خودش و رو مبل کنار کول پرت کرد و گیلاسی رو که اون داشت واسه خودش پر میکرد و ازش گرفت و در جواب اخمش، ابروهاشو بالا انداخت.
'چه عجب. فکر کردم دیگه قرار نیس اینجا ببینمت.'
مایکل گفت و هری، بعد از مزه مزه کردی ویسکی توی دستش، جوابش و داد.
"یه مدت حوصله نداشتم. ولی الان اینجام."
لورن که تا اون لحظه هم خودش رو به زور توی جاش بند کرده بود، بلند شد و دست کول رو گرفت و همین طور که اون و همراه خودش به سمت پیست رقص میکشید، داد زد:
'وقتی لویی اومد خبرم کنید، دلم واسش تنگ شده.'
بعد رفتن اون دوتا، مایکل خودش و به هری نزدیک تر کرد.
'خیلی وقته لویی اینجا نیومده.'
"عجبیه! من که خبری ازش ندارم."
'اون آخرین بار گفت که میخواد از همه ی اینا فاصله بگیره.'
هری یکم بلند شد و بعد از برداشتن گوشیش از جیب پشت شلوارش، دوباره خودش رو روی مبل ولو کرد و با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت.
"اون حرف زیاد میزنه."
تا آخر شب هری خودش و مشغول بازی کردن با گوشیش نشون داد، ولی کی میتونست بگه که اونم دلش واسه لوییش تنگ نشده بود؟ این کاملا از نگاه کردن های پنج دقیقه یه بارش به در کلاب، به امید وارد شدن اون، مشخص بود.
معلومه که اون هنوز از دست لویی دلخور بود. که اگه اینجا هم بود، بهش بی محلی میکرد و جوابش رو نمیداد. اما اینا باعث نمیشدن که نگران لویی نباشه. اون میخواست الان لویی اینجا باشه و حتی با فحشاش و پرحرفی هاش کلافش کنه، اما فقط باشه. که هری اون و کنار خودش ببینه و خیالش راحت بشه که هست.
▪
از کلاب خارج میشه و احساس میکنه که بعد سه ساعت موندن اون تو، حالا میتونه نفس بکشه. بارون شدیدی که تازه شروع به باریدن کرده بود باعث شد که همون مستی کمی هم که واسش بوجود اومده بود، از بین بره.
چند دقیقه ای رو به امید رد شدن یه ماشین کنار خیابون می ایسته و وقتی که دیگه کاملا ناامید میشه و به این فکر میکنه که اگه پیاده می رفت حتما تا الان نصفه راه رو رفته بود، نور ماشینی که چند متر اون طرف تر بود، توجهش و جلب میکنه.
با قدم های بلند خودش به اون میرسونه و به خاطر سرمای زیاد هوا، بی معطلی در ماشین و باز میکنه و سوار میشه.
YOU ARE READING
End. [L.S|Z.M]
Short Storyاون باهام حرف نمیزنه و منم با اون. اون باهام دعوا میکنه و منم با اون . اون زینه و من لیام. من هریم و اون لویی. |Ziam and Larry fanfiction|