لویی روی مبل و زیر پتوی کلفت سفیدش جمع شده بود. خونه به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود و این حاصل دو ماه نبود هری تو اونجا بود.
کل این مدت رو همین مبل، تو خودش مچاله میشد و میخوابید، چون فقط طاقت دیدن اون تخت دو نفره رو بدون وجود هری نداشت.
کاشکی هری بود، اونوقت لویی اجازه میداد که تمام طول شب بغلش کنه و دیگه غر نمیزد که وقتی میخوام بخوابم نباید کسی بهم دست بزنه؛ بلکه محکم تر از همیشه اون و تو بغلش میگرفت و فشار میداد، چون کجا گرم تر و راحت تر بود واسه لویی، بجز بغل هری؟
اصن چرا هری نخواست که باهاش برگرده خونه؟ مگه نگفت که هروقت ترک کنه برمیگرده؟ نکنه لویی زیادی طولش داده و اون شروع کرده بوده به فراموش کردنش؟
خیسی چشم هاش و با لبه ی پتو پاک میکنه. اون نمیتونه هری رو به همین راحتی از دست بده. اونم نه الان که کلی برای به دست اوردن دوباره اش تلاش کرده.
▪
زنگ در خونه رو فشار میده و تا وقتی که باز بشه، به خاطر استرسش با پاش روی زمین ضرب میگیره.
بعد چند دقیقه، هری جلوش ظاهر میشه و این لوییه که بدون وقفه خودش تو بغلش میندازه و سعی میکنه به این توجه نکنه که دست هری خیلی سطحی رو پشتش میشینه.
"اومدم برگردونمت خونه."
وقتی از بغل هری بیرون میاد میگه و بعد صاف جلوش می ایسته. هری پوفی میکشه و به دیوار پشتش تکیه میده.
"گفتم که الان نمیتونم."
"واسه چی؟"
"واقعا نمیتونی بفهمی؟ دوماه از هم دور بودیم و من تو این مدت تمام کارم این شده بود که از هرچی که مربوط به تو میشه دور بمونم و حالا برگشتی و میخوای که خیلی راحت باهات بیام خونه؟ میتونی درک کنی که زمان لازمه که بخوام دوباره بهت اون حس اولی که داشتم و پیدا کنم؟"
هری با صدای بلندی که سعی تو کنترلش داشت گفت و به محض تمام شدن حرفش، لویی باعصبانیت شروع کرد.
"به خاطر تو این مدت و از هم دور بودیم. چرا جوری وانمود میکنی که انگار من میخواستم؟ که همه ی اینا تقصیر من بوده؟"
"چون اون معتاده فاکی و کسی که قرار بود ترک کنه تو بودی."
لویی چند ثانیه و مکث میکنه و با اخم بزرگی که بین ابروهاش به وجود اومده تو چشم های هری نگاه میکنه.
"ولی من قرار بود به خاطر کی اون کار بکنم؟ غیر از این که دلیل تمامش تو بودی؟ مگه خودت نگفته بودی که عشق قشنگه وقتی که تو سختی باشه. که دو طرف واسه از بین بردن اون مشکل باهم تلاش کنن. ولی تو چیکار کردی بجز این که من و وسط تمام اون شت ها ول کردی و رفتی.
رفتی و ندیدی که تمام این روزها فقط به خاطر تو و دیدن دوبارت چقدر عذاب کشیدم. فکر میکنی آسونه؟ شده به خاطر لرزش فاکی دستات چندبار لیوان و بندازی زمین تا آخرسر بتونی یه آب ساده بخوری؟ که بعد خوردن کوچیک ترین چیزی مجبورشی تمام معده تو بالا بیاری؟ که کل شب توهم بودن کسی رو تو خونه بزنی؟ اینا کمترین چیزین که عواقب ترکشون واسم داشت و تو توی هیچکدوم از اون مواقع نبودی."
لویی با گریه حرفاش رو میزنه و در آخرشم با خشونت دستش و روی چشم هاش میکشه.
"یادت نره اون شب هایی رو که من تا دیر وقت برای برگشتنت بیدار میموندم و تازه وقتی هم میرسیدی کار من میشد جمع و جور کردن تو، از گوشه کنار خونه. تو به این رفتن من نیاز داشتی تا به خودت بیای و من واسش پشیمون نیستم."
لویی دهنشو باز میکنه تا جواب بده که ماشین سفید رنگی درست جلوی خونه ی هری پارک میکنه و بعد از اون دختر ریزنقشی که موهای خرماییش تا روی کمرش میرسه، پیاده میشه و مستقیم به طرفشون میاد.
متوجه جو بدی که بین اون دوتاست میشه و تو دلش به خاطر این وقت نشناسیش لعنت میفرسته.
'سلام'
رو به هری میگه و اونم جوابش رو میده درحالیکه سعی میکنه به زور لبخند بزنه.
لویی که منتظر بهانه بود با دست به اون دختر اشاره میکنه و ادامه ی بحثشو از سر میگیره.
"میدونی معلومه که تو آماده نیستی با من خونه بیای. لازم نیست واسه من این بولشیت ها رو بهم ببافی، من درک میکنم. به هرحال کس دیگه ای رو به جای من پیدا کردی و سرت شلوغه."
"میتونی ساکت شی تا بعدا حرف بزنیم؟"
هری با صدای آروم تر و لحن هشدار دهنده ای میگه ولی لویی بدون توجه ادامه میده.
"اوه ببخشید. من نمیدونستم که حتی حضورمم باعث میشه که تو جلوی بقیه خجالت بکشی. فقط میدونی، دلم واسه خودم میسوزه که تمام این مدت به خاطرت صبر کردم درحالیکه تو خیلی زودتر جای من و پر کرده بودی."
"خودتم میدونی که داری چرت میگی"
میا که حالا کاملا از اومدنش به اونجا پشیمون شده بود، میخواد که دلیل بودنش رو توجیه کنه.
"فقط قرار بود یه سری کتاب واسه هری بیارم و واسه همین اینجام."
"تو لازم نیست چیزی بگی. به هرحال من دیگه قرار نیست مزاحمتون بشم."
راهی که اومده رو برمیگرده و فقط میخواد که تا رسیدن به خونه به درد بدی که تو قلبش ایجاد شده فکر نکنه، تا وقتی رسید بتونه تا خود صبح رو گریه کنه. مثل تمام این دوران نبود هری.
_______
فعلا اینا رو داشته باشین که پارت بعد مورد علاقه ترینمه♡
YOU ARE READING
End. [L.S|Z.M]
Short Storyاون باهام حرف نمیزنه و منم با اون. اون باهام دعوا میکنه و منم با اون . اون زینه و من لیام. من هریم و اون لویی. |Ziam and Larry fanfiction|