کافه ای با نور کم و کف و دیوارهای چوبی. قفسه ی کوچکی پر از کتاب های کلاسیک، در گوشه ای از آنجا قرار داشت و بوی قهوه ی تازه همه ی فضاش رو در بر گرفته بود.
اونجوری که لویی دوست داشت، نبود. اون بیشتر میخواست جایی بره که نور زیادی داشته و از همه مهم تر شلوغ باشه. نه مثل اینجا تاریک و فقط با دوتا میز پر.
ولی این الان واسش چه اهمیتی داشت وقتی اون طرف میز، درست رو به روش، هری نشسته بود و همون لبخند کوچیک همیشگیش هم رو لب هاش بود.
تو دلش، به همه ی اون قهوه هایی که باعث شده بودن، بوشون تو هوا بپیچه لعنت فرستاد. چون نمیذاشتن که اون به راحتی عطر هری رو تو ریه هاش بفرسته.
به دستاش که رو میز اونها رو به هم قلاب کرده بود خیره شده و هری، حقیقتا از این سکوت طولانیش متعجب بود. چون چطور میشه که لویی تو جایی حضور داشته باشه و صدای قهقه هاش کل فضای اونجا رو پر نکرده باشه؟
اون به این لویی عادت نداشت، ولی مگه این همون چیزی نبود که میخواست؟ مگه رفتار های اون چیزی نبودن که هری ازشون خجالت میکشید و میخواست ترکشون کنه؟ پس چرا الان ناراحت بود و ته دلش میخواست که لویی کاری کنه که مثل همیشه با گونه های قرمز از اون کافه خارج بشه؟
"دلم واست تنگ شده بود. خیلی فکر کردم که بخوام این و یجور دیگه بگم که فقط مثل یه دیالوگ تکراری و همیشگی نباشه؛ اما چیزی پیدا نکردم به جز همین که دلم خیلی واست تنگ شده بود."
"دل منم واست تنگ شده بود."
"میدونی چند وقته که دست هام دستهات و لمس نکردن و لب هام اسمتو صدا نزدن؟ تو فقط بیا خونه، اصن باهام حرف نزن. بشین و همون کتاب های روانشناسی رو اعصابت و بخون، ولی فقط باش. چون خونه تو رو توی خودش کم داره."
"کاملا معلومه این مدت که نبودم رفتی سر کتابام"
شوخی میکنه و بعد هردو میخندن و هری به این فکر میکنه که چند وقت بود که صدای خنده هاشون باهم مخلوط نشده بود؟
لویی با دیدن خنده ی هری، جوری که چشماش ریز میشن و باعث میشه که یه چال بزرگ رو گونه اش بیفته، حس میکنه قلبش تندتر میتپه و دیگه بیشتر از این نمیتونه خودش و جلوی اون حجم از زیبایی آروم نگه داره. پس بلند میشه و این، با اومدن کافی من، یکی میشه.
"فاک بهت مرد."
بلند میگه و بعد بی توجه به سینی توی دستش، محکم اون و به عقب هل میده و خودش و با دو تا قدم بلند به هری میرسونه.
هری از جاش بلند میشه و بعد این لویی که صورتش و با دوتا دستاش قاب میکنه و لب هاش و محکم رو مال اون میکوبه.
برخلاف تمام محیط اطراف شون که به انتخاب هریه، این بوسه، درست همون جوریه که لویی میخواد. همون قدر خشن و سریع.
شاید با یه بوسه ی ساده نشه تمام این مدت دوری و جبران کرد، ولی حداقل میشه بخشی از دلتنگیشون و از بین برد.
لویی حس میکنه که حالا، تمام جونش به اون دوتا لب سرخی که بین لب های خودش گرفتار شدن بسته ست که هری سرش و عقب میبره و با دستش اون و وادار میکنه که ازش جدا شه.
"من نمیتونم."
"نمیتونی؟"
با تعجب میگه ولی بیشتر از چیزی که هری بخواد بگه، واسش مهمه که دوباره کار ناتمومش رو از سر بگیره و واسه همینه که حتی نمیتونه نگاهش رو از لب های هری به چشم هاش بده و ببینه که توشون اشک کمی جمع شده.
"نمیتونم برگردم. دوست دارم ولی فقط نمیتونم."
"چرا؟ مگه نگفتی که میخوای همه ی اون شت ها رو کنار بذارم؟ من که گذاشتم؛ ببین. پس حالا دیگه چرا نمیتونی برگردی؟ مگه دلت واسم تنگ نشده؟"
عصبانیه و به خاطرش چشم هاش پر شده و صداش میلرزه.
"من آماده نیستم. نه واسه الان."
لویی عقب میره و روی صندلی خودش میشینه. چون دیگه نمیتونه بیشتر از این خودش و رو پاهاش نگه داره.
"چون فراموشم کردی؟ چون همه ی اون مدتی که من سعی میکردم به خاطرت همه ی اونا رو ترک کنم تو داشتی سعی میکردی که فراموشم کنی؟
من واسه تو، دو ماه فاکیه که هیچکدوم از دوستام رو ندیدم. از زندگی که دوستش داشتم فاصله گرفتم، چون تو رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم و برام مهمی. خواستم اون جوری باشم که تو دوست داری و حالا بعد از همه ی اینا، جلوم نشستی و میگی فقط آماده نیستی؟"
اشکاشو که پشت سرهم از رو گونه هاش پایین میریزن و با آستینش پاک میکنه و دماغش و تند تند بالا میکشه.
هری نمیتونه اونو تو این وضعیت ببینه. اما خودشم نمیدونه چرا حالا که همه چیز آماده ست، یه حسی مانع از این میشه که دست لویی رو بگیره و باهاش به خونه برگرده.
"فقط بدون دوست دارم. این چیزیه که هیچوقت تغییر نمیکنه."
میگه و بعد، لویی رو اونجا میذاره از در کافه بیرون میاد.
YOU ARE READING
End. [L.S|Z.M]
Short Storyاون باهام حرف نمیزنه و منم با اون. اون باهام دعوا میکنه و منم با اون . اون زینه و من لیام. من هریم و اون لویی. |Ziam and Larry fanfiction|