3

745 71 31
                                    


harry pov

زیر لب بنا به عادت این چند روزه زمزمه کردم:
- its the first thing you see when you open your eyes......
the last thing you say as you're saying goodbye......

بالاخره دکمه ی اخر پیرهنمم بستم...تمومه...
اروم اروم رفتم پایین...هنوز سرگیجه داشتم...
زین تو اشپزخونه بود
+ چی میخونی؟
- اوه...اممم...هیچی.....

یکم نگاهم کرد و گفت
+ بیا اینجا بشین...

و به صندلی اشاره کرد.
سرمو تکون دادم و نشستم...
کاسه ی سوپ رو گذاشت جلوم.
+ فعلا اینو بخور تا غذا اماده بشه...واست مفید هم هست

به سوپ شیری که جلوم بود نگاه کردم...من عاشق سوپ ام...
بی سر و صدا شروع کردم به خوردن...تو فکرم غرق بودم که حس کردم دستم گرم شد...نگاه کردم...دستمو گرفته بود...
+ چرا هیچی نمیگی؟
- من فقط...داشتم فکر میکردم...
+ به؟
- اممم...به همه چی.....

لبخند زد و دستمو فشار داد...بعد بلند شد و رفت سمت یخچال...
*******
zayn pov

بعد از ناهار ظرف هارو شستم و با هری تو حال نشستیم...
- راستی زین...قبلا دستت باند پیچی بود...خوب شده؟
+ اره...دیگه نمیبندمش

دستمو باز و بسته کردم...دیگه درد هم نمیکرد...
- عالیه...خب...میای فیلم ببینیم؟؟؟
+ اوهوم...چی ببینیم؟
- بزار ببینم........

یه لبخند زد و رفت سمت dvd پلیر...
یه سی دی از تو کشو در اورد و گذاشت...tv رو روشن کرد...
- من عاشق این فیلمم .....خیلی قشنگه...

اسم فیلم نوامبر دوست داشتنی بود...خب...تا حالا ندیدمش...
+ چجوریه؟
- مزش میره اگه بگم...نگاه کن...

تا وسطای فیلم تو سکوت نگاه کردیم...رسیدیم به اون تیکه از فیلم که بالاخره معلوم شد دختره سرطان داره
+ چییییییی؟؟؟داره میمیرههههه؟؟؟

هری با چشمای اشکی نگاهم کرد...
- اره...

و دوباره به tv خیره شد...
تا اخر فیلم همش احساس میکردم یه چیزی تو گلومه(بهش میگن بغض زین😑)...ته فیلم بود...جایی که دختره چشم پسره رو میبنده و میخواد بره...
یهو هری زد زیر گریه
+ چیشد هری؟؟؟

ولی فقط گریه میکرد و به tv نگاه میکرد...
دختره رفت...پسره چشماشو باز کرد و دنبالش گشت.ولی نبود...گریه ی هری شدت گرفت...
فیلم تموم شد...
دستمو گذاشتم رو کمر هری و اروم حرکتش دادم ...
+ هی این فقط یه فیلم بود...اروم باش...
- ولی...چجوری تا لحظه ی اخر انقد خوشحال بود...چجوری به همه کمک کرد ولی به خودش نتونست؟؟؟؟؟

سرشو گذاشت رو پام و رو مبل دراز کشید..پاهاشو تو شکمش جمع کرد...
چشام اندازه ی توپ پینگ پونگ شده بود...این الان چیکار کرد!؟؟
- نباید میمررررد

هنوز نمه نمه اشک میریخت...موهاش تو همه ی جهت ها پراکنده شده بودن...ناخود اگاه دستمو بردم و فرو کردم تو موهاش...شروع کردم به ناز کردنشون...برای چند دقیقه این،درست ترین کاره دنیا به نظر میرسید...
هری اروم شده بود،نفس هاش منظم بود...اروم تکون خورد...و من به خودم اومدم...من دارم چیکار میکنم؟
دستمو از تو موهاش کشیدم بیرون...
+ هری...بهتره بری تو اتاق بخوابی...اینجا بدن درد میگیری...

beyond expectation [zarry]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora