سرم را بین دستهایم میگیرم و فکر میکنم
دیشب کنارم خوابید و مرا در آغوش گرفت.
صبح دو روز پیش هم خودش صبحانه را برایم آماده کرد
مرا بوسید و گفت که عاشقم است
.پس حالا کجا گذاشته و رفته؟
عادت کرده بودم صبح ها هنگامی که صدایم میزند و موهایم را نوازش میکند بیدار شوم.
فکر کردن و غصه خوردن فایده ای ندارد
بلند میشوم
بدنم درد میکند
استخوان هایم ترق ترق صدا میدهد
دست هایم را روی کمرم میگذارم و کمی به پشت خم میشوم.
تصمیم گرفتم هنگامی که او را پیدا کردم ابتدا به او سیلی بزنم سپس محکم ببوسمش و بعد از او متنفر شوم.سرش داد و بزنم و بگویم چرا تنهایم گذاشته؟
دستم را بین موهای آشفتهام میبرم و از روی کلافگی فریاد میکشم، آنقدر بلند که گلویم درد میگیرد.
در خانه را باز میکنم، قدمی به بیرون میگذارم و روی زمینی راه میروم که با تمام وجود از آن متنفرم، درون هوایی نفس میکشم که بوی گند تنفر، حرص و حسادت میدهد،
بین شلوغی جمعیت به دنبال گمشدهام میگردم.
تمام این دور و اطراف را گشتهام اما اثری از او نیست.
هوا تاریک شده و سرد است؛ خیلی سرد.
تصمیم میگیرم به خانه برگردم.
در خانه را قفل نکردم تا اگر او برگشت بتواند وارد خانه شود.
وارد خانه میشوم و اسمش را صدا میزنم.
تمام برق ها خاموش است و هیچ صدایی نمی آید.
شوری اشک را احساس میکنم و دست بر صورتم میکشم.
سردم است، خودم را در اغوش میگیرم و سعی میکنم جای خالی آغوش او را پر کنم؛ ناامید از این شکست خوردنم اشک هایم شدت می گیرند و بعد با عبور فکری از ذهنم جرقه کوچکی از امید در دلم روشن می شود.
به سمت تلفن میروم و با ضرب روی دکمه ها میکوبم.
بوق بوق بوق
_بله؟
مهلت حرف دیگری را نمیدهم و سریع از اول ماجرا را برایش تعریف میکنم
وقتی دوباره حرف میزند متوجه بغضی که دارد میشوم:
_ولی عزیزم اون که دو هفته پیش تصادف کرد و از بینمون رفت.
____________________________________________________________________
STAI LEGGENDO
Where are you?
Storie breviدر میان تمام این آشوب و هیاهو من و تو... که دیگر هرگز ما نمیشویم.