به محض ورودم به سالن دادگاه سر و صدای حاضران بلند شد. میتوانستم نگاه خیره آدمها به خودم را احساس کنم. چند نفری هم از تلویزیون آمده و با دوربین مشغول فیلمبرداری از من و صحنه بودند. افسر پلیسی که در ماشین از زندان تا دادگاه همراهم بود در حالیکه به صورتم لبخند میزند دستبندم را باز کرد. دلم نمیخواست به چهره هیچکدام از افراد حاضر در دادگاه نگاه کنم بنابراین سرم را پایین نگه داشتم و به جایگاه چوبی مقابلم خیره شدم. بالاخره پس از مدتی انتظار قاضی وارد سالن شد و به همراه ورودش کمی از میزان سر و صدا کاسته شد. با این حال برای حفظ سکوت کامل از چکشش استفاده کرد. شاید هم اینکار از روی عادت بود.
«این جلسه به منظور تجدید حکم سایمون بلکفورد که در سال 1976 صادر شده بود تشکیل شده است. از جناب سخنگو خواهش میکنم شرح اتهام متهم را بخواند.» یکی از افرادی که کنار دستش و در ارتفاع پایین تر نشسته بود با صدایی بلند و رسا شروع به خواندن کرد:
«سایمون بلکفورد در تاریخ ششم ژانویه سال 1976 به اتهام قتل عمد همسر خود، کارلا تریسی، دستگیر شد...» و به شرح جزئیات پرونده اتهام من پرداخت. اینکه چگونه اثر انگشت مرا روی اسلحهای که کارلا بوسیلهی آن کشته شده بود پیدا کردند و اینکه چگونه همه شواهد و مدارک علیه من بود. حرفهایی که به دفعات شنیده بودم و مشابه آنها را در جلسه دادگاهی که مرا به زندان محکوم کردند به یاد داشتم. افراد کمتری در آن جلسه حاضر بودند و برخلاف امروز، همه با نگاههای غضب آلود به من نگاه میکردند. میتوانستم حس کنم که بعضیهایشان در ذهن خود مرا به اعدام محکوم میکردند و حکم را هم خودشان اجرا میکردند تا دلشان کمی خنک شود. چه کسی حاضر میشود همسر خود را به قتل برساند؟
مارک، برادر کارلا و همسرش هم در آن جلسه حضور داشتند و بیشتر از هرکسی خواهان حکم اعدام من بودند. تنها کسی که آنروز در دادگاه حاضر بود و مرا متهم نمیدانست، پدرم بود. در حقیقت بعد از مرگ کارلا پدرم تنها کسی بود که در زندگیم داشتم. وقتی برایش تعریف کردم که من کارلا را نکشتهام حرفهایم را باور کرد. بیچاره هر کاری از دستش برمیآمد انجام داد تا بیگناهی مرا ثابت کند. در مدت چند هفته به اندازه چند سال پیرتر و شکسته تر شد.
«دو روز قبل، یعنی در تاریخ 23 دسامبر، مدارکی از فردی به نام وودی پارکر به دست دادگاه رسید که مبنی بر اعتراف وی به قتل کارلا تریسی در شش ژانویه 1976 بود. پارکر همچنین به توضیح صحنه سازی مرگ کارلا تریسی پرداخته که به شرح زیر است...» در مورد این هم در زندان شنیدم. پارکر را به خاطر میآوردم. ما با هم توی گاراژ جیمز استیونسون کار میکردیم. وقتی که ماشین یکی از مشتریا دزدیده شد، من فهمیدم پارکر توی ماجرا نقش داشته و به جیمز گفتم. اون هم به پلیس زنگ زد و پارکر به زندان افتاد. برای سه ماه. یادم هست قبل از اینکه ببرنش چطور تهدیدم میکرد که وقتی آزاد شد منو میکشه. دو ماه بعد که کارلا کشته شد خودم هم فکر نمیکردم کار پارکر بوده باشه. هرچند به پلیسا گفتم که باهام مشکل داشته و ممکنه کار اون بوده باشه ولی کسی حرفم رو باور نمیکرد. چیزی که نمیتوانستم بفهمم این بود که چرا حالا اعتراف کرده است. هرچند خیلی زود جواب سوالم را از سخنگوی دادگاه گرفتم:
YOU ARE READING
روز آزادی
Non-Fictionدیدن چهره افراد که میخندیدند و به من تبریک میگفتند حالا برایم جالب بود. شاید آزادی برای هیچ کس دیگری به این اندازه بی معنی و پوچ نمینمود. مرگ کارلا هنگامی اتفاق افتاد که تازه تصمیم گرفته بودیم بچه دار شویم. آزادی زمانی معنی دارد که بتوانی تولد فر...