▪ چراغِ شب ▪

131 22 4
                                    

آپارتمانی که زین توش زندگی میکرد تو محله ی زیاد خوبی نبود. لیام ولی هیچ اعتراضی نکرد چون یک) بی ادب نبود، و دو) درک میکرد چون زین یه جورایی خودش آدم خوبی نبود-

اون یه قاتل بود، اگه نمیدونستین.

جک لباس خواب پوشیده بود و موهاش به هم ریخته بود. قیافه ش داد میزد خسته ست. چشماشو خاروند.

"تموم نشد؟"

"وسایلاتو جمع کن." زین دستور داد و جک آه کشید.

"هیچ اتفاقی نمیوفته، زین، احمق نباش-"

"وسایلاتو جمع کن." زین تکرار کرد، صداش به همون آرومی بود. لیام وارد آپارتمان شده بود و همونجا کنار در وایستاده بود. زین حتی لیام رو معرفی نکرد. فقط پرید تو خونه و بعد پیدا کردن جک بهش گفت بره وسایلاشو جمع کنه.

لیام روی زمین نشست، یه پاشو دراز کرد و اون یکی رو تو شکمش جمع کرد؛ اهمیت نمیداد اگه روی زمین کثیف باشه یا حتی بی کلاس به نظر برسه، فعلا تنها چیزی که مهم بود، سر در آوردن از کارای زین بود.

اون جک رو خوب میشناخت، میدونین که، به لطف اون پسر کوچولو الان کات ثروت براش کار میکرد.

لیام آدم مشتاقی بود، ذوق الکی داشت. اولین باری که ایده ی کشتن خونوادش به ذهنش خطور کرد وجد تمام بدنش رو گرفت. تا دو ساعت الکی میخندید- و بعد کارش رو جدی شروع کرد.

قسم خورد این کار رو مثل یادگرفتن کاراته، طراحی، چوگان یا پیانو ول نمیکنه- به خودش گفت همه ی اونا کلاس بودن و لیام بچه بود، پس طبیعیه که ولشون کنه. اما اشتباه میکرد.

لیام آدمیه که نمیتونه روی چیزی پافشاری کنه.

در عرض کمتر از نیم ساعت جک حاضر بود. دیگه غر نمیزد، به زین اعتماد کافی داشت. برادر بزرگترش هرگز چنین کاری نکرده بود، خونه ی اونا زیادی امن بود، و الان...اون اصرار داره که جک از اونجا بزنه بیرون.

خود زین چند قلم وسایل برداشت که نشون میداد اونا قرار نیست به این زودیا برگردن خونه. جک نگاه کوتاهی به خونه ی نسبتا تاریک انداخت و ترجیه داد چراغا رو روشن نگه داره. لیام از جا بلند شد و پشتشو تکوند. اونا از آپارتمان کهنه و "فقیر" بیرون اومدن و سوار ماشین شدن.

لیام نفسش رو با زور فوت کرد، "الان کجا میریم؟" صداش درمونده و زمزمه مانند بود.

"پیشنهادی داری؟" زین پرسید. یه روده ی راست تو شکم این بشر نبود، اما زیاد نمیتونست جلوی جک سر به سر لیام بذاره یا تهدیدش کنه. لیام شونه هاشو بالا انداخت، "خونه ی.. آه خونه ی من؟" اون با شک پرسید، چشمای قهوه ایش با رد شدن از کنار هر چراغی تو خیابون نامنتهی برق میزدن.

زین هومی کرد. داشت نتیجه ی تصمیماشونو بررسی میکرد. تفاوت ذهن اون با لیام و آدمای معمولی مثل ما این بود که خیلی خیلی سریعتر از بقیه میتونست شرایط رو تشخیص و حل کنه.

"میریم خونه ی تو. جک،" اون صدا کرد و پسر کوچیکتر که به بیرون خیره شده بود، نگاهی از آینه ماشین به زین انداخت، "جک، من دوست پسر لیامم و تو پسرخالمی. مفهومه؟" جک فقط سرشو تکون داد.

ناراحت نبود.

میترسید.

خیلی زیاد، خدای من اون فقط یه پسر خیلی جوون بود، اون آرزوهای بزرگی داشت و الان-؟ معلوم نبود تو زندگیش چه خبره. دوباره.

آخرین مصیبتی که داشت از دست پدر و مادرش بود.

اما اون به حد کافی ترسناک بود که جای زخمش هنوزم روی قلب و ذهن پسر باقی بمونه. روی روحش.

زین میخواست از روحش مراقبت کنه.. نه؟

خونه ی پین..

یه عمارت بود.



هِلو، فکر میکنم که میمونم!
مریلا.

cutthroat ꗃ ziamWhere stories live. Discover now