پنجره رو پایین کشیدم . قطره های بارون روی صورتم فرود اومدند . صورتمو پاک کردم و سرمو تکون دادم تا کمی از خیسی موهامو بگیرم .
اینم یکی از دوراهی های زندگیم بود که تا الان هیچ وقت راه درستو انتخاب نکرده بودم . فکر کنم از این به بعد هم همچین اتفاقی بیفته .
از کشمکش میون خودم و جاده خسته شده بودم . دلم ی جای گرم و نرم میخواست تا لم بدم و چشمامو ببندم . شاید ی شکلات گرم هم خوردم .
ولی الان میون ی جنگل گیر افتادم که نه می تونم برم و نه میتونم همین جا بمونم .
میدونی بهتره امتحانش کنیم . اگر بخوام همینجا بایستم و تکون نخورم ، پس بهتره تو ی چاله فرو رفته باشم , نه اینکه مثل ی بزدل از ادامه راه بترسم . !
محکم استارت زدم و چراغ ها مو روشن کردم . عزمم رو جزم کردم تا نهایت سعیم رو بکنم . گاز رو فشار دادم و بسمتش حرکت کردم ، چیزی نمونده که ازش بگذرم که با ی تکون نسبتا شدید ماشین ایستاد . هر چقدر گاز دادم فایده ای نداشت . دندونام روی هم ساییده میشدند و با تمام توانم سعی میکردم ماشینو بیرون بکشم .
منو ماشین مثل لاک پشتی شده بودیم که روی لاکش روی زمین افتاده بود و سعی داشت که بلند بشه ولی کاری از پیش نمی برد.
بیخیال شدم و محکم با کف دستم روی فرمون کوبیدم . ولی با صدای بوق ماشین تو جام پریدم .
پالتومو از روی صندلی های پشتی برداشتم و بزور تنم کردم و از ماشین پیاده شدم . پاهام توی گل فرو رفت و شلوارم گلی شد ، درست مثل کل ماشین که با گل پوشیده شده بود .
از ماشین فاصله گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم . هر 2 طرفو چک کردم و تنها چیزی که نصیبم شد این بود که < هیچ راهی نیست >
زیر بارون خیس خیس شده بودم و نمی دونستم چکار کنم .
زین : نمایش جالبی بود .
نفسم تو سینم حبس شد و لرزیدم . جرعت برگشتن نداشتم . اونا چند نفرن ؟ حتما از 3 نفر کم تر نیستند . دستمو روی در گذاشتم . از هر حرکتی که قرار بکنم ، میترسم . دارن چکار میکنن؟ یعنی از هر طرف بهم نزدیک میشن و محاصرم میکنند؟
صدای عطسه ام بهم میفهمونه که مریض شدم .
ناگهانی در ماشینو باز میکنم و خودمو میندازم توش و درشو قفل میکنم .
سراسیمه قفل فرمونو از زیر صندلی بیرون میکشم و بصورت تهاجمی تو دستم میگیرمش دندون هام ، لب هام ، دست هام ، سر تا سر بدنم می لرزند . چشمام توی تاریکی می چرخه و من هیچی نمی تونم ببینم .
ماشین از صدای نفس های لرزونم پر شده . میترسم از جلوم چشم بردارم . پس توی آیینه به خودم نگاه میکنم . صورتم رنگ پریده تر ازهمیشست . چشمامو از آیینه به پشت سرم می دوزم . سیاهی و سیاهی ....
از صدای رعد و برق شوکه میشم و تو جام تکون میخورم . اما با دیدن جثه آدمی که جلوی ماشین با ی چتر ایستاده ، چشم هام به جلو دوخته میشه . نگاهم روی دست هاشه که توی جیب کاپشنش فرو میره . حتما می خواد اسلحه شو در بیاره . اما در کمال تعجب چراغ قوه ای که درآورده رو روشن میکنه و نورش تو چشمام فرو میره . بعد از ی مدت بهش عادت میکنم و راحت تر بهش نگاه میکنم .
چند بار پلک می زنم . قطره های بارون و عرق با هم مخلوط شدند . جلو میاد و کنار پنجره سمت من می ایسته ، خودمو عقب میکشم و با چشم های از حدقه زده بیرون بهش نگاه میکنم . سعی میکنم به یاد بیارم ، چطوری نفس می کشیدم ؟ !
صورتشو به پنجره می چسبونه و بهم نگاه میکنه . چ مژه های بلند و خوش فرمی .
قطره های آب روی مژه هاش سرسره بازی میکنن و با هر پلک ، روی گونه هاش فرود میان .
با صدای تقه هایی که به شیشه میزنه ، نگاهم بین دست و صورتش می چرخه .
لب می زنه : درو باز کن و به قفل اشاره میکنه . داره باهام شوخی میکنه؟ دست روی سرم میکشم تا مطمئن بشم 2 تا گوش بزرگ در نیاوردم . از حرکتم تعجب کرده . انگشت اشاره شو دورانی دور سرش می چرخونه و بعد انگشتشو به سمت من میگیره .
اره منم خودم شک دارم با این همه اتفاق و حرص هایی که خوردم و کوفتگی بدنم ، دیوونه نشده باشم . بهش حق میدم .
ببین مثل همین الان که وسط ی جنگل با بارون شدیدی که داره می باره ، توی ماشین گیر افتاده ام و دارم با زبون اشاره از پشت پنجره با ی نفر حرف میزنم .
دوباره اصرار کرد که درو باز کنم . سرمو به نشونه ی نه بالا انداختم . بی خیال نمیشه که نمیشه .
خودمو روی صندلی راننده کشیدم و گوشیمو برداشتم و رفتم تو یاد داشت ها و نوشتم : بیخیال شو من هیچی ندارم که بخوای ازم بدزدی ، با دوستات لطفا از این جا برید .
جلوی پنجره گرفتم .
با قیافه وات د فاک بهم نگاه میکنه . روی موهاش دست کشید و تونستم از روی بخاری که تو هوا پخش شد ، نفس عمیقی که کشیدو ، تشخیص بدم .
گوشیو جلوی آیینه گرفتم و متوجه شدم که حروف برعکس شدند . محکم روی پیشونیم کوبیدم و ی احمق نثار خودم کردم .
بهش نگاه کردم که لب هاشو داخل کشیده و سرشو بالا پایین میکنه .
راه دیگه ای برای ارتباط باهاش نداشتم . مثل انسان های عارنشین شده بودیم . از طرفی دلم براش سوخت که تو اون هوای سرد بیرون مونده ولی سریع به خودم اومدم : نایل دیوونه شدی ؟! اون کسیه که در کمین شکارشه و من درحال حاضر همون شکارم .
بهش نگاه کردم که داد زد : من کاری باهات ندارم ، اگه بخوای تا صبح اینجا بمونی میمیری.
دهنشو تا آخر باز کرده بود و داد می زد .
ز : دارم یخ می زنم ، من بهت صدمه نمی زنم .
تردید سر تا پامو گرفته بود . گلوم می سوخت . اگر می خواستم جوابشو بدم باید مثل خودش داد می کشیدم و بخاطر سوزش گلوم نمی تونستم . سرم سنگین شده بود .
دست بردم قفلو باز کنم . برای آخرین بار از پشت شیشه نگاهش کردم .
سرشو بنشونه ی تایید تکون داد و گوشه لبش بالا رفت . درو باز کردم و برای چندمین بار هجوم بارونو حس کردم . چشمامو بستم . برای اینکه اذیت نشم . برای اینکه نبینم که توسط کسی که نمی شناسم گول خوردم .
ز : اوه تو حسابی سرما خوردی
برای ی لحظه حس کردم بارون بند اومده ، اینکه توی خونم هستم و تمام اینا ی کابوس بود که تموم شده . ولی با حس دستی که زیر بغلمو گرفت و سعی در بلند کردنم داشت از خواب شیرین بلند شدم جسمم به پیروی از دست پسر روبروم بلند شد .
ن : کجا منو میبری؟
ز : میریم کلبه ی من
دستمو بیرون کشیدم و سعی کردم حواسمو جمع کنم .
ن : خودم می تونم بیام .
دلخور نگاهم کرد و قدم هاشو بلند تر برداشت .
ن : بد برداشت نکن ، درسته من نمی تونم بهت اعتماد کنم ولی تو تنها ریسمانی هستی که می تونم بهش چنگ بزنم .
خودمو بهش رسوندم . دو نفری زیر چترش پناه گرفته بودیم . این من بودم که دوباره سکوتو شکستم .
ن : اسمت چیه ؟
همونطور که به راهش ادامه میداد زمزمه کرد : زین
ن : منم نایلم
به شونه زین زدم . توقع نداشت پس یکم به سمت خودش متمایل شد و چتر از بالای سرم کنار رفت . منم از حس بارون به سمت زین و چتر کشیده شدم . بی هوا تو بغلش فرو رفتم و صورتم جلوی سینش قرار گرفت . مونده بودم چکار کنم ؟ ی قدم عقب گذاشتم که پام روی ی چوب قرار گرفت و زیر پام خالی شد . زین چترو رها کرد و دو دستی کمرمو چسبید
دو تامون نفس نفس می زدیم و چشمامون به هم خیره بود ومن دست های گرمی رو که روی کمرم قرار گرفته بود ، ذره ذره حس می کردم .انگشت هاش حرکت کردن و روی شونه هام قرار گرفتن و من جای پای خودمو ثابت کردم .
درحالی که مواظب من بود که دوباره اتفاقی برام نییفته ، خم شد و چترو برداشت و نصف بیشترشو برای من گذاشت .
وقتی از درخت ها گذشتیم ، چیزی که دیدم نور امیدو دوباره تو دلم روشن کرد .
ی کلبه چوبی قشنگ که صندلی و میز هایی روی ایوونش چیده شده بودند .
جلو رفتیم و از کنار باغچه اش گذشتیم و از پله های کوچیکش بالا رفتیم . زین چترو بست و کنار در گذاشت . تو کاپشنش دنبال کلید می گشت و منم تکیه داده به دیوار کلبه ، منتظرش بودم .
گیج بودم . از سنگینی سرم و بیماری که به وجودم رخنه کرده بود .
متوجه زین شدم که درو باز کرد ، منم بدنبالش کشیده شدم و درو پشت سرم بستم . وقتی سرمو بالا آوردم .
محو فضای گرم و دوست داشتنی اون کلبه شدم . مبل های کرمی که گوشه ای قرار داشتند و همه چیز تداعی گر یک دکوراسیون شیک چوبی بود . گلدون های کوچک و بزرگ که گوشه و کنار کلبه دیده می شد و دنج ترین قسمتش ، شومینه ای بود که روبروش ی قالیچه پهن شده بود و دوتا صندلی راحت که پتو هایی ازشون اویزون بود .
با وول خوردن چیزی بین پاهام نگاهمو از داخل کلبه گرفتم و هاپوی نازی رو دیدم که مسبب اون حس بود .
روی زانوی سمت راستم نشستم و دستمو روی سرش کشیدم.
ن : سلام پسر ، من نایلم ، چقد تو گوگولی هستی
دستمو روی بدنش کشیدم و حسابی نازش کردم .
زین : اوه صدات چقدر گرفتست.
بهش نگاه کردم گفتم : همم
لباس هایی که تو دستش بودند ، سمتم گرفت : بیا ، من تا حالا نپوشیدم ، بالا اتاق هست ، می تونی عوض کنی
به پله ها نگاه کردم و سرم گیج رفت ، نه اینکه زیاد باشن ، من خسته بودم بعد از این همه انرژی که سوزونده بودم .
ن : بیخیال همینجا عوض میکنم ، فقط لطفا ی سمت دیگه رو نگاه کن
زین چشماش گشاد شد و سریع برگشت منم پشتمو سمتش کردم و لباس های خیسمو درآوردم و ی گوشه گذاشتم به پلیوری که تو دستم بود نگاه کردم ، قشنگ بود .
سگ پررو زبونش بیرون بود و داشت منو نگاه میکرد .
برگشتم به سمت زین ، روی کاناپه نشسته بود ولی سرشو به سمت شونش خم کرده بود ، راحت از زیر چشم می تونست دید بزنه .
رسما باید نگران خودش و سگش باشم .
بدنبال زین وارد آشپزخونه شدم .
بینیمو بالا کشیدم و به زین نگاه کردم که خم شد و از توی کابینت چند تا چیز درآورد .
سرک کشیدم ببینم چین؟ ولی بدنش جلوی دیدمو گرفته بود . متوجهش بودم که تمامشونو توی قوری چپوند و گذاشت تا بجوشه .
صورتم چین خورد و ناخودآگاه ایییش بلندی گفتم .
زین برگشت و سمتم اومد . با تعجب بهش نگاه کردم و عقب رفتم و اون جلوتر می اومد ، تا جایی عقب رفتم که پشتم با کابینت سرد برخورد کرد و به خودم لرزیدم .
زین روبروم ایستاده بود . روی دو پاش بلند شد و از توی کابینت بالایی ی لیوان برداشت . وقتی از کنارم رد می شد ، گوشه ی لبشو که بالا رفت ،دیدم .
لعنتی اون داره با من بازی میکنه . جدا باید ترسید . موهای رو پیشونیمو کنار زدم .
ن : هی من اونو نمی خورم .
شونه هاشو بالا انداخت .
زین : که چی ؟
هووف بلندی از روی کلافگی کشیدم .
ن : یعنی نمی خورم دیه
در کمال خونسردی گفت .
زین : اوهوم اینو که قبلا هم گفتی ....ولی نگفتی که بزور نمیخوری !
ن : بلا بلا بلا
بیخیال زین شدم و تصمیم گرفتم یکم فضولی کنم . اول کابینت های آشپزخونه کلبه رو نگاه کردم ، وقتی چیز جالبی توشون ندیدم ، تصمیم گرفتم از آشپزخونه بزنم بیرون و جاهای دیگرو بگردم .
از اونجایی که حال نداشتم برم طبقه ی بالا ، نشیمن بهترین جا بود .
پیامی برای لیام فرستادم و وضعیت رو توضیح دادم . از کلبه و زین براش گفتم . بالاخره باید یکی باشه که جسد منو از روی زمین جمع کنه .
ولی نمی تونم منکر حس خوبی بشم که به این جا و صاحبش دارم . چیزی که باعث میشه به زین اعتماد داشته باشم , بدون اینکه بخوام .
پیش هاپو کوچولو برگشتم . متوجه ی من شد و اومد کنارم . با هم کشو ها رو باز
می کردیم . البته مدیونید فکر کنید هاپو هیچ تقصیری نداشت .
روی گرامافون دست کشیدم و به طرح قدیمیش نگاه کردم .
عطسه کردم و اشکی که توی چشمام جمع شده بودو کنار زدم .
ن : بیا بریم هاپویی ، بهتره بشینیم .
خودمو روی کاناپه انداختم و کشییدمش تو بغلم .
زین : پاپی
وقتی توجه پاپی رو به خودش جلب کرد . سمت من اومد و لای موهام دست کشید : لیسش بزن ، نایلو لیس بزن ، نگاه اینجوری
و هوا رو لیس زد .
ن : ا زبونتو ببر تو
ولی دیر شده بود متوجه پاپی شدم که روی من خودشو انداخته بود و مدام لیسم می زد . همه جای صورتم خیس شده . جوری خودشو روی من انداخته بود که نمی تونستم تکون بخورم .
داد زدم : زین زود باش این سگتو روی من بردار ، لعنتی خفه شدم
همونطور که چشمامو بسته بودم و دهنم تا آخر باز بود و داد می زدم ، حس کردم چیزی توی دهنم فرو رفت. مزه ی تلخش بهم فهموند که زین کار خودشو کرد و تمام این ها نقشه کثیفی بیش نبود .
بزور و با هزار بدبختی با صدای نا بهنجاری قورتش دادم . از تلخیش صورتم جمع شد .
سنگینی پاپی از روم برداشته شد و نفس راحتی کشیدم .
زینو دیدم که با لبخندش نگاهم می کرد و پاپی تو دستش بود و اونو نوازش می کرد .
ن : خیلی نامردی ، خیلی ....چرا این جو...
متعجب از حرف زدن دست کشیدم . صدام بطرز خرق العاده ای خوب شده بود و مثل قبل گرفته نبود .
زین کنارم لم داد و بهم نگاه کرد . ساعدشو روی بالای مبل گذاشت و سرشو بهش تکیه داد .
ن : چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
زین : چشمای خوشگلی داری
اب دهنمو قورت دادم .
ز : ابی ، مثل آسمان
همونطور که به چشمام نگاه می کرد .لالایی وار زمزه کرد :
گاهی
تمام آبی این آسمان من
به یکباره رنگی
و پر از رنگ می شود
گاهی
به زیر ابر های تیره و تار
مخوف
و پر ز آژنگ می شود
و من
در این هبوط
بارش بارانم آرزوست....
چشمامو بسته بودم و به صدای قشنگش گوش میدادم .
چند دقیقه می گذشت و همونطور مونده بودم و پژواک صداش برام تکرار می شد .
فکر کنم زین هم ، همون جور مونده بود .
نفس عمیقی کشید و خواست که بلند شه ، دستمو روی روی دستش گذاشتم و مانعش شدم .
آروم گفتم : چشمان تو از عسل کمی شیرین تر
از بوی گلاب ، بوی تو آگین تر
حرفی بزن ای که تیله ی چشمانت
از چشم تمام آهویان غمگین تر
با شصتم آروم روی دستش کشیدم .
نمی دونم چی شده بود ؟ چ اتفاقی برای ما افتاده بود ؟ ما توی چشمای هم خیره شده بودیم و در وصف چشم های هم شعر می گفتیم . شاید دلم نمی خواست امشب تموم شه . نگران ماشین توی جاده ام نبودم و تنها به پسر روبروم نگاه می کردم . به تمام محبت هاش از موقعی که دیده بودمش .
تنها ی جرقه توی قلبم حس کردم و رعد و برقی که توی چشمای آسمونیم زده شد .
خم شدم و سرمو روی شونه هاش گذاشتم . دلم می خواست شعر هایی که توی ذهنم ردیف می شد و تک به تک براش زمزه کنم .
زین خم شد روی صورتم ، گیج از نگاهش سرمو بالا گرفتم . من طعم شهد رو چشیدم و زین طعم پرواز...امیدوارم دوستش داشته باشید .
دومین و آخرین پارت بود .
دوست داشتم زود تر تموم بشه پس چه بهتر که با یه پارت بلند تموم میشد .
❤
![](https://img.wattpad.com/cover/179366658-288-k723514.jpg)
YOU ARE READING
gay imagines [oned ]
Fanfictionسلام عزیزان 🌸 اگر دوست دارید هر چند وقت یک بار ی ایمیجن از شیپ های مختلف واندی بخونید ، پس جای خوبی اومدید . 😉 امیدوارم لذت ببرید 😇