Dark paradise, Lana del Rey
تو نمی تونی منو همینجا ول کنی و بری !؟
پسر همون طور که لابه لای شیشه های خرد شده ی روی زمین نشسته بود ، بلند و با ناباوری گفت .
لیام : تا کی ؟
زمزمه ی ارومش به گوش پسر زخمی رسید . نمی دونست منظورش چیه ؟ شاید می دونست و ترجیح میداد که سکوت کنه .
با لجبازی دوباره و دوباره صداش کرد .
ز : تو نمی تونی ....نمی تونی منو فراموش کنی ... میفهمی ؟؟
جیغ زد : لیااااااام
بلند و بی وقفه .... گلوش می سوخت ولی با تموم وجود هوا رو توی ریه هاش می کشید و با تمام قدرت اونو کنارش می خواست .
لیام : فراموشت کردم .
برگشت و خیره توی چشماش گفت : بس کن ، تا کی میخوای به خودت و این خونه آسیب بزنی ؟ تا کی میخوای منو از زندگیم بندازی ؟
پسر تنها ی کلمه شنید ، زندگیم !
بلند شد و با پاهای برهنه روی تمام شیشه ها پا گذاشت . درد رو حس میکرد ، با تمام وجودی که ازش نمونده بود .
زین : من زندگی تویم
حالا روبروش بود . با انگشت اشارش بی وقفه و پشت سر هم به سینه ی اون پسر زد .
زین : تو ...تو تو تو تو ....میفهمی من تو رو از زندگیت نمی ندارم ، من اونو بهت تقدیم میکنم . من اون رو هر طوری باشه به تو میرسونم ، زخمی ...خسته... شکسته
حتی زمانی که داره تو بغلت خون میده
دست های لیام برای بار هزارم دور اون پسر که درحال افتادن بود , حلقه شد .
...
پشت اون مرد بهش بود ، با خودش فکر کرد بازم این اتاق
زین : تو میتونی یکم تنوع پذیر باشی و بهشون بگی منو ی جای دیگه بستری کنن !
لیام : تو خجالت زده ام میکنی .
برگشت سمت زین ولی چشماش روی زمین می چرخید .
لیام : هرباربهتر از قبل انجامش میدی ...
زین : من تمام این حس ها رو پشت سر گذاشتم ... وقتی تو با پرستار بیمارستانت ریخته بودی روی هم ...وقتی با کمر خم شده تمام این کاشی ها رو دونه به دونه میشمردم و خنجر هایی که از حرف های کارکنات توی دست و پاهام فرو میرفت رو تحمل می کردم .اون زین نبود ، نگاهش بدنبال چشم های قهوه ای نمی گشت و برای شکار لب های اون مرد ، انتظاری نمی کشید .
لب هاش به آروم ترین حالت ممکن تکون می خوردند و حرفاش روی تن خسته و زخمیش قل می خوردند و از دست لیام که روی تخت بیمارستان گذاشته شده بود ، کشون کشون خودشونو بکمک موهای اون مرد بالا میکشیدند . وقتی به گوش لیام رسیدند ، لیام از سردی هوای نفس اونا لرزید .
نمی دونست این خبر چطور بگوش زین رسیده ولی تا قبل از این زین مقصر بود و حالا دلیل تمام اون رفتار ها رو میفهمید .
زین : حرفی برای گفتن نداری . همونطور که من خفه شدم . ولی میون ما تفاوت هاست . تو با حرف نزدن خفه میشی و من با حرف زدن .
وقتی از چشم هات حرف میزنم یادم میفته اونا دیگه مال نیستن وقتی لب هاتو زمزمه میکنم ، تلخی نداشتنشونو توی دهنم مزه میکنم . من وجودت رو فریاد میزنم تنها چیزی که میبینم دریغ کردن تو از خودمه .
چشم هاشو بسته بود و سعی میکرد ازاون منجلاب بغض خودشو بالا بکشه تا بتونه حرف هاشو به مرد نامردش برسونه.
زین : هر بار که چشمامو میبندم ، بهشتی تاریک میبینم . پر از سیاهی و ترس و وحشت ولی بعدش این منم که روی بوم سیاهم تو رو نقش میبندم . بعد از تو خودمو شبیه به نسیم میکشم ، لای موهات میچرخم و میچرخم وقتی خسته شدم کنارت میشینم . تو ماه میخوای که نگاهش کنی من بازتاب نور ماه روی صورتت ، تا بتونم به تو نگاه کنم .
هر دوی ما نمی خوایم ماه تنها باشه پس شروع به کشیدن ستاره ها میکنیم تا جایی که کنار هم خوابمون ببره .
زین : ما با هم خوب بودیم لیام ؟ بودیم ؟چشم های منتظرش توی حلقه های اشک چشم لیام گره خورده .
زین : تو با ما چکار کردی ؟
...سلام دوست دارم نظرتونو دربارش بدونم . اینکه ادامه داشته باشه یا نه ؟ خودم که حس و حال تلخشو دوست دارم .
YOU ARE READING
gay imagines [oned ]
Fanfictionسلام عزیزان 🌸 اگر دوست دارید هر چند وقت یک بار ی ایمیجن از شیپ های مختلف واندی بخونید ، پس جای خوبی اومدید . 😉 امیدوارم لذت ببرید 😇