ziall .1.

580 29 0
                                    

💜💛
نایل :

ن : الو لیام ، خوبی ؟ اونجا چ خبره ؟
امیدوار بودم با سر و صدای زیادی که بود ، بتونه صدامو بشنوه
رسما داشتم پشت گوشی داد میزدم.
لی : هی  لویی پسر برو اونور ، هری لعنتی بیا دوست پسرتو جمع کن ، هوووووووف
سرعت ماشینو  کم کردم و کنار جاده پارک کردم . به سگی که کنار ماشین سعی می کرد روی 2 پاش بایسته ، نگاه کردم و به شیشه زدم تا دورش کنم . البته که بی فایده بود .
ن : لی هنوز اینجایی؟
لی : اوه نایل واقعا ببخشید ، لویی باز مست کرده و منو با ناظم مدرسشون اشتباه گرفته
ن : هاهاها  ، درک میکنم ، خب دیگه کیا اونجان؟
لی : آممممم دن، هیلی، دوست هیلی و خیلیای دیگه
ن : احیانا منظورت از خیلیا لیو و دوست پسرش نیست؟
لی : ببین نی
انگشت اشاره امو روی فرمون حرکت دادم و ی دور 360 درجه زدم .
ن : همه چی تموم شد ،درست 7 ماه پیش
کمی تو جام جابه جا شدم .
از نشستن زیاد ، سرطان باسن گرفتم
ن : تو هم دیگه لازم نیست نگران باشی ددی مهربون
ل : باشه ، حالا که تو میگی من دیگه نگران نیستم ، مسخره
صدای هریو شنیدم که داد میزد : لیام لطفا بیا اینجا ، لویی بالا آورد  .
ل : هی نایل متاسفم من باید برم
ن : نه نه مشکلی نیست،  من هم تا 2 ساعت دیگه اونجام. 
گوشیو روی صندلی کناری پرت کردم و کمربندمو بستم .
ماشینو دوباره روشن کردم و به سمت خونه کنار دریاچه لیام به راه افتادم تا بتونم بعد از یک هفته کار زیاد و طاقت فرسا ، آخر هفته ی خوبیو کنار بهترین دوست هام داشته باشم .
خورشید کم کم داشت غروب می کرد و جاده تاریک تر میشد .
تک و توک ماشین هایی تو جاده رفت و آمد می کردند  . نور چراغ هاشون باعث میشد اطرافمو بهتر ببینم.
تصمیم گرفتم 10 کیلومتر جلو تر از راه میانبر برم .
2 طرف جاده پر بود از درخت های کاج بلند که حس زندگی رو بهت انتقال میدادند و می گفتند که بلندی ها تنها متعلق به آسمون خراش ها نیستند.
از بین برگ های سوزنی ، آسمون دیده می شد .
وقتی به میانبر رسیدم ، یکم مردد شدم . تاریک بود و خلوت . اصلا دلم نمی خواست با حمله چند راهزن بهم، خستگی اخر هفتمو بدر کنم. 
ولی واقعا نمی تونستم 2 ساعت رانندگی کنم وقتی میتونم تو 1 ساعت این مسیرو  خلاصه بکنم .
روی فرمون ضربه های ارومی می زدم .
جهنم و ضرر  .... اتفاقی نمیفته
پیچیدم به راست و وارد راه مخوف شدم .
یوهاهاها
یاد این داستان های ترسناک افتادم و دلم یکی از خنده های شیطانی خواست . پس همونجوری خندیدم. 
فکر کنم اگر به همین فکر ها ادامه بدم ، واقعا ترسم بگیره . دستمو سمت ضبط بردم و یکی از آهنگ های مورد علاقمو پلی کردم و صداشو بلند کردم .
هر چقدر که جلو تر می رفتم ، از سرعت ماشین کمتر می شد .
اهمیتی ندادم و براهم ادامه دادم.
هوا تاریک شده بود و سخت میتونستم جلو رو ببینم.
بسمت فرمون خم شدم وروش چمبره زدم تا بتونم بیشتر روی مسیر کنترل داشته باشم .
به اطرافم  نگاه نمی کردم.  درحال حاضر از سایه نداشته خودم هم میترسیدم. 
ولی با صدای افتادن قطره های بیرون روی شیشه ماشین تمام افکارم پس زده شد .
نه لطفا الان نه
بارون شدت گرفت .قطره های بارون محکم به شیشه های ماشین برخورد می کردند و من کارم برای دیدن روبروم سخت تر شده بود .
میدونستم اگر هر چ زود تر خودمو به بچه ها نرسونم  قرار چ اتفاقی بیفته ، بار ها و بار ها خودمو سرزنش کردم که چرا از این مسیر اومدم ؟

گوشیو برداشتم تا بتونم با لیام تماس بگیرم و بهش خبر بدم تو چه منجلابی گیر افتادم .
رمزشو زدم و رفتم تو پیام ها .
از طرف لیام ی پیام داشتم ، بازش کردم .
ل : نی امشب قرار بارون بیاد و هوا خیلی سرد میشه ، از میانبر نیا .
سرمو سه چهار بار آروم به پشتی صندلی کوبیدم .
نی : لعنتی
از پیام ها خارج شدم و وارد مخاطبینم شدم و با لیام تماس گرفتم .
صدای بوق های پی در پی توی گوشم , خبر از جواب ندادن لیام میداد . دوباره و دوباره تماس گرفتم .
بهتره بیخیال شم اگر قرار بود جواب بده تا الان برداشته بود . بهتره راه بیفتم تا سوخت ماشین تموم نشده .
نمی دونم کجا ؟ شاید این اطراف خونه ای باشه تا بتونم امشبمو اونجا سپری کنم .
حتی خواننده توی ماشین هم نفسش تو سینه حبس شده بود تا ببینه قرار چ بلایی سر هر دوتامون بیاد .
پنجره ماشینو یکم پایین دادم تا بتونم جاده رو ببینم . باد و بارون تو صورتم شلاق میزدند .
نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم . دستمو بالای چشمام گرفتم تا کمتر اذیت بشم و از پنجره سرمو بیرون بردم .
نگاهم به چاله پر از آب توی مسیر افتاد . درواقع تا الان شانس آورده بودم که ماشین توی یکی از اینها گیر نیفتاده و تا اینجا دووم آورده .
💜💛

امیدوارم دوست داشته باشید ❤

gay imagines [oned ] Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora