Part 12
harry pov6 ماه بعد....
تو ماشین نشستم و منتظر زین شدم...جدیدا زیادی دور به نظر میرسید.همیشه حواسش پرت بود و وقتی میپرسیدم چی شده فقط لبخند میزد و میگفت چیزی نیست...
به ساعت نگاه کردم...اگه زین حواسشو جمع میکرد و سوییچ رو بالا جا نمیزاشت الان پیش بقیه بودیم...
سرمو تکون دادم و تصمیم گرفتم تو راه باهاش حرف بزنم...
وقتی بالاخره اومد و نشست پشت رول،برگشت سمتم و با یه لبخنده عذر خواهانه نگاهم کرد...
- میدونم....میدونم بیبی...ولی این بار واقعا تقصیر من نبود...سوییچ همیشه تو جیبمه و این بار نمیدونم چرا روی اپن بود...صداش کاملا نا مطمئن بود.خودشم نمیدونست چی داره میگه...
نفس عمیقی کشیدم و بازدممو محکم بیرون فرستادم...
+ لاو...من نمیخوام برام اینا رو بگی....فقط بهم بگوچی شده...این برای یکی دو روز نیست...ما 6 ماهه با هم زندگی میکنیم و تو از روز اول،اینجوری شدی...دستمو گذاشتم رو رونش و یکم فشارش دادم...
خیلی چیزا رو نمیتونستم بگم بهش...از اخرین باری که با هم بودیم شاید هفته ها گذشته بود و اون انگار حتی متوجه این نبود که چقدر همه چی بینمون سرد شده...
زین ماشینو روشن کرد و خیلی اروم راه افتاد...منم عجله ای نداشتم دیگه پس ترجیح دادم چیزی نگم...
- هری....من فقط....من...اون سعی میکرد توضیح بده ولی مدام از اینه به عقب نگاه میکرد و انگار حرف زدن یادش میرفت...
یه ثانیه چشماشو بست و وقتی بازشون کرد یکم اروم تر بود...
- خیلی چیزا هستن که نیاز دارن تا بهشون رسیدگی کنم.من فقط یکم سرم شلوغه و به خاطر همین یه ذره گیج شدم جدیدا...حداقل جلوی من نباید اینو میگفت!
صبح تا شب ما با هم میرفتیم و با هم برمیگشتیم.زین میشست پشت میزش و من و لیام کل تایمو سر پا بودیم و تو فروشگاه میچرخیدیم...نایل هم بیشتر با بارها و خرید و فروش ها درگیر بود...
بعد زین گیج شده بود؟؟؟؟
فقط با یه نگاهه نا باور نگاهش کردم.
چشماشو ازم گرفت و به جلوش نگاه کرد...
چرا فقط داشت یه چیز سر هم میکرد؟گفتن حقیقت مگه چقدر سخت بود براش؟
+ زین...میدونم یه مشکلی هست...پس چرا بهم نمیگی لاو؟بزار کمکت کنم...چند لحظه ساکت موند و یهو عصبی گفت:
- فقط دیگه حرف نزن.لال شو...شوک زده بهش نگاه کردم
+ وات د فاک؟!برای یه لحظه نگاهم کرد
- من....من منظورم این نبود هزا....من...چشماش برای لحظه پر شدن.یهو پاشو گذاشت روی ترمز و برگشت سمت صندلی عقب و داد زد
- بسه دیگه.برو.نمیخوام ببینمت دیگه...با ترس بهش نگاه میکردم.داشت چیکار میکرد؟
+ این....این یجور جوکه؟با صدای لرزون گفتم و برای چند لحظه چشماشو بست...اشکاش از گوشه ی چشمش میریختن پایین...
حتی نمیدونستم باید چیکار کنم
بدنم یه لرز خفیف داشت...نمیدونم از ترس یا سرما...
+ز....زین....
YOU ARE READING
diary of a psycho [zarry]
Fanficتنها چیزی که یادم میاد.کوچه ی نیمه تاریک و یه گودال قرمز از خونه... "این تقصیر تو نبوده زین...تقصیر تو نبود.اینو یادت نره.." حرفای اخرش این بود...اخرین حرفاش بهم این بود...که تقصیر من نبوده...ولی اگه اون روز من نمیرفتم تو اون کوچه....... اون روز کی...