8

375 47 4
                                    

Part 8
zayn pov

شماره ی یاسرو از منشیش گرفتم و بهش پیام دادم...بهش گفتم از خونه زدم بیرون و ی جاییو واسه موندن پیدا کردم.و دارم دنبال کار میگردم...
اون بلافاصله بهم زنگ زد...
وچقدر سخت بود حرف زدن با کسی که در واقع برات یه غریبست...
یاسر هیچ وقت یه پدر نمونه نبود.درست مثل تریشا...اونم هیچ وقت یه مادره نمونه نبود...و این زندگیه و کاریش نمیشه کرد.
تریشا نمیزاشت اون مارو ببینه یا برعکس،واسه همین چند وقتی میشد که حتی صداشو نشنیده بودم...ولی حالا که دیگه پیش تریشا نیستم پس فرقی نمیکنه...ن؟
یاسر گفت تا یه ساعت دیگه خبر میده بهم و بعدم قطع کردیم...
کوتاه ترین ولی سخت ترین تلفنه این چند سال حساب میشد برام...
یاسر کسی نبود که پسرشو به عنوان یه فروشنده یا چیزی دست پایین جلوی بقیه معرفی کنه،در نتیجه مطمئن بودم میتونم رو یه کاره خوب حساب باز کنم..و اون موقع هری هم میتونست اگه میخواد بیاد پیشم و اگه نه هم مشکلی نبود...فک نمیکنم پول زیادی لازم داشته باشیم واسه چرخوندنه یه خونه...
اون میتونست کارای دیگه رو به عهده بگیره و ما مساوی میشدیم...
به هر حال...
شروع کردم به انجام تکالیف مسخره ی شیمی و فرانسه تا خیلی عقب نیوفتم از کلاسا...
هری خوابیده بود...هیچ صدایی از بیرون هم نمیومد...همه احتمالا خواب بودن...
کارم که تموم شد دراز کشیدم رو زمین...جایی که ملحفه و بالشمو گذاشته بودم....
گوشیمو برداشتم و بهش نگاه کردم...انگشتامو اروم و دایره وار کشیدم رو خراش های روی سطح پشتیش...
فلزه سرد گوشی زیر انگشتام بهم حس خوبیو میداد...
به نوعی خاطراتمونو برام زنده میکرد....
چراغه بالای گوشی روشن شد...پیام داشتم...
بازش کردم...از طرف یاسر بود...
"فکر نمیکنم الان بیدار باشی واسه همین زنگ نزدم پسرم.یه شعبه جدید از سری شرکت هامون توی بروکلین داره افتتاح میشه و هنوز کسی به عنوان مدیر انتخاب نشده بود...تصمیم گرفتم با این رده امتحانت کنم.امیدوارم سر بلندم کنی پسرم.
فردا اولین فرصت برو به شرکت سر بزن.از اقای هوران میتونی کمک بگیری...گمونم هم سن خودت باشه.
به هر حال.یه لیست از کار ها و باید ها و نیاید ها رو برات ایمیل میکنم.چکشون کن...کادر هنوز تکمیل نیست...تا سه روز دیگه باید بشه(روز بازگشایی)...اینو میسپرم دست خودت.سعی کن ادمای کار بلد رو قبول کنی تا مشکلی پیش نیاد...باهام در تماس باش"

طومارشو خوندم و بعد هم ایمیلی که برام فرستاده بود رو باز کردم...
شاید ادمه فوق العاده ای نبودم،ولی وقتی کسی یه چیزیو بهم میسپرد ، تمام تلاشمو میکردم تا توش موفق بشم....
شروع کردم به خوندن ایمیل و چیزای مهمو تو دفترم یادداشت کردم...وقتی تموم شد خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم4 صبح بود...
سرمو از روی تاسف برای خودم تکون دادم و یه یادداشت برای هری نوشتمو گذاشتم کنار گوشیش تا وقتی بیدار شد ببینه...
"هی هز...لطفا بیدارم نکن.ساعت 4 عه و من تازه دارم میخوابم.نرو کلاس.ساعت 10 بیدارم کن تا بریم شرکت ببینیم چه خبره...راستی...صبح بخیر"

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now