- همایون بودن

1.1K 187 99
                                    

• یک روزی از روزهای زندگیت می فهمی که هیچوقت کافی نبوده و نیست . می دونی چی می گم؟ گاهی اوقات می شینم و به دور و برم نگاه می کنم و سر آخر فقط خودم رو تنها بین یک عالمه کاغذ مچاله می بینم . هیچی نیست . قرار بوده باشه؟ نمی دونم . نمی دونم . گاهی اوقات ترجیح می دم به خودم بگم که هیچی نمی دونم . بهش میگن انکار حقیقت . یا توی علم روانشناسی بهش میگن ناهماهنگی شناختی . به زبون عامه فقط داشتم خودم رو گول می زدم . مامانم می گفت زیادی می دونم . وقتی ده ساله بودم این رو بهم گفت . و یک هفته بعد از توی یکی از کتابهای بابا که یواشکی از کتابخونه اش برداشته بودم خوندم : انسانی که دانست غمگین شد. خسرو میگفت: اینکه زیادی فکر می کنم یکی از عادتهای بد منه. ولی من فکر نمی کنم این عادت محسوب بشه . یک جورایی انگار توی رگهام جاریه . توی سلولهای بدنم . هرچیزی که باعث میشه همایون شکل بگیره . خسرو برادرمه. یا بود ؟ برای آدمی که مرده چه زمان فعلی استفاده میشه ؟ اگر زخم روی دستهام رو از هم باز کنی هیچی جز فکر و نگرانی و تشویش عایدت نمی شه . خسرو فقط هجده سالش بود . گفتم که ویالون می زد ؟ آره خسرو ویالون می زد. عاشق بتهوون و چایکوفسکی بود. از موسیقی کلاسیک و سنتی هیچوقت خوشم نیومد . ولی یکبار با آهنگ نرگس جادو ی شجریان گریه کردم . همون شبی که فهمیدم من انسانم و خیلی در برابر این زمین و کائنات حقیرم .ضعیفم . تنهام . و در نهایت غمیگنم. چون زیادی فکر می کنم .
یکبار وقتی سر قبر خسرو رفتم براش غزل صد و چهل و یک حافظ یا همون نرگس جادو رو خوندم :

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد ؟

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار

اشکهام رو نمی تونستم کنترل کنم. به این فکر کردم که غم و عشق توی تار و پود صدای شجریان هست و اون الان نمی تونه غم‌هاش رو بیان کنه. الان توی سینه اش چی می‌گذره؟ چه می‌کنه؟ غریبه؟ مثل من؟ مثل ما؟ چه می‌خوایم بکنیم؟ روزی پنج بار از خودم میپرسم.

طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

آنکه پر نقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یارچه کرد

اگر تعریف انسان رو توی علوم مختلف بخونی خیلی عادی میخونی و ازش میگذری. انسان حیوانی ناطق. انسان موجودی با تفکر و ذاتی پیچیده . از تنها حیوانی که می ترسم انسانه. حتی از خودمم می ترسم . از بودن . موندن از بودن بیشتر درد داره . از انسانها می ترسم . ولی می دونم یه جایی از زندگیم قراره به یک انسان دل ببندم و باهاش زندگی کنم. بعضی غمها قشنگ ان . اگر فقط یکم متفاوت بهشون نگاه کنی. یک غمی که انگار سالها نیاز داشتی حسش کنی. چون بی درد و غم بودن خیلی سخته. بی دردی خیلی سخته. من انسانم و از انسان بودنم دلسردم . اما می دونم که حس می کنم . همین برای من کافیه. با تمام دردهاش. چون ما انسانها زخمهای زمینیم. معنا دهنده های روزگاریم . هیچوقت قرار نبوده زمین سالم و قشنگ بمونه. ما انسانها باید میومدیم به زمین و وقیح بودنمون رو نشون میدادیم و جای دیگه ای از زندگی نشون میدادیم که همیشه درباره ی مرگ نبوده. مرگ به تنهایی یک اسم بی معناست. زندگی . زندگی زندگی . آخ که چقدر ازت متنفرم و دوستت دارم . چقدر زیاد . چقدر زیاده تنفرم بهت . و چقدر عاشقانه برات شبها گریه می کنم . چون ازت می ترسم زندگی . چقدر تناقض. چقدر تضاد. چقدر دوستت دارم زندگی و با تمام خودخواهی ام ازت فراری ام . اما ای وای . انسان هیچوقت نمی تونه از خودش فرار کنه. نمی تونه به زمان و مکان و خاطرات پناه ببره .هیچوقت . انسان خیلی ناچیزه . خیلی فانی .خیلی محدود .
یک روز وقتی داشتم توی خیابون راه می رفتم فهمیدم نفس می کشم .می شنوم . بو میکنم . می بینم . دست دارم . پا دارم .بارها و بارها این موضوع رو می فهمم . انگار هرروز متوجه اش می شم . انگار هر روز تز دیروز نادون ترم . چون درسته . بشر هر چی بدونه باز نادونه .
نفس می کشم .نفس می کشم . نفس می کشم . آفتاب روی پوستم تابیده می شه . استخوانهام گرم می شه . قلبم درد می کنه . دهنم تلخه . سرم نبض می زنه . من زنده ام خدا ! مغزم درد می کنه . من زنده ام خدا ؟ آخ که چقدر شادم من !
‍‍‍‍‍در نهایت روزی همگی به خونه برمیگردیم . به مادرمون زنگ میزنیم و با بغض پشت تلفن میگیم : من رو هنوز یادته ؟!
من از زندگی کردن می ترسم . از انسان بودن. اما بیشتر از اون از پیدا نکردن معنای زندگی می ترسم .من خیلی می ترسم .
سقراط میگه بهای زیستن چیه؟ گذشتن ؟ فراموش کردن ؟ باختن ؟ تجربه کردن ؟ سوختن ؟ شکستن ؟ انسان بودن ؟ خودمم نمی دونم . سقراط هم نمی دونست .

یک روز مامانم پا به پای من گریه کرد. می گفت :
انسان بودن درد داره همایون.این زمانی پیش میاد که سعی داشته باشی انسانی زندگی کنی . چون میخوای فوق العاده باشی . ولی میفهمی که چقدر ناقصی . در برابر زمین . در برابر این آسمونها و زمینی که داخلش میلیاردها انسان زندگی می کنن. همایون من ! مامان قربونت بره ! همیشه یکم نقص داشتن لازمه برای بودن . قرار نیست همه ی مردم رو راضی نگه داری تا انسانیتت ثابت شه . چون قرار نیست این اتفاق بیفته . برای صرف خوشحال کردن مردم زندگی نکن . چون اینطوری خودت زندگی نمیکنی. زندگی کوتاهه پسرم. برای آدمهای قشنگ و خوب وقت بذار و به فهمیدن و خوب بودن ادامه بده . چون بهای زیستن فهمیدنه .

شب توی ماشین وقتی از شهر خیلی دور شده بودم به این فکر کردم که دنیا در نهایت با یک نگاه یا سوگواری یا تولد به پایان میرسه. و من فهمیدم وقتی هرروز به بودنم پی میبردم به این نتیجه نمیرسیدم که اگر فهمیدم باید بمونم . چون هیچوقت نباید شکل فرار بشم. .چون لازمه ی زندگی کردن مقابل ترسها ایستادنه . می مونم . چون روزی بالاخره به خونه برمیگردم . مامان بهم میگه دوستم داره و دلش برام تنگ شده . بابا با اخم جدی اش با صدای مردونه اش بهم افتخار می کنه . نباید به خودم سخت بگیرم . من میترسیدم . چون حس میکردم هیچوقت از عهده ی انسانی زندگی کردن برنمیام. ولی آره . یکم اشتباه کردن از ویژگی های یک انسانه . من زنده ام.

من زنده ام . هنوز هستم . می مونم ؟

- پایان

همایون بودن Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang