اون روز به شدت بی حوصله بودم و امتحان علومِ عزیز هم وقت برای بیشتر ریدن به حسم پیدا کرده بود!
تا زنگَ تفریح بعد چانیولو ندیدم، وقتیم به پشت مدرسه سر زدم جونگین و سهون نبودن، پس این یعنی سهون به هوش اومده!
اون روز حتی حرف زدن با مونبیول هم مثل قبل مزه نداشت...
روی صندلیِ حیاط نشستم و داشتم به نبودِ غیر عادیِ چان فکر میکردم که یهو از ناکجا آباد پیداش شد و کنارم نشست
جو بینمون سنگین بود، نه اون حرف میزد نه من!
خب همه میدونستیم رفتنِ جونگین باعث تغییر خیلی چیزا میشه-جونگین برای چی میره لس آنجلس؟
بالاخره سکوتو شکستم-پدرش یه شعبه جدید از برندشو اونجا افتتاح کرده و حالا برای مدیریت اونجا تا وقتی کارکنا روی کار بیان، قراره چندسالی اونجا بمونه! همچنین پدرش معتقده جونگین اونجا بیشتر پیشرفت میکنه...
چانیول دستاشو توی جیبش فرو کرد و به آمیت ها نگاه کرد، اونام یه اکیپ بودن مثل ما با این تفاوت که اونا همشون پسر بودن، یعنی مثل اکیپ ما کسی مثل من بینشون نبود
اکیپ اونام چهارنفره بود، دو کیونگسو، بیون بکهیون، کیم جونگده و شیو لوهان
اونا از خیلی جهات با ما متفاوت بودن، مثلا همشون خرخون بودن، نمره هاشون بالا بود و تو یه کلاس بودن، و این در حالی بود که پارسال کلاس ما چهارنفر به خاطر شوخیِ آدامسی ای که با معلم کردیم، عوض شد
چانیول و سهون تو کلاس A، من توی کلاس F، و جونگینم توی C بود.
با افتخار میگم درسخون ترینم منم!!!دلم نمیخواد به این چیزا فکر کنم، اینا فقط باعث میشن یادآوری کنم که چقدر دل ما سه نفر برای جونگین تنگ میشه!
دیگه هیچوقت کامل نیستیم...!چانیول همچنان ساکت کنارم نشسته بود،
چانیول آدمِ خونسرد و شری بود، همزمان شوخ و باحال
همیشه کراواتش شل بود و موهاش نا مرتب! کلای یه Bad Boy جذاب بود!
همینطور خیلی بی حوصله و شلخته...!!!جونگین هم شیطون بود ولی بر خلاف چانیول کاملا مرتب و آروم بود، امسال هم تازه موهاشو خاکستری کرده بود! و البته که رقاصِ ماهری بود
هنوز اون جایزه ای که توی مراسمِ پارسال گرفته رو یادمه...و اوه سهون! کسی که خیلی کله شق بود! هرکاری ازش بر میومد، کلا بگم اراده قوی داشت، کانگ مردِ کله گنده ای بود که با پدرش قرارداد کاری بسته بود و بعد از بدست آوردن سود، پدر سهونو به قتل رسونده بود، سهون با مادر و برادرش، بکهیون؛ همونی که توی اکیپ آمیت ها بود زندگی میکرد و علاقه ی شدیدی به گرفتن انتقامش داشت!!!
و بخاطر همینم امروز تیر خورده بود!و خودم! چو یونگ؛
من توی خانواده ی تقریبا پولداری بدنیا اومدم و دوسال پیش از بوسان به اینجا انتقالی گرفتم، منم ذاتا بچه ی شری بودم واسه همین بود که توی این اکیپ پسرونه بودم!
جونگین و چان و سهون هم منو خیلی قبول داشتن و مثل نوناشون در حالی که همسن بودیم بهم احترام میذاشتن!
ما حتی از احساساتِ همدیگم خبر داریم، مثلا سهون به ینفر اعتراف کرده بوده ولی طرف پسش میزنه، اون یه شکست عشقی داشته که براش مهمم نبوده! ._.
چانیولم هیچوقت اعتراف نکرده، فقط به ما میگه از فلانی خوشم میاد و بدبخت تا میخواد بره اعتراف کنه معلوم میشه دختره دوس پسر داره! طفلک...
تنها کسی که هیچوقت راجب زندگیِ احساسیش نفهمیدم جونگین بود، اون چیزی در این مورد نمیگفت و منم فعلا به کسِ خاصی فکر نکرده بودم...
بالاخره حوصلم از فکر کردن با خودم سر رفت و به چانیول نگاه کردم،
اون هنوز به آمیت ها نگاه میکرد، البته با یه اخم کوچیک!
مسیرِ نگاهشو دنبال کردم و به بکهیون رسیدم که ورقه های نمایش دستش بود و با خنده داشت جونگده رو میزد؛
سرفه مصلحتی کردم و سرمو نزدیک چان بردم؛ برگشت سمتِ من-به چی نگاه میکنی؟
آروم پرسیدمدوباره برگشت سمتِ اونا و با چشماش به بکهیون اشاره کرد
-ازش متنفرممتعجب بهش نگاه کردم
- چرا اونوقت؟ کاری کرده؟
سریع پاشد رفت که داد زدم
- هی غوووول با تو بوودممم
YOU ARE READING
All Of Me ☪
Teen Fictionچی میشه اگه اتفاقی که نباید، بین چهارتا دوست بیفته و اونارو درگیر مسائل جدید کنه...؟ یونگ باید با خودش بجنگه یا با احساساتش؟ -------- @Silver_Mun