" وقتی که رفت نظم دنیارم با خودش برد، دیگه هر یک دقیقه یک روز بود و خورشید رفته بود و نوری برای صبح کردن شب نمونده بود. حتی اندی که وقتی مادرش مرد فقط خندید، توی ماشین زین گریه کرد.
باهم حرف نمیزدیم، میگفت زندگی مشترک خیلی سخت تر از چیزیه که فکر میکرده. میگفت انگار یک یک روز، یک دقیقه است و من خندیدم و گریه کردم به این تفاوت.".........
"دایی؟ "
با چشمهای شیطونش بهم خیره میشه و دفترش رو روی کانتر میزاره."چی میخوای؟"
بهش میگم و به صفحهی سفید دفترش نگاه میکنم."تاحالا عاشق شدی؟"
با لبخند بزرگ روی لبش میگه و من فقط سر تکون میدم."پس میتونی تو نوشتن این انشا کمکم کنی؟ "
سعی میکنه با مظلومیت بگه ولی زیاد موفق نیست." چرا از مامانت کمک نمیگیری؟ "
پوفی میکشه.
" مامان؟ عمرا یه کلمه هم بهم بگه""واسه چی باید بهتون درمورد عشق انشا بدن؟ "
" ما الان تینجیریم! قراره به زودی عشق رو تجربه کنیم . تازه انشاهم نیست معلممون گفته یه انشا خودتون درمورد عشق بنویسید و یکی دیگه رو بدین به بزرگترتون و بعد باهم مقایسش کنید"
میخندم و دست میکشم توی موهای قهوه ایش.
"زیاد خوشحال نشو که قراره عاشق بشی "سرش رو میبره عقب و دفتر رو جلوم میگیره.
" مینویسی دیگه؟"با لبخند دفتر رو ازش میگیرم و سریع خودکارش رو میزاره روی دفتر.
"پس من رفتم خونه مگی"ابرویی بالا میندازم و به چشمهای شیطونش خیره میشم.
"بهش بگو بیاد اینجا، براتون اسنک درست میکنم "جیغ کوتاهی میزنه و میپره روی کانتر تا لپ هام رو تند تند ببوسه و بعد با سرعت باورنکردنی غیب میشه تا به دوستش زنگ بزنه.
نگاهی به دفتر میکنم و بالاش بزرگ کلمهی عشق رو مینویسم.
صدای فریادهاش از اونور خونه میاد.
" خونه لیامم. چی؟ نههه! مامانم منو گذاشته رفته با شوهرش . اومدیااا"
دوباره با عجله میدوه سمتم.
"دایی من رفتم حموم"
و کیفش رو از روی مبل برمیداره میره توی اتاقم.خط سومم که زنگ در میخوره و اشلی هنوز از حمام ببرون نیومده. در رو براش باز میکنم و مگی لبخند ملیحی میزنه.
"سلام""سلام خوش اومدی."
راهنماییش میکنم داخل."اشلی هنوز حمومه. "
" دوباره دقیقهی نود یادش اومد باید حمومم بره؟ "
غر میزنه و میشینه رو مبل.
یکم بهش میخندم." چیزی میخوری؟ "
" نه فعلا ممنون"
"جریان این انشای عشقتون چیه؟ "
" اینبار چیزی از خودش در نیورده قسم میخورم! جدی جدی معلممون گفت همچین انشایی بنویسم و بعدشم بدیم یکی دیگه بنویسه که بزرگتره"
میخندم بهش و سرم رو تکون میدم. صدای جیغ های اشلی بلند میشه.
"دایی مگی اومده؟"مگی هم داد میزنه.
"من اینجام"از پیششون بلند میشم تا براشون اسنک درست کنم. میدونم روث و بابی به خاطر کارشون بیشتر وقت ها خونه نیست و اگرم باشن انقدر خستن که اشلی کاملا یادشون میره.
ظرف اسنک هارو میزارم جلوشون.
"میخواین شب شام بریم بیرون؟ "برق چشمهای اشلی رو میبینم حتی مگی هم میبینه که لبخند میزنه.
" آره آره بریم شهر بازی! ""میرم انشاتو کامل کنم که بعدش بریم."
میرم و بقیش رو مینویسم یه صفحه میزنم عقب که نوشته های خودش رو درمورد عشق میبینم."اولین تصورم از عشق برمیگرده به اوایل ده سالگیم، اون موقع ها که فکر میکردم عشق رابطهی میون مامان و بابامه. با خودم میگفتم لابد عاشق هم بودن که ازدواج کردن.
دومین تصورم به عشق دوسال پیش بود، زمانی که تو نوشته های داییم دیدم که عاشقه.
اونجا فهمیدم عاشق ها قرار نیست حتما بهم برسن و کسایی که ازدواج میکنن حتما عاشق هم نیستن. داییم برای سالها عاشق کسی بوده و هیچ حرفی بهش نزده چون میدونسته نمیتونن برای هم باشن.. یادمه نوشته بود' فکر نکن میترسم بهت بگم دوست دارم، من حتی میتونم وسط خیابون داد بکشم که دوست دارم ولی بازم فکر نکن که نمیدونم قرار نیست مایی باشه! ' عشق برای هرکس یه رنگ و بویی داره، شاید برای ماهایی که هنوز سنی نداریم یه مسئلهی مسخره باشه یا اونقدر کوچیک بگیریمش که توی نوجوونی ده بار عاشق بشیم. ولی عشق رو توی مادرم، پشیمونی دیدم. پشیمونی از تمام روزهایی که میتونست به جای شیف هاش وقتش رو با شوهرش بگذرونه و عشق رو توی داییم قدرت دیدم. عشق داییم رو ضعیف نکرد، شاید عوضش کرد ولی اون همیشه لبخند میزنه، حتی اگه ناراحت باشه یا قلبش شکسته باشه.همیشه سعی میکنه آدمهای اطرافش رو خوشحال نگه داره حتی اگه خودش خوشحال نیست و تمام این سالها چیزهایی رو پنهان کرد که ممکن بود به عشقش آسیب بزنه پس من عشق رو توی داییم قدرت میبینم چیزی که صبور تر و ساکت ترش کرده ولی از اون یه مرد دست نیافتنی ساخته پس اگه قراره یه روز عاشق بشم سعی میکنم عاشق یه عاشق بشم کسی مثل داییم که خودش رو در قبال علاقهی بقیه به خودش مسئول میدونه و رنگ و بوی عشق با تمام تلخی ها و ناراحتی هاش براش شیرینه."
YOU ARE READING
Price Of Our Love Is Lie
Fanfiction"ما هر روز باهم حرف میزنیم. هر روز بهش میگم دوستش دارم و حرفهام لابه لای لهجهش آروم میشه و بعدش گم میشه.هر روز برای خودم تحسینش میکنم و اون فقط نگاه میکنه...با همون چشمهای عجیبی که به عجیبی حس من به اونه.هر روز دهنم رو باز میکنم تا یه بار شجاع ب...