End

200 44 7
                                    

چی میشه اگ یه داستان رو کامل بنویسی، نقطه‌ی پایانش رو هم بزاری و ببندیش ولی یک دفعه یه جوری اون وسطای داستانت تغییر کنه؟
خسته میشی، کلافه..
باز کردن دفتر بسته شده سخت تر از بستنش بود.
ولی چه فرقی داشت وقتی تهش یکی بود؟
منِ بدون زین هیچ وقت قرار نبود منِ با زین بشه.

----------
توی راهروی بیمارستان جیجی رو میبینم ولی جلو نمیرم.
برای اولین بار نمیخوام زین رو ببینم.
نه که فکر کنم اون بالاخره میمیره پس چه فرقی میکنه..
صبر میکنم، چون مطمئن نیستم وقتی کنارش وایسم حرفی برای گفتن داشته باشم.

بلا بازوم رو میگیره.
نگاهم میکنه.
"چی شده؟ "

از این آدم قوی که دیگران ازم ساختن بدم میاد،
میخوام گریه کنم بلا واقعا فکر میکرد پذیرفتنش آسونه؟
مدتها جوری زندگی کنی که توی یه عشق یک طرفه، توی یک مسیر راست سرگردون باشی و بعد بگن ته اون خیابون باز بود.
نه که تلاش نکرده باشی تا تهش بری،
فقط تابلو های ورود ممنوع دروغ بودن.
تابلوهایی که ساعت ها بهشون خیره میشدی و حالا میگفتن ازشون رد شو..
میتونستی بری؟
وقتی توی ذهنت ته این خیابون هنوز بسته بود، میتونستی بری؟
عادت بود؟

یه قدم به عقب برمیدارم.
عشق من عادت بود؟

بلا محکم تر دستم رو میگیره و سمت خواهرش میره و من دنبالشم.
جیجی بهت زده به خواهرش و بعد به من نگاه میکنه.

"بلا؟ لیـ.. ـام؟"

"آره لیامه. لیام اون اون اتاقشه میتونی بری ببینیش. "
مصمم تو چشمهام نگاه میکنه.

"بلا زین نمیخواست..."

"زین یه احمقه"
بلا تقریبا داد زد.

"یه احمق که فکر میکنه هرجور بخواد میتونه به هرچیزی پایان بده، به زندگیش به عشقش و بعد با یه ذهن مریض تر از خودش رو تخت دراز بکشه منتظر پایان خودش باشه. "

بلا بهم نگاه کرد و من وارد اتاقی شدم که بلا بهم گفته بود.
زین روش رو کرد اونور و من فهمیدم صدامون رو شنیده.

ضربان قلبش بالا رفته و از دستگاه مشخصه، لبخند میزنم.

"احمق جون، ببین کی اینحاست."
با بغض میگم و صدای گریش میاد.

داستان تازه باز شده‌ی ما چطوری قرار بود تمام بشه؟
اصلا قرار بود تمام شه یا بازم زمانی که بسته شد قرار بود باز شه؟
بلا راست میگفت، زین احمق بود.
اون دفترشو با مرگ خودش بست و کی میدونست شاید من میمردم و اون زنده میموند.

"زینِ احمق تو خدا نیستی. "

بهم نگاه میکنه و من بعد مدتها میتونم به چشمهاش خیره بشم.
عادت؟ داشتم با خودم شوخی میکردم؟
عشق من به زین هربار یه چیزی جدید بود.

میون گریه هامون بهم لبخند میزنیم، بغلش میکنم.
جفتمون اونقدر خسته ایم که حاضر نیستیم دیگه وانمود کنیم به چیزی که نیست.
شاید از همون اول باید میزاشتیم هرجوری هست پیش بره و انقدر به خودمون سختی نمیدادیم..
به هرحال ارزش هیچ عشقی دروغ نیست.

بلا و جیجی میاد داخل و جفتشون لبخند میزنن ولی بلا با بغض.

منِ با زین زیبا و دردناک بود.

"پایان"

-------
هیچ داستانی پایان مشخصی نداره':)
هرجوری که دوست دارین ادامش بدین.
زین با لیام.
لیام تنها
یا
زین تنها
یا شایدم با بلا و بدون زین... ':)

حالا که داستان تمام شد لطفا نظر کلیتون رو درمورد داستان بگین' :/
و عاره دلم میخاد یه لری طولانی بنویسم >.<

Price Of Our Love Is LieWhere stories live. Discover now