part 1

546 41 6
                                    

«جانگ کوک»

این همون چیزی بود که خیلی وقته از روبه رو شدن باهاش میترسم.....هر چقد زمان که میگذشت مطمعن تر میشدم .
من هیچی به بوسه های اون دختر ندارم.درواقع هیچ حسی به دخترا ندارم. این‌وحشتناک ترین اتفاقیه که میتونست بیوفته.

- خیلی دوست دارم کوکی
از افکار تلخ اما واقعی خودم بیرون اومدم و تصمیم‌گرفتم با هانیول حرف بزنم و به اون بگم تا بیاد به تارا بگه.
هانی حتمن درکم میکنه و کمک میکنه.
دلم واسش خیلی میسوخت.....تارای بیچاره....اگه بفهمه که من دوسش دارم چی حسی بهش دست میده....هرکاری کنه حق داره بهش حق میدم.من از همون اول میدونستم اما اونو بخاطر خودم قربانی این قضیه کردم.لعنت به من!

- هعی...جانگ‌کوکک
+ اااا جانم؟
- بازم تو فکری....تو همیشه تو فکری...میدونم یه چیزی شده و بهم نمیگی ولی .....
+ ولی چی ؟
- ولی اگه ازم‌خسته شدی لطفا فقط بهم بگو....لطفا بهم خیانت نکن
+ این‌چه‌حرفیه میزنی ؟ من هیچوقت ازت خسته نمیشم تارا
منو بغل کرد و سرشو گذاشت رو سینه ام
- صدای قلبتو خیلی دوست دارم کوک....ارامش میده بهم
دستمو دور کمرش حلقه کردم و روی موهاشو بوسیدم

بعد رفتن تارا رفتم پیش هانیول تا همه‌چیو بهش توضیح بدم و خلاص کنم خودمو.
از اسانسور پیاده شدم و وارد خونه شدم

+ نونااا کجایی کوکیت اومده ها؟
- باز این کله قارچ اومد اینجا اشپز خونه ام مرتیکه(کله قارچ خودتی زنیکه:|)
وارد اشپز خونه شدم و بغلش کردم
- خوش میگذره ؟ پیدا میدا نیستیااا
+ راستش اومدم درمورد یه‌موضوعی باهات حرف بزنم
- یا خدا باز چیشده....تو هر موقع یه گندی‌ میزنی اینو میگی
+ بیا بشین همه چیو بهت بگم
- کوک امیدوارم کسیو نکشته باشی
+ اههه نونا چرا دراماتیکش میکنی
- چی چی ماتیک؟؟ به بههه کارت کشید به ماتیکو خط چشم ؟
+ نونا چی میگی واسه خودت ؟
- باشهه میشینم میشینم جئون شی اما بدون نمیزارم ماتیک بزنیی
دستشو گرفتمو کشید و مجبورش کردم بشینه رو مبل اسمونی و سفید خونه اش
- هومم ؟ چیه چیشده ؟ باز چه گندی به بار اوردی؟
شروع کردم به‌ توضیح جریان
همه چیو بهش گفتم و یک کلمه هم‌ جا ننداختم
رسید به همون جمله ای که میترسیدم بگم سرمو بردم پایین
نفس عمیق کشیدمو گفتم: نونا...من گی ام
یکم سکوت کرد و بعدش گفت: جانگ کوک گوش کن تو نباید انقد از این واقعیت بترسی این که تو اینطوری ای دست خودت نبود و خودت نخاستیش
بغضم گرفت و اشک تو چشمام حلقه زد. سعی داشتم کنترلش کنم اما نشد... نمیخاستم جلو هانی اشک بریزم اما اشکام گوله گوله جاری شدن .
- جانگ کوککک؟؟؟ داری گریه میکنی ؟؟
با تعجب گفت.
سریع سمتم و اومدو منو بغل کرد.
همین که بغلم کرد صدای هق هقام بلند شدو با صدای بلند گریه کردم.
- جانگ کوک؟؟؟ این دست تو نیست که داری بخاطرش گریه میکنی که!
+ نونا...هق هق....
+ من نخاستم اینطوری بشه....
+ من نباید با تارا دوست میشدم...
- اشکال نداره داداشی....اشکال نداره همه اشتباه میکنن....هیچکس کامل نیست هیچکسم گرایشش دست خودش نیست
اشکامو پاک کردمو از بغلش بیرون اومدم.
- ایگووو واقعا باورم نمیشه واسه همچین مشکلی انقد گریه میکنی.
+ ولی نونا اخه....
- هیچی نگو و فقط به خودت افتخار کن همین!
دوباره بغلش کردمو گفتم: مرسی ....مرسی که درکم میکنی
+ نگران هیچی هم نباش من خودم همه چیو بهش میگم
-مرسی نونا
+ کاری نکردم که قارچ نونا

TruthWhere stories live. Discover now