part 3

239 40 8
                                    

«هانیول»

بدو بدو دوییدم سمت جانگکوک و صداش زدم
+نه نهه نهه...جانگ کوک........جئون جانگ کوک...کوکیی....توروخدا پاشو جون هانی پاشو....
سریع گوشیمو ورداشتم و زنگ زدم به امبولانس.

«جانگ کوک»

با سر درد وحشتناکی از خواب بیدار شدم
حس عجیبی بود...انگار زیر اب باشی و نفستو حبس کرده باشی...
کمی سرمو به سمت چپ چرخوندم...همه چی تاره ولی بین این تاری هم میشه تشخیص داد که با این فضای سرد و بی روح...با این دستی که به سرم وصله تنها فقط میتونم یه جا باشم.....بیمارستان!

چند دقیقه بعد که به خودم اومدم هانی رو دیدم که با دیدن چشای نیمه باز من با سرعت گفت:  احمق بیشعورِ کثافطِ بی مصرفِ روانیه عوضیِ ر‌وان پریشه دو قطبی!
+ منم خوبم نونا جونم!
- مرتیکه ی حیفه نون من حال لعنتیتو نپرسیدم
+ یااا حیفه نون خودتیااا
یه دفعه به صداش ولوم داد و با داد مثل طلبکارا گفت: جئون جانگ کوک میکشمت به مرگ هانیول میکشمت!
با یه نیشخند خاص خیلی ریز اما واضح گفتم :نونایاااا همیشه همینو میگی ولی بعدش میای مثل هاپوی اون دوستت صغرا( اسم دیگه ای پیدا نکردم ساری*-*) نازم میکنی!
- دهنتوو ببند دهنتو ببند( با ریتم خانم جلسه ای خوانده شود)
+ واااا نوناا
- زهر انار نوناا نوناا مرد نونا فسیل شد نونا سگ شد خر شد پیر شد مرد از دست تو مرتیکه ی سر به هواا:|
+ وایی نوناا باز چص شدیااا بیخی دگ یه کاری کردم حالا
- تو غلط میکنی یه کاری کنی دفعه ی بعدی یه کاری کنی دهنتو کاگل میگیرم سیا سولوخته(عمته:|)
+ نیگا نیگا نیگاا بجای غر زدن عین پیر زنا برو پرستار لعنتیو صدا کن بیاد این سرمو بکشه بیرون(بکشه بیروننن؟؟؟ متاسف شدم واست جونگ کوکااا:/)
-مستخدم استخدام کرده مرتیکه ی پر رو:/
چشمک زدم واسش و بعدم اون چشم پشت واسم اومد(همون لوچان خودمون باو:/)

بعد از اینکه نیم ساعت راهو با غر زدنای به نونای ننه نما سر کردم بالاخره به خونه رسیدم
- منو نگا کن فسقلی
با قیافع ای که توش وات د فاک موج میزد گفتم : هَننن؟؟
- من باید زود برم
خبب... اگهع راستشو بخواین در عمرم تاحالا از شنیدن هیچ حرفی انقد خوشحال نشده بودم
با خوشحالی بهش نگاه کردم
- ولی این دلیل نمیشع که حواسم بهت نباشه.... باید قول بدی که :
یک- استعمال دخانیات اکیدا ممنوع:/
دو- سوجو پوجو نامجو ویسکی پیسکی وودکا پودکا و تکیلا مکیلا و از همین جور نوشیدنی های گوه نما اکیدا ممنوع و این شامل هر نوع مشروب کوفتی ای میشه.
با خوشحالی از اینکه از ابجو اسمی نبرد بهش نگاه کردم که زارت همون لحظه ضایع شدم!
با لبخند ملیحی گفت: و این شامل اب جوهم میشه جئون جانگ کوک عزیز :)
سوم- تیغ بازی مازی نداریم فهمیدی گورخر فسقلی؟؟؟
با پشت چشم زیبام جوابشو دادم و گفتم: میری یا ببرمت:/
به سمت در رفت و وقتی که دقیقن داشت میرفت بیرون چشاشو ریز کردو گفت : حواسم مثل پلنگ بهت هست( تو شیلنگم نیستی هاننی:|)
+ برو پلنگ مازندران برو برو
- حواسسم بهت هستاا
درو محکم بستم و نفس اسوده ای کشیدم
به سمت اشپز خونه ی نسبتا بزرگ خونه رفتم
هرقدم که ور میداشتم یه خاطره بهم هجوم میاورد
کنار مبل صورتی و توسی رنگ وقتی بغلم میکرد و بهم میگفت چقد دوستم داره
رو سرامیک سرد زمین وقتی مست میکردیم و میشستیم تا شجاعت حقیقت بازی میکردیم( همون جرات یا حقیقت)
خودمون)
وقتی واسم هم صبحونه حاظر میکردیم ..
همشون هر قدم با دقیق ترین جزئیات به یادم میان
حس میکنم دیوارا دارن کوچیک و کوچیک تر میشن تا منو بین خودشون حبس کن.
همشون دارن داد میزنن بی لیاقت...تو اون دخترو کشتی...
با زنگ خوردن گوشیم به سمتش شتابان دوییدم
+ الو؟
- سلام از بیمارستان مرکزی تماس میگیرم شما لی تارا رو میشناسید؟
+ چ‌چی....ب‌ب‌بله...اون دوست دخترمه
با صدای ارومتری ادامه دادم: دوست دختر سابق‌.....
- لطفا بیایید بیمارستان ایشون خودکشی کردن
گوشی از دستم افتاد و دیگه حتی نفهمیدم کی پله هارو طی کردم و سوار ماشین شدم...
ماشینو وسط بیمارستان ول کردمو بدو بدو رفتم سمت اطلاعات(information)
+ لی تارا .....لی تارا کجاست؟ اون کجاست
- اتاق عمل طبقه ی سوم انتهای راهرو
بدو بدو به سمت اسانسور رفتم
کلید رو واسه پایین اومد اسانسور زدم اما وقتی پایین نیومد با سرعت به سمت پله ها رفتم
دوتا دوتا و حتی بعضی اوقات سه تا سه تا پله هارو بالا میرفتم ..‌.چندبار نزدیک بود بیوفتم اما بازم سریعتر از قبل دوییدم تا به ته راهرو رسیدم همون لحظه دکتر بیرون اومد با دیدنش شتابان به سمتش رفتم
دکتر: شما همراه لی تارا هستید؟
+ ب‌بلع....
با ترس بهش نگاه میکردم به اخمای توهم رفته اش ....نه نه ...امکان نداره
- متاسفم ما هرکاری از دستمون برمیومد کردیم اما خیلی خون ازشون رفته بود.
همین جمله کافی بود تا روی پاهام فرود بیام
هیچی نمیشنیدم....هیچی نمیفهمیدم فقط یه چیزیو خوب میدونستم
من دلیل مرگ اون ادم هستم!
اشکام خیلی راحت سرازیر میشدن و هیچ درکی از صدا های اطرافم نداشتم
این حقیقت نداشت....اون همچین کاری نمیکنه
با بی توانی از جام‌بلند شدم تا برم پیشش
حتما دروغ اپریله...حتما دارن شوخی میکنن باهام....اره مطمعنم دارن شوخی میکنن بابا‌.
با سر درد وحشتناکی از جام بلند شدم و‌چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین اما دوباره پاشدم
باید برم ببینمش.
در اتاق عمل که باز شد با وحشت به ادمی که ملحفه سفید رنگ رو تا بالای موهای قهوه ایش کشیدن بالا نگاه
+ ت‌ت‌ت‌تارا.....نه....نههه تارااا پاشووو
ملحفه رو کشیدم پایین و به صورت یخ زده اش نگاه کردم دستشو بین دستام سفت نگه داشته بودم .
چشماش رو بسته بود و صورتش خالی از هر حسی بود
این ادمی که عمیشه عادت داشت رو به من لبخند بزنه الان دیگه از این دنیا رفته و عامل مرگش هم من لعنتی ام
التماسام فایده نداشت زجه زدنام فایده نداشت
وقتی که میخاست اونو ببرن داد زدم: کجا....کجاا میبرینشش....تارااامو کجا میبریدد....کجا میخواین ببرینش هرجا میبرینش منم باید بیام...من کشتمشش مننن
+ تاراا نمیخای پاشیی بسته دیگه چقد میخوابی؟؟ بیا برگردیم خونه میدونی که چقد از بیمارستان بدم پیاد
داد زدم: لعنتیی بیدار شوو
و بعدش اونو به سمت سرد خونه بردن
با جلو رفتن تخت دستش ازم جدا شد و واسه همیشه رفت.
حقیقت اینه ، اون رفته بود!

امم سلام چطورین ؟
ببخشید یه مدت نبودم حالم یه چند وقتی خیلی بد بود
اینم 1000 کلمه جبران نبودنم.
اگه از فیک خوشتون میاد ممنون میشم به دوستاتون معرفی کنید:)
کامنت و ووت هم لطفا حتمن بدید تا بدونم این فیکو دوست دارین یا نه

دوستون دارم
کیمیا  *--*

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 27, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

TruthWhere stories live. Discover now