24

2.4K 253 252
                                    


- بهت وقت دادم همه چیو درست کنی.ولی گند زدی.آره می‌خوام برم بیرون.باهمین گردن کبود.با همین لبای ورم کرده.جرعت داری جلومو بگیر تا اون رویی که ندیدیو نشونت بدم.

بغض صدای پسرکوچکتر ، خط می‌نداخت رو قلب متین.
حرفی نداشت بزنه.
حتی روی این رو نداشت جلوی رفتنش رو بگیره.
تند رفته بود و باید تقاصشم پس می‌داد.
صدا کلفت کرده بود ، عربده کشیده بود ، حالا تاوانشم چند ساعت تنهایی بود.

سهیل دردش رو فراموش کرده بود.
قفسهٔ سینه‌اش سنگینی می‌کرد و بغض داشت خفش می‌کرد.
نفهمید چجوری خودش رو ، سالم رسوند سرکوچه.
خلوت بود و هیچ ترسی از اشک ریختن نداشت.

همین امروز داشت از کامل بودن متین با خودش حرف می‌زد.
اما پسربزرگتر با بی رحمی تمام حفره های وجودش رو که می‌سوزوندش رو نشونش داد.
هضمش براش سنگین بود.
24 ساعت نگذشته بود و متین اینجوری باهاش رفتار کرده بود.

جفتشون کلی انتظار کشیدن برای اتفاق افتادن یه شب عاشقانه.
ولی وقتی بهش رسیدن متین جوری رفتار کرد که انگار براش مهم نیست.
سرش داد کشید و جوری بازوهاش رو گرفت و تکونش داد که شک داره الانم رد انگشتاش روش خودنمایی کنه.

اپتیمای سفیدی با فاصلهٔ نسبتا نزدیکی سهیل رو تحت نظر داشت.
مردی که پشت فرمون نشسته بود گوشیش رو درآورد و سریع با رئیسش تماس گرفت.


آلپر تماس رو وصل کرد ، اما یک کلمه ام حرف نزد.
شاید چون منتظر بود خبر مهمی از طرف مرد بشنوه.

- سلام آقا.این پسره..سهیل.اومد بیرون از خونه بالاخره..حالش خوب نیست انگار مسته.داره گریه می‌کنه.

چشمای آلپر برق زدن وقتی اسم " سهیل " رو شنید.
لیوان آبمیوه‌اش رو ، روی میز گذاشت.
به نقطهٔ نامعلومی خیره شد وقتی با لبخند سرش رو تکون می‌داد.

- بیارش اینجا.بهش بگو یه کار شخصی باهاش دارم.


مرد با لحن محکمی " چشم " گفت.
این یعنی کارش رو بدون تأخیر و نقص انجام میده.
تماس رو قطع کرد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد.
کنار پای سهیل ترمز کرد و شیشهٔ کمک راننده رو پایین کشید.
بوق زد و منتظر موند تا توجه پسر رو به خودش جلب کنه.

پسرکوچکتر با شنیدن صدای ترمز و بوق ماشین ، اشکاش تند تند پاک کرد.
سر رو بالا آورد و با دیدن مردی که چهرهٔ آشنایی داشت تو فکر فرو رفت.

- بیا بالا سهیل..آقا گفت ببرمت پیش خودش.

سهیل خودش رو بیشتر سمت پیاده رو کشید ، تا اگه مرد قصد جونش رو داشت از روی جوب نسبتا عریض بپره و فرار کنه.
مرد متوجه ترس پسر شد و گفت.

- کاریت ندارم.از طرف آلپر اومدم.آقا می‌خواد ببینتت گفت یه کار خیلی شخصی باهات داره.

Without Me | bxbWhere stories live. Discover now