خیانت !

258 25 4
                                    

مثل همیشه وسایلمو جمع کردم تا زودتر برسم خونه و دنیلو بغلم بگیرم و خستگی مفرط امروزمو در کنم!
سوار ایمپالای مشکیم شدمو پامو تا اخر روی پدال گاز فشار دادم...
به دنیل دیشب گفتم فردا شب نمیام خونه ولی امروز کارم زودتر تموم شد...
تا خونه صدای اهنگمو زیادتر کردمو با ریتم انگشتامو به فرمون میزدم...
ماشینو پارک کردمو بعد از قفل کردن در ماشین به طرف در خونه رفتم!
درو آروم باز کردم که دیدم روی پارکتا پر از گل های سرخ پر پر شدس!
صدای آهو ناله های عمیقی که از اتاق میومد تنمو میلرزوند...

لباس هایی که روی زمین بود داشت داد میزد که اینجا داره چه اتفاقی میوفته !
سرم داشت گیج میرفت!حالت تهوع گرفته بودم ...
از پله ها بالا رفتم ...
ص

دا ها بیشتر به گوشم میرسید...
رفتم دم اتاق ...
صحنه ی روبه روم غیر قابل باور بود برام!...
دنیل؟!اینی که داره جلوی من روی این بالا و پایین میره دنیله؟؟؟!!!
یه لایه ی اشک دیدمو تار کرد...
تنها چیزی که از دهنم بیرون اومد :داری چیکار میکنی؟؟؟!!!
دنیل با شتاب سرش برگشت طرفم!.‌‌‌‌.
قلبم درد میکرد !
با سرعت از پله ها پایین اومدم...
نمیخواستم حتی یک لحظه تو این خونه ی لعنتی بمونم...
با کی بهم خیانت کرد؟با شریک کاریم؟!
باید از اول میفهمیدم...اون نگاه هاشون بهم تو جلسه ...
این کثافتا خیلی وقته دارن منو دور میزنن!
اشکمو پاک کردمو از خونه زدم بیرون ...
به صدا زدنای دنیل توجهی نکردم و سوار ماشین شدم...
با سرعت از گاراژ بیرون اومدمو راهمو به سمت خونه ی میشا کج کردم...
یاد اون صحنه که افتادم تجمع مواد معدمو تو دهنم حس کردم...
زدم کنار و محتویات معدمو زیر درختی که اونجا بود خالی کردم...
بغضم ترکید...
لعنت بهت دنیل ...
همه چیزو خراب کردی...من عاشق کی بودم؟یه هرزه؟!
گریم تموم نمیشد...
به میشا زنگ زدم
میشا:سلام جنسن چطوری پسر؟؟
جنسن:میشا حالم خوب نیست دارم میام پیشت
میشا:چی شده جن؟؟حالت خوبه؟؟
بغضم باز با صدای بدتری شکست و گفتم:نه !نه خوب نیستم میشا !
و بعد قطع کردم ...
رسیدم دم خونشون ...
باورم هنوز نشده بود...
در خونرو زدمو میشا وقتی درو باز کرد محکم بقلم کرد صورتمو تو شونش گذاشتمو گذاشتم اشکام پایین بیاد...
مارگوت با دیدن من تو اون وضعیت خیلی ترسیده بود و با ملایمت هردوشون بازومو گرفتن و به طرف مبل ها بردن...
چند ساعت بعد همه چیزو براشون تعریف کرده بودمو فقط به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم...
دیگه نمیخواستم این وضعو تحمل کنم!
میخواستم زودتر ازش جدا بشم...
میخواستم سریع تر تمومش کنم..‌.
باید از اول شروع میکردم!
میشا با ناراحتی بهم نگاه کرد گفت:پسر میخوای چیکار کنی حالا؟!
سرمو به دو طرف تکون دادمو گفتم:طلاق !
مارگوت با عصبانیت گفت:جنسن خودت خوب میدونی هیچوقت طرفداری کسیو نکردمو نمیکنم ولی تو واقعا باید ازش جدا شی !میدونی که دوستم وکیله فردا صبح باهاش تماس میگیرم و میریم تا اینکار رو حل کنیم !باشه؟
سرمو تکون دادم...
میشا در حالی که یه لیوان آب همراه یه قرص بهم میداد گفت:برو بالا پسر یکم بخواب !بهتر میشی...
سرمو تکون دادمو به طرف بالا  رفتم...
خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو روی هم گذاشتم...
چشمامو به خاطر قرص کم کم بسته شد و خوابم برد...
۱سال بعد
در حالی که اون مرد رو چسبونده بودم به دیوار صدای کات گفتن تام رو شنیدم...
گردن اون مرد و ول کردم به طرف رختکن راه افتادم...
بدون در زدن وارد شدم که صدای جیغ دخترونه ای به گوشم خورد من نگاهم به سمت سینه دختری که اونجا وایستاده بود کشیده شد ...
خب اونا بزرگن؛لعنتی جنسن تو نباید نگاه کنی...
دختر سرم داد زدو گفت :اگه دید زدنت تموم شد برو بیرون اکلس...
صداشو میشناختم ...یهو به خودم اومدمو با اعتماد بنفس گفتن :مالی ام نیستی عزیزم
و بعد درو بستم که صدای جیغشو شنیدم:میکشمت جنسن فاکین اکلس ...
آره کایلی! شاید تونستی!
لبمو به دندون گرفتم به طرف جرد حرکت کردم...
میشا در حالی که داشت سر به سرش میزاشتو راجب دوستدختر جدیدش کلافش میکرد گفت:هی جنسن !چیکار میکنی پسر...
خواستم جوابشو بدم که صدای کایلی سریعتر از من جواب داد:داشتن بدن من رو دید میزدن،کار خاصی نمیکردن...
میشا در حالی که سوژه ی جدید گیرش اومده بود گفت:اوووووو یکی اینجا میخواد مخ بزنه !!!!جرد حواستو به این دوتا حساااابیییی جم کنااااا....
سرمو تکون دادمو گفتم:اگه تو نمیرفتی تو رختکن مردا ،اونوقت منم اون بوبای خوشگلتو نمیدیدم عزیزم...
و بعد چشممو براش چرخوندم ...
از دید کایلی
چشمشو برای کی میچرخونه؟من؟؟؟؟؟
بهت میفهمونم جنسن اکلس ،اگه من کایلی جنرم ،بهت نشون میدم ...
پوزخندی زدمو از کنارش رد شدم در حالی که تنه ی نیمه محکمی بهش میزدم...
راهمو به سمت کاپریس خوشرنگم کج کردمو سوارش شدم

بعد از یک ساعت به خونه رسیدم و از زور خستگی لباسامو همون جا توی پذیرایی پرت کردم و بدون لباس به تختم پناه بردم ...
شب ساعتای حدودا ۱۰ شب بود که کندال خواهرم بهم زنگ زد و گفت که برم به کلاب همیشگی ...همه ی خانواده جمع بودن و من خیلی متعجب نشدم!برای اینکه حال کلویی رو بهتر کنن هرکاری میکردن!
راستش احساس گناه میکردم چون بهترین و صمیمی ترین دوستم با شوهر خواهرم ،به خواهرم خیانت کرده بود...
وقتی به جنسن نگاه میکنم،خب یه جورایی یاد کلو میوفتم..
براش ناراحت میشم کلی خب ،من واقعا با اون صمیمی نبودم تا سال قبل..
راستش جنسن یجورایی از نوجوونیم کراشم بوده و هست ولی تا حالا نتونستم بهش چیزی بگم...
وقتی فهمیدم ازدواج کرده قلبم شکست ،اون موقع پدرم با پدرش کارخونه داشتنو شریک هم بودن ...
اون خیلی کم تو مهمونی های ما میومد و منم وقتی میومد خودمو یه جورایی قایم میکردم تا نبینتم...
نمیدونم یجورایی ازش خجالت میکشیدم...
بعد هم که تو سریال سوپرنچرال همدیگه رو دیدیم اون منو شناخت و بعد من بازم خودمو ازش دور کردم تا وقتی که چهار سال پیش ازدواج کرد!
قلبم شکست !انگار دنیا روی سرم آوار شد...
شبو روزم شده بود گریه کردن...
خیلی کم سر کار میومدم ...
صحنه هایی که منو اون باید با هم بازی میکردیم رو یه جوری زود تموم میکردم تا زیاد نبینمش...
ولی بعد یهو سال پیش فهمیدم که طلاق گرفته...
زنش بهش خیانت کرده بود...
احساس بدی داشتم ...
الان باهم خیلی مچ شدیم ...نه اینکه قرار بزاریم ،نه!
ولی بیشتر اوقات تو زمان استراحت ، وقتمونو با جرد و میشا و مارکو روث میگذرونیم...
شدیم یه گروه فوق العاده...
پشت صحنه ها با میشا شوخی میکنیم و اون واقعا با جنبست!
آرایش کردمو وقتی لباسامو پوشیدم صفحه گوشیم روشن شد...
به طرفش رفتم و دیدم جنسن بهم پیام داده
((امشب چیکاره ای بیبی گرل؟))

با یه لبخند لب پایینمو گاز گرفتم و براش تایپ کردم
((دارم میرم کلاب !میای؟))
بعد از یک دقیقه جوابمو داد
((البته😆))
براش تایپ کردم
((منتظرم پس،نایت کلاب😊))
به ثانیه نکشید
((نایت کلاب😈))
چیزی براش تایپ نکردم و سوار ماشینم شدم...
از استرس مثل همیشه تند رانندگی نمیکردم و آرومتر از قبل میرفتم...
راه۴۰ دقیقه ای رو یک ساعتو ربعه رفتم...
جوری که جنسن دو بار بهم زنگ زد و گفت کجایی!
وقتی رسیدم طبق معمول کلی  خبرنگار ازم عکس میگرفتن!
جنسن دم در وایساده بود و معلوم بود منتظرمه...

another oneDonde viven las historias. Descúbrelo ahora