الک در حالیکه داشت به غرغرهای مرد کنارش که حالا مثل یه گربه اخموی عصبانی شده بود گوش میکرد، دستاشو به میز آشپزخونه، که پشت سرش بود، تکیه داد و سعی کرد از روش همیشگیش برای آروم کردن مگنس استفاده نکنه. چون بعدش معلوم نبود تا چه حد جلو برن و خب... اونا الان یه دختر کوچولو داشتن!
-"...و من حتی نمیتونم ببوسمت! به محض فکر کردن به کاری، خدای من حتی به یه قدمی انجامش هم نمیرسیم، اون پیشیِ بدجنس پیداش میشه و خلوتمونو بهم میزنه. اصلا نمیدونم چه مدته که با هم نبودیم. خدای من! این شکنجـــهست."
مگنس با گفتن این حرف چشماشو گرد کرد و دست به سینه شد.
-"عزیزم، انقدر شکایت نکن. به هرحال، این خودمون بودیم که دوست داشتیم بچه داشته باشیم."
الک سعی کرد مردش رو آروم کنه.
-"بله! و من هرگز نمیدونستم پدر بودن مساوی با نداشتن حریم خصوصیه."
مگنس هنوز به روبروش خیره بود و نگاهش طوری بود که انگار همین الان شعله های آتیش از چشماش میزنن بیرون و کابینتو میسوزونن.
-"هی! همیشه که اینطور نیست...بیخیال مگنس...انقدر بداخلاق نباش. بیا اینجا..."
الک زمزمه کرد و مگنسو به طرف خودش کشید. یه بوسه کوتاه که اشکالی نداشت. داشت؟
مگنس هنوز اخم داشت ولی الک اونو به طرف خودش چرخوند و گره دستاشو باز کرد و انگشتاشو توی انگشتای اون قفل کرد.
مگنس با لجبازی سعی داشت به چشمای الک نگاه نکنه. ولی الک کوتاه نمیومد. اون مرد زندگیشو بهتر از هرکسی میشناخت!
پس دست راستشو دور کمر مگنس انداخت و اونو به خودش چسبوند. سرشو کج کرد تا روبروی نگاه مگنس قرار بگیره. چندتا تار موهاش روی پیشونیش ریختن و دیگه مگنس نتونست مقاومت کنه.
سرشو به سمت الک برگردوند و دستشو فشار داد. الک خوشحال از اینکه بالاخره موفق شد مگنس رو اروم کنه لبخندی زد و سرشو جلوتر برد تا عشقشو ببوسه.
-"بابایـــی...بابااااایـــی!!!"
چشمای نیمه باز هردوشون با صدای جیغ دخترشون کاملا باز شد و سریع از هم فاصله گرفتن.
موجود کوچولویی با موهای بلند مشکی و لباس سفید عروسکی ، با لپ های قرمز از هیجان ، بدو بدو وارد آشپزخونه شد.
با چشمهایی درخشان به پدرهاش نگاهی انداخت و لبخند شیرینی زد.
مگنس زیر لب لعنتی فرستاد و باز دست به سینه به کابینت روبروش خیره شد و واقعا داشت به خاکستر کردن اون کابینت، برای اروم شدنش، فکر میکرد!
الک سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا ضربان قلبش آروم شه.
-"لارا، چه اتفاقی افتاده؟"
دخترکوچولو سعی کرد موهای توی صورتشو پشت گوشش جا بده. الک با خودش فکر کرد چقدر با اینکارش بانمک تر میشه.
-"میشه لطفا با خاله کلری و عمو جیس برم بیرون؟"
-"البته شیرین عسل! کـِـی؟!"
قبل از اینکه الک بتونه حرفی بزنه، مگنس با ذوق سرشو از پشت الک بیرون آورد و با چشمهایی پرشیطنت و ذوق بیش از حد پرسید.
الک اخمی به مگنس کرد.
-"مثلا...امروز؟"
دخترک با حالتی التماس گونه پرسید.
-"البتــه! الان بهشون زنگ میزنم!"
مگنس با خندهای شیطانی از آشپزخونه بیرون رفت که باعث خنده الک شد.
***
الک هیچوقت تصور نمیکرد وارلاکی به سن مگنس هم میتونه حتی بیشتر از یه دختر پنجساله ذوق داشته باشه و نتونه اونو مخفی کنه.
مگنس روی کاناپه روبروی در نشسته بود و با یه لبخند عریض و چشم هایی ریز شده منتظر به در نگاه میکرد.
وقتی صدای زنگ رو شنید دستاشو بهم زد و با خوشحالیِ بیش از حدی!!! از روی کاناپه بالا پرید و به سمت در پرواز کرد!
با لبخندی بدجنس در رو باز کرد و دلش میخواست جیس و کلاری رو توی بغلش فشار بده.
-"هی مگنس!"
-"اوه سلااااام بیسکوییت! خیلی خوشحالم که میبینمت!"
و نتونست خوشحالیشو حتی از اونا مخفی کنه و لحظه ای بعد کلاری توی بغل مگنس داشت خفه میشد!
جیس سری برای پربتایش تکون داد و الک متقابلا همونطور جوابشو داد.
-"اممم هی، مگنس، فکر میکنم منم از دیدنت خوشحالم ولی این ذوق زدگی تو از دیدن من یکم بنطر غیر عادی میاد."
کلری درحالیکه سعی داشت خودشو از دست مگنس آزاد کنه این حرفو زد و بالاخره موفق شد دستهای مگنسو باز کنه و قدمی به عقب رفت و نفس عمیقی کشید.
مگنس دستهاشو توی جیب عقب شلوارش گذاشت و با خنده ای که نمیتونست مخفیش کنه منتظر بهشون نگاه کرد.
-"بچه ها، اتفاقی افتاده؟!"
جیس نگاه مشکوکی به رفتار عجیب مگنس و صورت الک که انگار هر لحظه میخواد سرشو توی دیوار بکوبه نگاهی انداخت و پرسید.
-"نه! چیزی نشده همه چیز خوبه."
الک سعی بر اروم کردن جو کرد. ولی مگنس اصلا همکاری نمیکرد.
-"کجاها میخواین برین؟!"
جیس از سؤال یهویی مگنس با اون لحن عجیب جا خورد و با گیجی نگاهش کرد.
-"خب ما فکر کردیم یکمی به شهربازی بریم. شاید قبلش به زمین اسکیت رفتیم. لارا دوست داره اسکیت روی یخ یاد بگیره و من بهش قول دادم که اینکارو میکنم."
جیس نگاهی به کلری انداخت که با مهربونی به مگنس توضیح میداد و دستشو دور کمرش حلقه کرد و اونو به خودش نزدیکتر کرد که باعث لبخند خجالتی کلری شد.
-"هوم...پس یعنی دیروقت برمیگردین؟"
الک به پهلوی مگنس زد تا بیشتر از این حرف نزنه.
جیس که انگار کم کم داشت یچیزایی میفهمید با شیطنت ابرویی بالا انداخت و به اون دو نفر نگاهی انداخت.
-"خب...نمیدونم شاید هم زودتر برگشتیم. ولی اگه میخواین امشب لارا پیش ما بمونه اشکالی نداره!"
-"اوه خدای من! ممنون جیس، داری به ما لطف بزرگی میکنی!"
مگنس حتی به صدای بلند الک، که با تعجب و خجالت اسمشو صدا کرد توجهی نکرد و لبخند ذوق زدش کل صورتشو پوشوند.
-"خاله کلری!"
لارا از پشت سر مگنس و الک ظاهر شد و خودشو توی بغل کلری انداخت.
کلری زانو زد تا همقد اون فرشته کوچولو بشه و موهای ابریشمیش رو نوازش کرد.
-"هی عمو جیس."
جیس ادای بامزه ای درآورد.
کلری با خنده بلند شد و دستشو دور بازوی جیس حلقه کرد.
-"خب بچه ها، ما دیگه میریم. خوش بگذره! از وقتتون نهایت استفاده رو بکنید!!"
جیس چشمکی زد و ابروهاشو چندبار بالا و پایین انداخت.
مگنس در حالیکه سعی میکرد زودتر اونها رو از خونه بیرون کنه جواب داد:
-"البته! کارهای زیادی هست که براش برنامه ریزی کردم!."
-"خدای بزرررررررگ."
الک دستشو روی چشمهاش گذاشت و با خجالت از دیدرس اونها دور شد.
مگنس دستی برای دخترش تکون داد و محکم در رو بست.
لحظه آخر جیس و کلری صدای مگنس رو شنیدن که الک رو صدا زد ، و جواب الک باعث شد با خنده از اونجا دور بشن تا چیزای دیگهای که نباید! رو نشنون.
-"الک! عزیزدلم!!!"
-"خفه شو."
★★★★★