3. ʀᴇᴠᴇɴɢᴇ:)

777 111 236
                                    

به تلافی تمام ملک مومنت‌هایی که جیس جفت‌پا پرید وسطش:/

جیس و کلاری، در آغوش هم، روی تخت اتاقشون خوابیده بودند و هرازگاهی وسط زمزمه‌های عاشقانشون، صدای خندشون بلند میشد.

نور آفتاب صبحگاهی از قسمتی از پنجره، که پرده بلند و ضخیم طلایی/شکلاتی رنگ، نتونسته بود اون رو پوشش بده، روی بدن‌‌های برهنه‌اشون می‌تابید.

کلاری ملحفه‌ی ابریشمیِ گلبهی رنگ رو روی بدنش بالاتر کشید، وقتی به جیس نزدیکتر شد، و بوسه آرومی روی لب‌هاش گذاشت.

جیس با چشم های بسته روی لب‌های کلاری لبخندی زد و جواب بوسه‌اش رو داد.

بعد از دقیقه‌ای، بالاخره این جیس بود که کمی عقب رفت تا به صورت فرشته‌ی زیباش نگاه کنه.
کلاری پلک زد و با لبخند شیرینی، دلبرانه به چشم‌های دورنگ معشوقش، با نگاهی پر از عشق، خیره شد.

-"به چی خیره شدی خانم فرچایلد؟"
جیس با شیطنت همیشگیش پرسید.

-"دارم به تنها مردی که تونسته قلب منو بدست بیاره نگاه میکنم آقای هروندیل!" (اونیکه به سایمون داد من بودم)

جیس ابرویی بالا انداخت و هومی کشید.
-"از چیزی که میبینی خوشت میاد؟"

کلاری هم به تقلید از جیس، یک ابروشو بالا انداخت و با چشمهایی خمار، زمزمه وار جلوتر رفت، تا جایی که تنها فاصله‌ای چند اینچی بین لب‌هاشون باقی موند.
-"چیزهای بیشتری هم هستن که میخوام ببینم."
کلاری بعد از گفتن این حرف، لبش رو گاز گرفت، و خیره به چشم‌های جیس، نفسش رو بیرون داد.

-"هوووم...پس بیشتر میخوای؟ البته که میتونم."
جیس زمزمه کرد، کلاری رو کامل روی تخت خوابوند و با تنی داغ و پر از خواستن روش خیمه زد.

دستش رو روی کتف برهنه‌ی دختر زیبای روبروش گذاشت، و با انگشت شستش نشانِ تازه حک شده‌ی او رو لمس کرد.

کلاری از داغی تن فرشته‌ی طلاییش آه خفه‌ای کشید و دستش رو روی بازوی عضله‌ای او گذاشت.
هردو از عشق و خواهش سرشار بودند، و هیچ چیز نمیتونست باعث بشه که الان عقب بکشند.

هیچ چیز جز...

-"خدای بزرگ! جیس؟ بهم نگو که همه‌ی ما رو بخاطر سکس صبحگاهیت معطل نگه داشتی!"

با باز شدن ناگهانی در اتاق و متعاقبش صدای مگنس، کلاری جیغ بلندی زد و جیس، با استرس، به یکباره از روی او عقب پرید و محکم روی تشک فنری تخت افتاد که باعث شد تخت تکون وحشتناکی بخوره.

کلاری با ترس، سریعا ملحفه رو روی خودش کشید و‌ با دستهاش اونو محکم جلوی بدنش نگه داشت و زانوهاشو توی بغلش جمع کرد.
جیس هم ملحفه رو توی مشتش گرفت و نیم‌خیز شد.

🌙Mαlec Moмeɴтѕ🌈Donde viven las historias. Descúbrelo ahora