جوری بهم نگاه میکرد که انگار اولین بار بود منو دیده بود.
از وقتی فهمیده بود دوسش دارم واقعا اولین بار بود که درست و حسابی، بدون هیچ ترس و مانعی نگاهم میکرد.
از اون نگاهها که انگار دنیا متوقف میشه و همهچیز دربارهی من و اون میشه.
اردیبهشت بود؛ یک بعدازظهر داغ و آفتابی. و من هیچوقت نفهمیدم که اون نسیم از کجا اومد ولی ازش ممنونم که موهای طلاییش رو توی صورتش ریخت تا بهش نگاه کنم و درخشش لعنتیش مثل خورشید چشمم رو بزنه.
هر دفعه برای یکی ازش تعریف میکنم بهم میگن که تنها احمقی که اون رو اینقدر خوب میبینه، منم.
و منم عاشق تصورات ذهنی خودم از اونم.
عاشقی آدمی که خودم ساختم؛ شاید هم آدمی که با من، هستش.
به نظر من شبیه خورشیده چون
یک- میدرخشه
دو- از دور فوقالعادهست
سه- هرچی بهش نزدیکتر میشم میفهمم شاید اونی نباشه که فکر میکردم. چون خورشید هم از دور یه جسم نورانیه قابل ستایشه ولی از نزدیک سطحش مذابه و گرماش قابل تحمل نیست.
چهار- به خورشید اعتمادی نیست! یک لحظه عاشق حس گرمایی که پوستت رو غلغلک میده میشی و لحظهی بعد از گرمای بیش از اندازش کلافه میشی.
پنج- بهم گفت که براش مهمام و دوستم داره ولی نمیدونه چهجوری باید باشه؛ برای همینه آدمایی که براش مهمن همیشه فکر میکنن که اون ازشون خوشش نمیاد ( یکیش خود من!). خورشید هم همیشه چشم کسایی که دوسش دارن و به خودشون جرات خیره شدن بهش رو میدن، میزنه.
-سین.شین
![](https://img.wattpad.com/cover/194209303-288-k241222.jpg)