پسر بچه بی هوا سرفه میکرد، مرد قدمی به جلو برداشت، به اندازه کافی نزدیک نبود.
مرد چه میکرد؟ او فقط یک بچه بود نه چیز دیگر!
با گام های بلند تر کرد و به کودکی که آب در گلویش جا خوش کرده بود نزدیک شد و به آرامی به کمرش دست میکشید، آن سرفه ها به قدری تیز بودن که مطمعا فقط برای خفگی کوچک نبود.
کودک نفس های طولانی میکشید بلند با ضعف دست مرد را پس میزد.
"ول- ولم کن"
سرفه امانش نمیداد درست صحبت کند.
مرد که آرام تر شدن کودک را دید دستش را کشید قدمی به عقب برداشت.
"اسمت چیه بچه؟"
مرد پرسید سرش را به زیر انداخت، آن کلمه آخر فقط برای تسکین قلب بیمار خود بود.
"من- بچه نیستم. اسمم زینه"
کودک نفس عمیق میکشید تا صدایش میان گفتارش نلرزد، سرش را بلند کرد به چشم های قهوه ای مرد خیره شد با تحکم گفت:
"تو اسمت چیه؟"
مرد لب گزید به جسارت کودک خیره شد، به چشم های بی جانش لب های سفید و اخم ضریف میان کمان ابرو های عجیب خاصش،
چقدر سرد دلنشین بود چشم هایش.
"پین."
صورت کودک برای ثانیه ای جمع شد، بلند گفت:
"اسمت درده؟!، اون اسمت نیست."
مرد جواب کودک را نداد از اتاق بیرون رفت.
***
"آقای پین این بچه پسر شماست؟"
زنی با چهره شرقی چشم های بادومی لباس سفید پرسید
"نه، ولی باید در باره سلامتیش مطلع باشم. اون حالش خوبه؟ سرفه های خشک عجیبی داشت."
زن با نگاهی مانند "میدونستم" به مرد نگریست.
"اون دچار سو هاضمه، ضعف عضولانیه، من به پوکی استخوان مشکوکم، و یه چیز دیگه"
آقای پین سنگینی عجیبی را روی قلبش احساس کرد منتظر بقیه حرف زن شد.
"اون بچه... زخم های عجیبی روی بدنش داره، و خب..."
مرد ترسید، او باآن که لباس های بچه رو هم از تنش بیرون اورده بود باآن حجم ترس متوجه زخمی روی بدن زین نشده بود.
"خانوم زاکی، بقیه حرفتون"
زن با حالت عجیبی سرش را پایین انداخت با من من گفت:
"حقیقتش نمیدونم چجوری بگم، وقتی متوجه زخم ها کبودی های این بچه شدم، گفتم کل بدنش رو یه چکاپ کنن، حقیقتش، خب.. این بچه جای پارگی مویرگ تو معقدش داره، که به نظر تازه میان! من متاس.."
مرد چشم هایش را با درد بست، سرش سنگین شده بود، مگه اون بچه چند سالش بود؟ ده؟ اون حتی ده سالش هم نمیشد.
مرد صورتش را چرخاند تا چنگ های که به گلویش میزنند را محار کند!
***
YOU ARE READING
"WHO AM I TO YOU" Z.M
Fanfictionاو فقط نه سال داشت، اما چشم هایش! دلبری صدساله. خطر! این داستان میتواند باعث خراش روح روانتان شود.