اونو میخواستم با تمام سلول های وجودم میخواستمش اما شاید خیلی عمیق خواستم و بعد از داشتنش سنگ از اسمان بارید و مستقیم به سرم خورد و یهو خودمو توی اغوش جدیدی دیدم اغوشی که انگار مال من بود و به وجود اومده بود تا فضاهای خالی تنمو پرکنه برعکس اغوشی که میخواستم و مال من نبود ...
.
دستی به موهام کشیدم و بغضمو فرو بردم بعد از اون هم من باید به زندگیم ادامه بدم مهم نیس چقدر دوسش داشتم اون از من گذشت منم باید همینکاروبکنم...
مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم و دلداری میدادم و تو خیابونا پرسه میزدم نمیدونستم الان کجا باید برم نمیتونم برم خونه و به دیوارا زل بزنم دوباره یادم میاد و... نمیخوام یادم بیاد. اصن من احمق چرا بغض کردم چرا گریه میکنم مرد مگه گریه میکنه هوفی کشیدم وهمینطور که توی خیابونا پرسه میزدم داشتم فکر میکردم کجا برم که یهو یه چیزی به ذهنم رسید کتابخونه. بهتره یه مدت خودمو تو کتابا غرق کنم تا یه کار پیدا کنم و اونو فراموش کنم تا ابد که نمیتونم با پس انداز مامانم زندگی کنم
درسته همین کارو میکنم سریع پریدم وسط خیابون یه تاکسی به کتابخونه ی قدیمی که مامانم همیشه میبردم رفتم.
...
از ماشین پیاده شد یه نفس عمیق کشید و سعی کرد لبخند بزنه و بعد از حساب کردن پول تاکسی با قدم های محتاط وارد کتابخونه قدیمی و خاک گرفته ای که پر از خاطرات مادرش بود شد داخل کتابخونه از شدت گردوخاک سرفهش گرفت ولی سعی کرد با بینیش نفس بکشه که سرفهش نگیره
...
انگار کسی اینجا نیست
-سلاامم! کسی نیست؟
*بیا تو پسرم الان میام پایین
صداشو که شنیدم یکم از جام پریدم ولی زود خودمو جمع کردم و منتظر موندم . یه پیرمرد با موهای تماما سفید و کمر خمیده اومد پایین ولی به من که رسید صاف شد و من تازه قد و هیکل بلند ودرشت اونو دیدم- سلام میخواستم چندتا کتاب قرض بگیرم
عینکشو رو چشماش جابه جا کرد و بهم خیره شد
* البته چجور کتابی میخوای؟ من اینجا کتابای خیلی قدیمی دارم جالبه که پسری به سن و سال تو بیاد اینجا برای کتاب گرفتن کتابخونه های مدرن تری تو سئول وجود داره
با صدای دو رگه ش تند تند گفت و منتظر بهم نگاه کرد
- خب راستش مادرم همیشه از اینجا کتاب میگرفت و الان من فکر میکنم با این کار بیشتر به اون نزدیکم
* درسته دنبالم بیا فکر کنم بدونم چی نیاز داری
تند تند راه میرفت عجب پیرمرد تند و تیزیه منم دنبالش سعی میکردم با همون سرعت راه میرفتم رسید به یه قفسه تقریبا پشت کتابخونه
* اینجا میتونی چیزی که میخوای پیدا کنی
بعد عینکشو کشید پایین یه چشمک زد و منو تو شک و تعجب ول کرد و رفت
شروع کردم گشتن و زیر و رو کردن کتابا یه کتاب زیر تمام کتابا اخر قفسه نظرمو جلب کرد که جلد کنده شده و وضع خاکی و کثیفی داشت برش داشتم ولی نتونستم اسمشو پیدا کنم بازش کردو از صفحه ی اول شروع به خوندن کردم چندتا صفحه رو خوندم ولی یه چیزی نظرمو جلب کرد زیر بعضی از حروف کتاب یه نقطه هایی با مرکب گذاشته شده بود برام عجیب و جالب بود برش داشتم و با چندتا کتاب دیگه شانسی دستم گرفتم و رفتم سمت پیرمرد کتابدار ولی بازم اونجا نبود هرچی صداش کردم کسی نیومد ولی روی میزش یه یادداشت بود
«یه کاری برام پیش اومد باید میرفتم اسم کتاباروتوی دفترم بنویس و برو زود برشون گردون البته میدونم مثل مین سو خوش قولی خداحافظ دندون موشی»
پس اون منو میشناسه اما چطوری ؟ دندونای من شبیه موش نیست! پیرمرد خل و چل، اسم کتابارو نوشتم ولی جای اون کتاب عجیب غریب یه ستاره گذاشتم و از مغازه به سمت خونه حرکت کردم.
...
یه قهوه برای خودم دم کردم و رفتم تو اتاق مامان که الان تبدیل به اتاق کار شدت و یه میزکار و صندلی، یه سه پایه نقاشی و کتاب خونه ی مامان داخلشه البته کتابخونه درش قفله و منم کلیدشو ندارم از اونجایی که کتابای نوشته شده توسط مامان داخلشه نمیخوام درشو باز کنم. پشت میز نشستم و کتاب عجیبو جلوم گذاشتم کمی از قهوهم خوردم و کتابو باز کردم به نقطه های زیر حروف نگاه کردم واقعا عجیب بود مثل یه جور رمزن دوباره برگشتم صفحه اول و اولین نقطه یه دفتر از کشوم در اوردم و گذاشتم کنار دستم شروع کردم به نوشتن حروف صفحه اول و اون یه کلمه بود...فیک داره ویرایش میشه اشتباه های تایپی و کمی تا مقداری تغییرات امیدوارم خوشتون بیاد❤️
YOU ARE READING
The secret inside the books
Fanfictionاین رازی که درون این کتاب ها مخفی شده بی شک یکی از شیرین ترین ممنوعه های تاریخ شناخته میشه کتابهای این کتابخونه راه ارتباط چه عاشقایی شدن و چه داستان هایی غیر از نوشته های درونشون رو دنبال دارن . -به نظرت اون میتونه راه بره؟ *اون حتی میتونه بدوه...