Part 11

148 42 5
                                    

از خواب پرید نفس نفس میزد و عرق کرده بود چندبار پلک زد و به اطرافش نگاه کرد نفسش سر جا اومد ولی جایی که بود رو نمیشناخت یه اتاق خواب بزرگ که یه دیوارش سر تا سر قفسه ی کتاب بود

بقیه ی اتاق هم دید زد ولی تنها پارت جذاب اتاقش همون کتابخونه بود کمی تو جاش جابه جا شد هنوز نمیدونست چه اتفاقی افتاده که یهو برق از سرش پرید وقتی دید لباسایی که تنشه لباسای خودش نیست ، اول یکم با تعجب خودشو وارسی کرد وبعد با احتمال اینکه کسی دزدید...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

بقیه ی اتاق هم دید زد ولی تنها پارت جذاب اتاقش همون کتابخونه بود کمی تو جاش جابه جا شد هنوز نمیدونست چه اتفاقی افتاده که یهو برق از سرش پرید وقتی دید لباسایی که تنشه لباسای خودش نیست ، اول یکم با تعجب خودشو وارسی کرد وبعد با احتمال اینکه کسی دزدیده باشدش از ترس داد کشید
ویکتور در حالی که داشت برای صبحانه پنکیک درست میکرد از طبقه ی پایین صداشو شنید و با سرعت دوید سمت پله ها و بعد به اتاق خوابش که حالا جانگکوک داشت اونجا داد میکشید
درو باز کرد و ترسیده رفت داخل

-کوکی؟ چیشده سالمی؟

کوکی با دیدن ویکتور دیگه داد نکشید و به اون خیره شد

*من اینجا چکار میکنم؟

ویکتور کمی جلوتر اومد

-دیشب خوابت برد و یکم خوابت سنگینه منم برای اینکه جلوی دوستات مسخره نباشه که خونتو بلد نیستم اوردمت خونه ی خودم. مطمعنی خوبی ؟ چرا داشتی داد میزدی؟

کوکی نفس عمیق کشید

*اره خوبم یکم ترسیدم که یجای ناشناخته بیدار شدم
یهو چیزی یادش اومد

*وی؟ تو...اوه خدای من...تو لباسای منو عوض کرده

وی خجالت کشید و دستشو پشت سرش کشید

-اممم ...خب راستش ..لباسات... چیز ..گفتم شاید راحت نباشی با اونا بخوابی

بعدش جفتشون سکوت کردن و چند دقیقه به هرجایی غیر از همدیگه نگاه کردم و خیره شدن

* وی یه بویی میاد مثل سوختنی ?!

وی که به کف زمین خیره شده بود و داشت به این فکر میکرد چرا ریشه های فرش جهتشون اینطوریه سرشو بلند کرد به کوکی نگاه کرد و یهو یاد پنکیکای بدبخت که الان چیزی جز زغال نمیشه بهشون گفت افتاد

-شت !!!

بعدم دوید که بره پایین ولی توراه یه دور با دیوار بعد با نرده ها برخورد کرده و اخرش چندتا پله ی اخرو هول کرد پرید و این کارش باعث قهقه های جانگکوک شد
...
بعد از دوساعت بحث و مسخره بازی و ارد بازی بلاخره با هم دیگه بنکیک های سالم درست کردن ولی اشپزخونه شبیه میدون جنگ شده بود پر از دود و ارد و اب شده بود ولی اونا بدون اینکه اهمیت بدن سر میز چهار نفره ی توی اشپزخونه ی بزرگ وی نشسته بودن و صبحانه میخوردن کوکی یه لیوان بزرگ شیرموز با پنکیک میخورد و وی قهوه و پنکیک هردوشون هم تمایلی به امتحان صبحانه ی اونیکی نداشتن و کلی هم دیگه رو برای انتخاباشون مسخره کردن و‌دست انداختن ولی فقط خندیدن و تایم صبحانه به قشنگ ترین نحو ممکن براشون گذشت بعد از اون تازه خون به مغزاشون رسید و فهمیدن چه بلایی سر خونه اوردن شروع کردن تمیز کردن حدودای ساعت ۲ بود که گوشی وی زنگ خورد و وی برای جواب دادنش رفت داخل سالن و کوکی رو با یه انبار ظرف توی اشپزخونه تنها گذاشت کوکی اول یکم پوکر به سینک پر ظرف و پیشبند و دستکش ظرفشویی نگاه کرد و بعد از پوفی که کشید دست به کار شد تقریبا ظرفا داشت تموم میشد که وی اومد داخل

-کوک چرا زحمت کشیدی خودم جمع میکردم

The secret inside the booksWo Geschichten leben. Entdecke jetzt