هوسوک بعد از جلسهی کاری با نامجون خسته و کوفته سمت اتاقش رفت
اخه چرا باید همچین برادر یُبسی میداشت که تو خونه ام همش درگیر کار و شرکت خانوادگیشون میبود
اونا به اندازه کافی هر روز توی شرکت همدیگه رو میدیدن
چه نیازی به جلسه کاری توی خونه بود ، اونم تا یک شب...بدن خستهاش رو روی تخت پرت کرد
منشی سابقش به خاطر این که زایمانش نزدیکه استعفا داده بود و فردا باید کلی فایل و رزمه برای استخدام منشی جدید چک میکرد
میخواست مطمئن بشه این بار یک مرد رو استخدام کنه چون به هر حال مردا حامله نمیشن و قرار نیست برنامه هاش رو به تعویق بندازنصبح خسته و آشولاش از جاش بلند شد ساعت 7 صبح بود
سمت حموم رفت و بعد از یه دوش اساسی کاملا سره حال اومدوقتی اماده شد به طبقه پایین رفت و خودش رو به سالن غذا خوری رسوند شروع به خوردن صبحانش که روی میز اماده بود کرد
کمی بعد برادرش هم به اون ملحق شدحاظر بود قسم بخوره اگه چیزی میگفت میرفت و محکم بازو ی اون رو گاز میگرفت و موهاش رو میکشید چون شدیدا دلش میخواست مهم ترین وعده غذاییش رو در سکوت و ارامش سپری کنه و بخوره
بعد از تموم کردن صبحانشون بلند شدن و راهی محل کارشون شدن
اون روز بعد از ورود به دفترش شروع به چک کردن فایل هایی که از قبل روی میزش اماده شده بودن شد
یک سری از فایلا رو کنار گذاشت و به کسی که موقتا قرار بود تا پیدا شدن یک نفر جای منشی بهایسته گفت که فایلا رو ببره و با افرادی که مشخص کرده تماس بگیره که اون روز عصر آخر وقت کاری به اونجا بیان...عصر بود و هوسوک داشت با آخرین نفرات مصاحبه میکرد تغریبا کارش تموم شده بود
وقتی کسی که باهاش مصاحبه میکرد بیرون رفت هوف صدا داری کشید
همه متقاضی ها تا اینجا یک مشت مرد شلخته بودن و این واقعا آزاردهنده بود فقط دو نفر دیگه مونده بودن... به منشی موقتش گفت نفر بعدی رو بفرسته داخل
داشت برگه های رزمه اون فرد رو نگاه میکرد "پارک جیمین" وقتی صدای تقه و باز شدن در اومد سرش رو بلند کرد و همون جا بود که درجا خشکش زد
حاظر بود قسم بخوره تاحالا توی عمرش مردی به این زیبایی ندیده بود
دستپاچه با دست به جیمین اشاره کرد که روی صندلی بشینه
جیمین روی صندلی نشستسر و وضع مرتب و آراسته ای داشت ازش خواستم خودش رو معرفی کنه و درباره این که چرا میخواد تو شرکت من کار کنه ازش پرسیدم
"من پارک جیمین هستم ، و اینجا رو انتخاب کردم چون شرکت در حال پیشرفتیه و برای همین دوست داشتم بخشی از این پیشرفت باشم..."وقتی مصاحبه های اون روز تموم شد از دفترش خارج شد و قبل رفتم از منشی فعلی خواست تا به پارک جیمین خبر قبولیش رو بده
سمت ماشینش رفت و به سمت خونه حرکت کرد...
وقتی وارد خونه شد همه جا غرق در سکوت بود
اون روز به خاطر حجم کاریش نتونسته بود ناهار بخوره و الان حسابي احساس گرسنگی میکرد
وارد آشپزخونه شد و در یخچال رو باز کرد اما چیزی پیدا نکرد کمی اطراف رو گشت و بازم چیزی پیدا نکرد
قیافه آویزونی به خودش گرفت و به سمت طبقه بالا رفت
از کنار اتاق خواهرش رد شد و وقتی متوجه چراغای روشن از زیر در شد رفت و بعد در زدن در و باز کرد دختر پشت کامپیوترش نشسته بود و وقتی در باز شد
با صندلی چرخ دارش روبه در چرخید و بعد از دیدن هوسوک گفت "غذات توی ماکروویو فقط باید گرمش کنی"
هوسوک بدون چیز حرف یا اشاره ای فقط در و بست دوباره سمت آشپزخونه رفت
بعد گرم کردن و خوردن غذاش سمت اتاقش رفت و به محض فرود اومدن سرش به روی بالشت چشمهاش بسته شد و خوابید...
YOU ARE READING
2_ Broke hearth
Fanfictionدیدن صحنه روبهروش باعث شد حسی مثل مچاله شدن چیزی رو ته دل کوچیکش حس کنه حلقه ای که برای پسر خریده بود تا ازش درخواست کنه مابقی عمرش رو در کنارش بگذرونه پشتش قایم کرد ظاهرا اشتباه کرده بود ، اشتباهی که منجر به شکسته شدن قلب اسیب دیدش شده بود ... ک...