1

346 21 33
                                    

زندگی به چه معناست؟

معنای واقعی زندگی کردن یعنی آینده نگری تلاش برای آینده و شاید نفس کشیدن

و اما سوال اصلی اینجا پیش میاد...آیا همه زندگی میکنند؟آیا همه نفس میکشند؟آیا همه برای زندگی خودشون و خوشبختی و پایان زیبایی برای زندگی خودشون تلاش میکنند؟

یا،نه برای اکثریت اینجوریه؟آیا تلاشی صورت میگیره؟

آیا همه میتونند با کمی تلاش زندگی خوبی داشته باشند؟همه میتونند با کمی درس خوندن و انتخاب رشته تحصیلی که رتبه مدرک بالایی داره به معنای واقعی خوشبختی برسند؟یا با کمی کار کردن توی شرکتی که به درجه بالایی از معروفیت و کیفت بالایی رسیده پول زیادی به دست بیارند تا کاری کنند زندگی خوشون و یا حتی شاید زندگی خانواده خودشون رو راحت بگذرونند؟

این همه سوال وجود داره که تنها به یک جواب بشه رسید...که آیا همه زندگی میکنند؟یا فقط جسم زنده ای رو به دوش میکشند؟

تمام جواب این سوال ها زمانی مثبت میشد که به آینده امید داشته باشی و بدونی حالا که نتونستی معنای واقعی خوشبختی رو درک کنی شاید توی آینده بتونی این رو کسب کنی...

به معنای واقعی کلمه به جمله" آینده هیچ وقت پیش بینی نمیشه" ایمان بیاری

که حداقل این جمله برای پسر 21 ساله ای که پشت فرمون ماشین نشسته بود و داشت از ترافیک سنگین لس آنجلس کلافه میشد صدق نمیکرد...

شاید اون خونه شبیه به قصر داشت...شاید اون توی شرکت بزرگ و معروفی کار میکرد که اسمش سر زبون هر کسی میچرخه،شرکتی رئیس خودخواه و کثیفی به اسم تام هیدلتسون داشت

شاید اون مدرک تحصیلی بالایی نداشت و نتونسته بود تا اونجا که وقتی بچه بود آرزوش رو داشت درس بخونه و تحصیل کنه و انسان متشخصی باشه...ولی الان تا خیلی ها بودند که براش خم و راست میشدند،بدون اینکه بخواد درس بخونه و یا تلاشی بکنه...

شاید اون...شاید اون خیلی چیز هایی که بقیه برای خوشبخت شدن شب و روز کار میکردند و به خاطرش خسته میشدند رو داشت...

شاید اون...شاید اون و خیلی چیز های دیگه...ولی اون نفس میکشید؟اون خوشبخت بود؟روحش هم مثل جسمش بیدار بود،مثل اکثریته انسان های دیگه؟و مهم تر از همه ی این ها آیا اون زندگی میکرد؟

جواب همه ی این سوال ها نه بود...اون نفس نمیکشید چون برای اون دلیل مشخصی نداشت برای  عقب و جلو رفتن سینش هدفی نداشت...خوشبخت نبود،چون خانواده ای نداشت،چون زندگی نداشت،چون نمیتونست مثل انسان های دیگه بدون دغدغه قهوه ی شیرین بنوشه و از پشت پنجره به بیرون خیره بشه چون نمیتونست درون شلوغی های بازار های لس انجلس و کشور های زیبای دیگه بین اون همه انسان که هر کدوم مشغله های زندگی های خودشون رو داشتند غرق بشه خوشبخت نبود چون چیزی از خوشبخت بودن رو درک نمیکرد...

Like the shadow behind you [L.S].[Z.M]Where stories live. Discover now