نفس عمیقی کشیدم و سرم رو روی میز سرد شرکت گذاشتم
درواقع یه مهمونی سادست لویی،دوست داشتم که توهم کنارم باشی به هر حال دوست پسرم هستی و این پارتی پارتنر میخواد...پس امشب میبینمت عزیزم،مواظب خودت باش و اینکه خیلی دوست دارم
سرم رو به طرفین تکون دادم و خودکار رو محکم بین دستم فشار دادم
پیش خودش سوال میشد که چطور میتونه دوست پسرش باشه وقتی نیست؟چطور یکی میتونه اون رو برای خودش بکنه بدون اینکه اون بخواد؟...این دیگه واقعا بی انصافی بود
البته که کله زندگیه اون بی انصافی بود....از زمانی که هفت ساله بود تا الان حتی زنده بودنش هم بی انصافی بود
تو خلسه بود و خودش رو اونجا گم کرده بود،درست از همون روز کذایی بدون اینکه بخواد متوجه بشه در این اتاق که توش پر شده بود از خلسه بودن و سیاهی که اون رو به سمت خودش میکشید
در واقع گذر زمان اون اتاق رو بزرگتر میکرد و اون توش بیشتر احساس گمشدگی میکرد حتی دری که ازش اومده بود داخل هم قابل مشاهده نبود انگار که محو شده بود...
فقط خیلی خسته بود،خسته در از اونی که بخواد پیشونیش رو روی دو زانوش قراره بده وگریه کنه بلکه بتونه کمی خالی شه از احساس بد داشتن،حتی توقع فریاد زدن و کمک خواستن رو هم نداشت فقط درحدی که خودش بشنوه بلکه بتونه به خودش کمک کنه...
flashback.14 years ago
روی میز نشسته بود و درحالی که پاهاش رو تکون میداد و با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد
حوصلش سر رفته بود،پدرش هم سرش توی برگه هایی بود که یک خانومی چند لحظه پیش اون ها رو آورده بود و اون سخت مشغول کار کردن روی اون ها بود
_بابا
مارک سرش رو بالا میاره و لبخند کوتاهی به پسرش میزنه،خودکارش رو روی برگه ها میزاره و به سمت اون موجود کوچولوی شیرین قدم برمیداره
لویی با چشم های اشکی ماشین اسباب بازیش رو کنار میزاره و نگران به چشم های پدرش که همیشه مایه
افتخارش بود خیره میشع
_بابا اون روز من و لوتی پشت در اتاقت بودیم و دیدیم که تو اون دختر رو کشتی،لوتی خیلی گریه کرد چون میگفت کار بابا بد بوده و اگه کسی بفهمه ممکنه بره زندان...جایی که دیگه تو نمیتونی خونه باشی
بابا من فقط خیلی میترسمکه بخوام از دستت بدم لطفا از کاری نکن که مجبور شی از پیشمون بری
گفت و گذاشت اشک هاش از چشم های آبیش پایین بریزه
مارک دو طرف صورت پسر رو میگیرا و اون رو مجبور میکنه که بهش خیره بشه
YOU ARE READING
Like the shadow behind you [L.S].[Z.M]
Fanfictionدوباره درستش میکنیم هری من از قصد نکردم من مجبور بودم مجبور بودن یعنی چی ؟ یعنی تحت فرمان کسی بودن عشق؟نفرت؟غرور ؟یا انتقام؟ یا که... اینجا هیچکی نمیتونه خودش تصمیم بگیره