پسر ایرلندی،در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود و بلند میخندید،حرف میزد...بعضی از کلمه هایی که میگفت رو نمیشد بین خنده های از ته دلش تشخیص داد
وای...لویی موهای آبیتو میکشدی بعد توی حموم نشسته بودی و داشتی سعی میکردی که با صابون اون رنگ مزخرف رو که حالت داشت ازش بهم میخورد رو پاک کنی
دستش رو محکم به سرش میکوبید و از خنده ریسه میرفت و به قدری با خوابی که تعریف میکرد میخندید که قرمز شده بود
نگاهش به سمت هری که با صدای خنده های اون بلند شده بود و با چشم های گرد شده از تعجب و گیجی با دهن باز نگاهش میکرد افتاد
بی هوا دوباره صدای خنده هاش بلند و شد و دستش رو روی دلش گذاشت و از خنده خم شد
چرا پاچه راسته شلوارت تا زانو هات رفته بالا و چرا آستین لباس خوابت از سرشونت افتاده؟انگار توی تخت خوابت جنگ جهانی سوم رو راه انداخته بودی
گفت و باعث شد هری نگاه گیجی اول به لویی که با نگاهش سرش رو اورده بود بالا و از سر تا پا آنالیزش میکرد نگاه کرد و بعد به خودش نگاه پر تعجبی کرد و کلمه نامعلومی زیر لبش زمزمه کرد
با خنده و خجالت دستی توی موهاش کرد و بعد گفتن اینکه سریع میام دوباره خیلی سریع به سمت بالا رفت
نایل با سرفه ای صداش رو صاف کرد و برای بار سوم بسته خالی چیپس رو چک کرد و از خالی بودنش ناله کرد
لویی:به خاطر خدا نایل،اون لعنتی خالیه دنبال چی میگردی توش انتضار داری فرشته مهربانی وقتی داشتی میخندیدی برات چیپس گذاشته؟
لویی گفت و دوباره به برگه رو به روش نگاه کرد و چیزی رو توی لب تاپش سرچ کرد
زنگ در خونه به صدا در اومد و این باعث شد سر نایل بالا بیاد و با چشم های آبیش به در خیره شه،یکی از خدمتکار ها سریع به سمت در رفت و اون رو باز کرد و بعد ازخوش آمد گویی با کسی که به خاطر صداش به نظر زن میومد گذاشت اون بیاد داخل...
لویی عینکش رو روی میز گذاشت و بدون اینکه بخواد توی چهرش تغییری ایجاد بشه به سمت زنی که دامن مشکی جذبی تا زیر زانوهاش و پیرهن آبی که با گل های کوچیک صورتی تزیین شده بود رفت
زن کتاب هایی که توی دستش بودن رو نه چندان محکم توی دست هاش فشار داد و با لبخند ملایمی با سمت لویی رفت و دستش رو به سمتش دراز کرد
از این که موفق به دیدنتون شدم خوشحالیم آقای تاملینسون،و مشتاقم کار رو شروع کنم اگه شما من رو راهنمایی کنید
لویی سرش رو برمیگردونه و به هری،درحالی که داره از پله ها پایین میاد و چشم هاش رو میمالونه نگاه میکنه
YOU ARE READING
Like the shadow behind you [L.S].[Z.M]
Fanfictionدوباره درستش میکنیم هری من از قصد نکردم من مجبور بودم مجبور بودن یعنی چی ؟ یعنی تحت فرمان کسی بودن عشق؟نفرت؟غرور ؟یا انتقام؟ یا که... اینجا هیچکی نمیتونه خودش تصمیم بگیره