Chapter 3

145 33 39
                                    

3

برق ها همه رفتن و همین اولین شک رو به لویی و نایل وارد کرد صدای پاهای شخص سومی رو میشندیدن و در اخر چراغ ها روشن شد

روی شیشه‌ی تلویزیون با مایعی قرمز نوشته شده بود
"وارد بازی شدید"

لویی و نایل با ترس و وحشت به همدیگه نگاه کردن

"این یعنی چی...؟!"

"نمیدونم لعنتی ولی ما کاره اشتباهی کردیم"

نایل میلرزید اصلا حس خوشایندی نداشت و همین باعث شد چشماش سیاهی بره و لویی سریع قبل از افتادنش اون رو بغل کرد و به تختش رسوند

"چیزی نیست...چیزی نیست نایل اون فقط یه شوخی مسخره بوده بازی در کار نیست بخواب و سعی کن فراموشش کنی"

"م-من نمیدو-نم لویی ا-گه ما توی دردسر باشیم چی..؟!"

"چیزی نیست اصلا همچین فکری نکن خب...؟!"

"باشه"

لویی نایل رو بغل کرد و همونجا به خواب رفتن و توی این موقع شخص سوم بازی رو شروع کرده بود و این بازی هیچ شباهتی به ویدیوگیم نداشت

وقتی صدای ناله از اتاق اصلی بلند شد لویی از خواب پرید و با وحشت به اونجا رفت ‌و دید که اون دستگاه روشنه و حالا میتونست پسر بچه‌ای رو ببینه که توی صفحه نشون داده میشد

"باید بازی کنی و همه‌ی تلاشت رو بکن که من پیداش نکنم وگرنه انتخاب روش مرگش با خودته....شروع کن"

لویی دهنش خشک شده بود و همه‌ی تنش میلرزید اما به سرعت دسته‌های بازی رو برداشت و هدفون رو گذاشت رو گوشش

"بچه هر چه سریع تر بلند شو باید مخفی بشی...گاد فقط یک دقیقه وقت داریم محض رضای فاک"

"زود باش اون در رو باز کن....عالیه حالا برو توی اون کمد عجله کن لعنتی وقتت الان تموم میشه...."

"وقت تموم شد حالا وقتشه برم دنبال طعمه"

دوباره اون صدای بم و ترسناک توی گوش لویی پخش شد و اون فاصله‌ای با گریه کردن نداشت

"اوه همممم ببینم داخل اون کمد چیه......پیدات کردم"

موهای پسر بچه رو کشید و اون روی زمین پرت شد اون گریه میکرد و کمک میخواست به شدت وحشت کرده بود و جیغ میزد

"داری چیکار میکنی عوضی این بازیه‌ی کثیف چیه راه انداختی من به پلیس خبر میدم با اون بچه کاری نداشته باش روانی"

"هیچکس نمیتونه کمکت کنه"

تبرش رو اورد و دستای اون بچه رو جدا کرد و در اخر تبر رو داخل گلوش برد و اون رو همونجا رها کرد

لویی تمام اون مدت شاهد همه‌ی اینکارا بود و الان رنگش به سفیدی گچ شده بود حتی نمیتونست تکون بخوره

"بهت گفته بودم ما تو دردسر افتادیم"

صدای نایل از پشت سر لویی میومد اما اون به قدری ترسیده بود که همونجا بیهوش شد و سیاهی مطلق.

─────────────

لویی روی تختش بیدار شد در حالی که نایل چشماش از شدت گریه به قرمزیه خون شده بود ولی بازم لباش میلرزید و وقتی دید لویی چشماش رو باز کرده از نو گریه کرد

"لو-یی م-من بهت گ-گفته بودم توس د-دردسر افتادیم"

به بازوی لویی چنگ انداخت و خودش رو توی بغلش پرت کرد لویی خودش به اندازه‌ی کافی گیج و ترسیده بود اما حالا نایل بهش احتیاج داشت

────────────

پارت بعدی رو هر وقت کامنتا ۵۰تا شد و ووت‌ها به ۳۰تا رسید میذاریم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 12, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ChooseWhere stories live. Discover now