...🥀

960 116 22
                                    

[نگذار باور کنم دروغی را...ک سخن از حقیقتی تلخ میزد...🍃]

شرلوک فنجون چای رو محکم روی میز روبه روی کاناپه کوبوند...

-منتظرم
-اول چایی برادر
-تو چایی دوست نداری
-خب...اممم...

مایکرافت فنجون رو دوباره آروم گذاشت رو میز و مشغول ور رفتن با کراواتش شد...

-مایکرافت !!!
-چیزای زیادی هست ک باید در موردشون بدونی شرلوک...اما...نه الان...نه توی این لحظه...ک من از تکرار اتفاقات گذشته ترس دارم برادر کوچولو...

———

-جان...؟
بیدار شو...جان ؟!

-مممم...شرلوک...چیه...؟

-پرونده جان !
-...نه...خودت تنها برو...
-...جان...؟
-شرلوک حالم خوب نیس...میخوام بخوابم...

-حالت خوب نیست ؟! منظورت چیه...؟ جان...؟

-شرلوک فقط سرم درد میکنه...

و با این جواب شرلوک آروم پاشد...و بعد از چند دقیقه آروم اول پیشونی جان...بعد گونه هاش...نوک دماغش...و آخر سر لباش رو بوسید...

-زود بر میگردم...
-دوست دارم...
-منم دوست دارم...

———

-شرلوک ؟!
-ها...ن...؟
-برا چی بیش‌تر از نیم ساعته به پنجره زل زدی...؟
-ه...هیچی...هیچی
-اوه برادر
-خفه شو

شرلوک روی صندلی اش نشست و به صندلی جان زل زد و آروم زمزمه کرد...

-م...مایکرافت...منو ببر پیشش
-خودت ک شنیدی چی گفتن
-مایک...

سرش رو به سمت برادرش چرخوند...

-اگه...اگه قرار باشه...ک...
-این اتفاق نمی افته...
-اما امکانش هست...
مایک...خواهش میکنم...

مایکرافت اه بلندی کشید و گفت
-باشه...اما...
-قبوله...هر شرطی قبول عه...
-تا ساعت ۶ آماده باش...

و فقط شرلوک سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد و دوباره غرق تاریکی درد قلبش شد...

Lost on wavesWhere stories live. Discover now