...🐋

1.1K 128 50
                                    

[بخوان مرا...ک شوق رهایی در سر دارم...و نوازشم کن...هنوز سایه ی رد انگشتانت بر تنم باقیست...🥀]

بیمارستان...
شرلوک همیشه از بیمارستان ها متنفر بود...
میشد گفت ک بخشی اش مربوط میشد به تجربه ی تلخ خودش...به خاطرات مه آلود...
ولی...
بیمارستان ها همیشه پر بودن از ادم هایی ک روی لبه ی پرتگاه وایسادن...
تنها با یع وزش بلد ملایم...
سقوط میکنن...
اما به جای پرواز...
این مرگ عه ک به خاطر سپرده میشه...
شرلوک سرش رو محکم تکون داد...
جان روی لبه نبود...
جان روی لبه نبود...
جان روی لبه نبود...
مدام با خودش تکرار میکرد...
اما حقیقت...حرف دگ ای میزد...
جان خود سقوط بود...
بیش‌تر از هر وقت دگ ای روی لبه وایساده بود...

راه رو خیلی طولانی...
شرلوک به یاد داشت...
اون شبی رو ک با دستای خونی...
رد شکست روحش رو روی دیوار های سفید حک میکرد...
بالاخره به اتاق رسید...
با دست های لرزون آروم دستگیره ی در رو فشار داد...
ولی قبل از اینکه به داخل اتاق نگاهی بندازه چشماش رو بست...

-این حقیقت نداره...فقط یع خواب مسخرس...فقط یع رویا است...یع کابوس...

آروم با خودش زمزمه کرد...

ولی وقتی ک چشماش رو باز کرد...دوباره همونجا بود...رو به روی اتاقی ک تمام زندگیش توش گنجاده شده بود...

سرش رو آروم آورد بالا و به تخت نزدیک شد...
دستای محکم اش...دستایی ک شبای زیادی بعد از کابوس هاش...بعد از گریه های بی صداش...نگه اش داشته بودن...آروم...رد عشق و محبت رو روی بدنش حک کرده بود...
و حالا...
به خاطر شرلوک...
اون دستا بی جون و روح روی ملافه ی سفید تخت بیمارستان افتاده بودن...
شرلوک برگشت و به پشتش نگاه کرد...
صندلی پلاستیکی نارنجی...
صندلی ک...
نتونست به افکارش ادامه بده...
پنجره باز بود و آروم...قطرات بارون آوازه ی مرگ ستارگان رو نجوا می‌کردند...
صندلی رو به تخت نزدیک تر کرد و روش نشست...
آروم دست چپ جان رو بلند کرد و به لباش نزدیک کرد...

-میدونی...باید چند وقت پیش بهت میگفتم...ک چقد برام ارزش داری...درسته ک همیشه بهت میگم دوست دارم...و اینم از ته قلبم میگم...تو...بدون تو واقعا هیچی برا اهمیت و مفهومی نداره...اما...باید بیش‌تر می بوسیتمت...بیش‌تر دستت رو میگرفتم...بیش‌تر بهت نگاه میکردم...

صداش روی کلمات آخر شکست...
دست جان رو بین دستای خودش گذاشت و پیشونیش رو روی اونا...

-اگه..

قطرات بلوری داشتن آروم صورتش رو نقاشی میکردن...

-اگه...اگه دگ نمیتونی...نمی تونی ادامه بدی...مشکلی نیست...من همیشه دوست خواهم داشت...دوست دارم...و داشتم...ولی اگه خسته ای...

دگ نمی تونست ادامه بده...چند تا نفس عمیق کشید...

-ولی اگه میتونی...حتی خیلی کم...ازت میخوام ک ادامه بدی...جان خواهش میکنم...من...بدون تو...نمی تونم...

و آروم پاشد و جان رو بوسید...
و وقتی چشماش رو باز کرد...
دو تا چشم آبی...به آبی ژرفای اقیانوس...بهش خیره شده بودن....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 20, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Lost on wavesWhere stories live. Discover now