...🌿

859 114 8
                                    

[ نجوای دردم را بشنو...ک گر رَوی من از این جنون خود خواهم گریخت...🥀]

شرلوک به ساعت نگاه کرد...
۵:۴۷
کمتر از بیست دقیقه تا رسیدن مایکرافت زمان باقی مونده بود...و طوفانی ک آشوب بر انگیز ذهن شرلوک بود...
آروم از روی صندلیش بلند شد...توی اتاقشون کمد رو باز کرد...بدون اینکه نگاهی به لباس های جان بندازه فورا یع پیرهن سفید برداشت و در کمد رو بست...
نفس هاش داشتن کوتاه می اومدن...
میتونست ضربان قلبش رو از سر تا پای بدنش حس کنه...
اگه اون شب انقد کله شق نبود...
اگه...
چشماش رو باز کرد...
اگه...
بوی خون رو دوباره میتونست بشنوه...
بوی درد...
بوی اشک...
بوی جان...

سرش رو محکم کوبوند به دیوار کنار کمد...

"اگه فقط انقد کله شق نبودی...الان توی بغل جان بودی...اروم داشت موهات رو نوازش میکرد..."
صدای توی ذهنش گفت...

-بسه ! خفه شو!!

چشماش رو دوباره باز کرد...اما به جای اتاقش صحنه ی جنایت جلوی چشماش بود...
با این تفاوت ک چیزی رو حس نمیکرد...
همه چیز صحنه های کات شده از حقیقت بود ک جلوی چشماش فلش میزد...
جان...خون...جسد...لستراد ک محکم کنارش زد...
صدای فریاد...اسم خودش...صدای نفس های بریده...

نه نه نه این حقیقت نداشت...
شرلوک با خودش فک کرد...

باید چشماش رو باز میکرد...حتی اگه حقیقت...افسانه ی بلعیده شده ای بود...
بار دوم ک چشماش رو باز کرد روی زمین بود...
همه جاش عرق بود...

-کافیه...
با خودش زمزمه کرد و مشغول عوض کردن لباسش شد...
کتش رو پوشید و هفده پله رو پایین رفت...

ماشینی ک مایکرافت براش فرستاده بود جلوی در بود...
در رو باز کرد و سوار شد اما هیچ اثری از مایکرافت دیده نمیشد...برای چندمین بار توی این چند هفته ی منفور شده توی دلش از مایکرافت تشکر کرد...

سرش رو به پنجره تکیه داد و به بیرون نگاه کرد...اما توجهی بهشون نداشت...گویی کل دنیا رو با یع سطل رنگ خاکستری رنگ کرده باشن...

صدای ترمز ماشین شرلوک رو از افکارش کشید بیرون...

-رسیدیم آقا

آروم دستگیره ی در رو گرفت و در رو باز کرد...هوای بیرون بی حرکت بود...بدون جان همه چیز نغز بود...
جلوی در بیمارستان وایساد...
صدای باد...خاطره ی صدای جان توی اون شب بود...

Lost on wavesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang