+ ببین رفیق.. من نمیتونم همینجوری بهترین دوستمو با یه مدرک جعلی، بندازم زندان!
- چرا نمیتونی؟ من خودم دارم ازت میخوام که این کارو بکنی!
+ خدایا! دلیلش از روزم روشن تره ! زندان جای خطرناکیه و تو فقط یه نویسنده ای که آزارت حتی به یه مورچه هم نمیرسه!
- بیخیال باکی! من از پس خودم برمیام! به علاوه..، تو همیشه میگفتی آدم هایی که توی این زندانن خیلی بی آزارن!
باکی از صندلیش بلند شد و کلافه شروع به راه رفتن دور اتاق کرد: آره تا دیروز اینطوری بود..، اما امروز صبح، حکم انتقال یه زندانی اومد که خطرناک ترین مجرم آمریکاست.. هیچ نظری ندارم چرا میخوان بفرستنش تو این زندان ایالتی درب و داغون.. اما حقیقت اینه که با اومدن اون آدم ، اینجا میشه خطرناک ترین زندان آمریکا! حتی خود من هم نمیدونم چه طوری قراره با این آدم سر کنم! درسته..، من میدونم که تو تقریبا از پس خودت برمیای اما تو این شرایط، احتمال اینکه بفرستمت همچین جایی تا فقط داستانتو بنویسی صفر درصده اقای استیون گرنت راجرز! البته قبل از این ماجرا هم شانس زیادی نداشتی!
- اما من بهترین دوستتم!
+ برای همینم هست هیچ شانسی نداری استیو.. فکرشو از سرت بیرون کن!
استیو از جاش بلند شد و مقابل باکی ایستاد؛ مستقیم توی چشماش نگاه کرد و گفت: باشه.. دیگه بهش فکر نمیکنم!
باکی با استیو دست داد و لبخند مصنوعی زد؛ مطمئن بود داره دروغ میگه.. برق چشم های استیو، وقتی درباره ی اون زندانی حرف زدن، از چشم باکی دور نمونده بود..! اون سال ها بود استیو رو میشناخت و میدونست تا به هدفش نرسه، حتی یک لحظه هم تسلیم نخواهد شد..
.
درست بعد از رفتن استیو..، زنگ تلفن دفتر باکی به صدا در اومد. دادستان شهر یک بار دیگه مشخصات مجرم مورد نظر رو اعلام کرد و بار ها تاکید کرد که باید به شدت از زندان مراقبت کنن.
دادستان : گوش بده.. تونی استارک یه نابغه ی لعنتیه، یه مکانیک فوق العادس.. همین باعث شده انقدر ازش بترسن..! چون اون از هوشش استفاده میکنه و هیچ کس نمیتونه با هوش تونی استارک رقابت کنه! من مطمئنم اگر توی این راه نبود..، با اختراعاتش جهان رو زیر و رو میکرد! ...
- من پروندشو خوندم.. به نظرم همین الانشم اون خودش میخواسته که دستگیرش کنن، وگرنه ممکن نبود به این راحتی گیر بیفته. و راستش..، به نظرتون مشکوک نیست که همچین آدمی رو فرستادن به یه زندان دور افتاده مثل اینجا؟
+ : خب درسته که اون یه مجرمه اما بین مردم به شدت محبوبه.. بعید نیست که با پارتی بازی کاری کرده باشه که به اینجا منتقلش کنن.. شاید هدفی داره.. شاید هم فقط میخواسته تفریح کنه..هیچ کس نمیدونه! پس همونطور که قبلا هم تاکید کردم باید خیلی مراقب باشی.
- تمام تلاشمو میکنم.
+ غیر از اینم ازت انتظار نمیره بارنز. خدانگهدار.
باکی تلفن رو قطع کرد. براش سوال بود که چه طور یه مجرم میتونه بین مردم محبوب باشه، به هر حال اون هنوز تونی استارک رو از نزدیک ندیده بود!
زیر لب چند بار اسم تونی استارک رو زمزمه کرد. تصمیم نداشت اجازه بده اون به هیچ عنوان به اهدافش برسه.
.
وقتی استیو از دفتر باکی خارج شد، فقط به یه چیز فکر میکرد "چه طور راضی کردن دوستش". اون باید هرطور شده داستانشو مینوشت!
نوشته های استیو معمولا دید آدم ها رو نسبت به موضوع عوض میکردن و اون میخواست این بار ثابت کنه همه ی آدم هایی که توی زندان هستن ، الزاما یه هیولا نیستن! باکی همون کسی بود که این دید رو به استیو داده بود و حالا باید بهش کمک میکرد! خیلی از نویسنده ها و بازیگرا از این کار ها میکردن؛ به بیمارستان ، آسایشگاه روانی، کمپ های ترک اعتیاد یا جاهای دیگه میرفتن ، یه مدت با آدم های اونجا زندگی میکردن و بعدش، تقریبا بهترین کار های عمرشون رو ارائه میدادن! خب استیو هم یه نویسنده بود و میخواست هر طور شده این کار رو انجام بده، به هر قیمتی! وقتی باکی بهش گفت خطرناک ترین مجرم آمریکا قراره به اون زندان بیاد حتی از قبل هم برای اجرای تصمیمش مصمم تر شده بود.
استیو از این جور چیزا نمیترسید و همین نترسی، دوستاش رو نگران میکرد. باکی همیشه بهش یاد آوری میکرد که به طرز احمقانه ای از خودش شجاعت نشون میده..، انقدر که حاضره شرط ببنده یه روزی یه خاطر همین موضوع کار دست خودش میده.
با یادآوری حرف باکی پوزخند زد . حالا از راهرو های تو در توی ساختمان اداری زندان خارج شده بود؛ به آسمون نگاه کرد و بعد دستاش رو توی جیب هاش فرو برد؛ هوای خیلی خوبی بود. تصمیم گرفت تمام راهو تا خونه پیاده بره و یه راهی برای راضی کردن باکی پیدا کنه.