+ تا فهمیدم میخوای منو ببینی خودمو رسوندم.. اتفاقی افتاده؟
- آره.. باید هرچه زودتر ما رو از این زندان خلاص کنی.
+ چی؟ چه طوری باید این کارو بکنم؟
- من نمیدونم نت! تو مثلا وکیل منی! هر جور شده باید این کارو بکنی.. برام مهم نیست از روش های قانونی استفاده میکنی یا روش های کلاسیک خودت، یه جوری باید این کارو برام انجام بدی!
نت اروم تر گفت: اتفاق مهمی افتاده؟
- چرا آروم حرف میزنی؟ اینجا نگهبانا خودین! آره کارشون باهام تموم شده و به محض اینکه امانتیشونو پیدا کنن میکشنم!
+ خدای من! تونی تو خیلی زود میتونی آدم ها رو رام خودت بکنی! بهشون گفتی چیزی که دنبالشن کجاست؟
- دیوونه شدی؟ معلومه که نه! اما دارم کلافشون میکنم؛ احتمال میدم به زودی بیخیالش بشن و بکشنمون. حتی اگر آزاد بشیم بازم جونمون در خطره ؛ باید هر چه زود تر بفرستیمون یه زندان امن!
+ زندان امن دیگه چه جور جاییه..؟ خودت جای خاصی مد نظرت نیست؟
- برام مهم نیست کجا! اما باید تا جایی که میشه از واشنگتن دور باشه و آدماش اهل شلوغ کاری نباشن؛ ترجیحا خلوت هم باشه!
+ باشه.. تمام تلاشمو میکنم.
- نت.. باید هر چه زودتر این کارو بکنی.. اوضاع خیلی بهم ریخته است! حتی اگر نتونستی منو خلاص کنی باید هر طور شده جارویسو بفرستی..
اگر بخوام همین الان از اینجا بفرستمش بیرون، به هیچ عنوان قبول نمیکنه اما نمیخوام به خاطر من اتفاقی براش بیفته.. متوجهی؟
نت سر تکون داد و از صندلیش بلند شد. تونی دست به سینه شد و بدون اینکه از جاش بلند شه، گفت: به دوست پسرت سلام برسون!
+ باشه..، خیلی نگرانته.. در واقع همه نگرانتیم به جز خودت..! مگه تو چند سالته که یه عالمه آدم دنبال کشتنتن؟
- خواهش میکنم دوباره شروع نکن رومانوف.. نگران نباش من چیزیم نمیشه! فقط کاری که ازت خواستمو انجام بده..
نت سر تکون داد و از اتاق ملاقات خارج شد.
تونی از جاش بلند شد و رو به نگهبان گفت: ممنون جیک.. و دیگه نگران دخترت نباش.. پول عملش حتما تا الان به حسابت واریز شده و بهترین دکتر آمریکا هم بالا سرشه..
نگهبان: آقای استارک، واقعا ممنونم! شما لطف بزرگی در حق من کردین..
- حرفشم نزن. هر کس دیگه ای هم بود همین کارو میکرد.
تونی از اتاق ملاقات خارج شد تا به سمت سلولش بره.. حق با نت بود؛ اون جوون تر ازچیزی بود که همه دنبال کشتنش باشن.. و برای لقب خطرناک ترین مجرم امریکا هم خیلی جوون بود..؛ درسته که کار های خلاف انجام داده بود اما چاره ای نداشت. تمام تلاششو میکرد تا به جای جبران اون کارها، به مردم کمک کنه. میدونست که بهترین آدم دنیا نیست، اما انتظار نداشت هیولا تصورش کنن.
اگر به میل خودش بود..، الان توی پنت هاوس برجش توی نیویورک، در حال اختراع یه وسیله ی هیجان انگیز بود. اما خب.. کِی زندگی مطابق خواست آدم ها رفتار کرده بود؟ هیچ وقت!
تونی به شانس و سرنوشت هیچ اعتقادی نداشت و این مسئله، همه چیز رو سخت تر میکرد.. چون به هیچ وجه نمیتونست حماقت های خودش رو گردن چیزی به نام سرنوشت یا بخت و اقبال بندازه.!. مقصر همه چیز خودش بود و هر بار که به آیینه نگاه میکرد، بیشتر از قبل از خودش متنفر میشد.
میتونست روزی از این منجلاب بیرون بیاد؟ تمام آرزوش همین بود!
خودش رو روی تخت انداخت و چشماشو بست..، باید برای چه طور زنده موندش برنامه میریخت.
+ نت چه طور بود؟
تونی به سمت صدا چرخید اما چشماش رو باز نکرد: گفت بهت سلام برسونم
+ میتونه از اینجا درمون بیاره؟
- گفت یه کاریش میکنه.. تو نگران این چیزا نباش جارویس.. اتفاقی نمیفته
+ من نگران توام!
تونی چشماشو باز کرد و سر جاش نشست: نباش! نگران من نباش! تو اول باید خودتو نجات بدی، میفهمی؟
جارویس اخم غلیظی کرد: با من اینطوری حرف نزن. من زیر دستت نیستم ، دوستتم! هر دو مون میدونیم که اونا دنبال توان نه من!
تونی: و هر دومون میدونیم برای رسیدن به خواستشون ، هر چی دم دستشون باشه رو از بین میبرن، رفیق! پس اول از همه مراقب خودت باش !
جارویس سر تکون داد
تونی زیر لب زمزمه کرد: آدم اشتباهی رو برای دوستی انتخاب کردی.
+ چیزی گفتی؟
- گفتم باید وقتی به زندان جدید منتقل شدیم حواسمونو خوب جمع کنیم .. پس بهتره قبلش به اندازه ی کافی استراحت کنیم!
+ دلم برای آزادی تنگ شده..!
تونی پوزخند زد ، دوباره سرجاش دراز کشید و چشماشو بست: منم همینطور! حالا بذار یکم بخوابم.