تونی با بیحوصلگی روی تخت نشسته بود، نفسشو فوت کرد و گفت: اینجا از واشنگتن مزخرف تره! آدماش خیلی خسته کنندن! الان بیشتر از یک هفتست که اینجاییم، نمیدونم اون رئیس زندان دقیقا چی گفته که به جز همون روز اول، دیگه هیچ کس به سمتمون نیومد. به نظرت عجیب نیست؟
جارویس: تونی.. مردم فکر میکنن ما هیولاییم و در واقع، تو بیشتر اوقات جلوی مردم شبیه عوضی ها رفتار میکنی تا بهشون ثابت کنی تفکرشون درسته.. و از وقتی به اینجا اومدیم بدتر از قبل هم شدی! اصلا نیازی نیست کسی حرفی زده باشه!
تونی: برام مهم نیست که مردم چه فکری دربارم میکنن! به هر حال.. من حوصلم سر رفته!
جارویس شونه هاشو بالا انداخت: چرا نمیری کارگاه؟(زندان ها به خاطر ایجاد منبع درآمد برای زندانی ها، کارگاه و از این قبیل جاها دارنهم ایران هم خارج) میدونم چیز خاصی نداره اما بهتر از هیچیه مگه نه؟
تونی: هوم، فکر بدی نیست.. تو میخوای چیکار کنی؟
جارویس: شنیدم یه تازه وارد دو سه روز پیش اومده.. باید آمارشو دربیارم.
تونی: مراقب باش.
جارویس: باشه..!
تونی به محوطه ی باز بیرون رفت تا به سمت کارگاه ها بره تقریبا کسی توی حیاط نبود..، چون هوا به شدت شرجی بود.
صدای بحث شنید. مشخص بود که یه نفر داره سعی میکنه زورگیری کنه و طرف مقابل ، کوتاه نمیاد. تونی همیشه از زورگیر ها متنفر بود، البته بیشتر آدم ها فکر میکردن اون هم یک زورگیره.. اما این درست نبود! تونی قدرتمند بود، اما فقط زمانی که مجبور بود از قدرتش استفاده میکرد؛ درست مثل همین الان که میخواست بره و از قدرتش برای نجات دادن اون پسر استفاده کنه.
راهش رو به سمت منبع صدا ها کج کرد و پشت دیواری که بدون هیچ دلیلی کمی جلوتر از دیوار اصلی ساخته شده بود دو نفر رو دید که یقه ی همدیگه رو محکم گرفته بودن..
تونی همون روز اول متوجه شده بود که اونجا، نقطه ی کور دوربین های حیاط محسوب میشه..
هر دو نفر قد بلند تر از تونی بودن و بدن ورزیده ای داشتن، اما یکی از اون ها که تونی احتمال میداد همون فرد زورگیر باشه، قوی تر و نیرونمند تر به نظر میومد.
صداش رو صاف کرد و هر دو مرد، توجهشون به تونی جلب شد.
تونی با تحکم گفت: راحتش بذار!
زورگیر: و اگه راحتش نذارم؟
تونی:خب.. اتفاق بدی میفته!
زورگیر پوزخند زد: دوست دارم این اتفاق بدی که دربارش حرف بزنی رو ببینم!
بعد از غفلت مرد مقابلش استفاده کرد و یقه اش رو محکم تر فشار داد و باعث شد اون مرد به سرفه بیفته.
تونی اینبار بلند تر گفت: گفتم راحتش بذار!
زورگیر یقه ی مرد و ول کرد و به سمت تونی اومد و به دیوار چسبوندش.
تونی با خونسردی گفت: بهتره خودتو کنترل کنی وگرنه برات بد تموم میشه!
زورگیر خشمگین تر از قبل گفت: تو دیگه کدوم خری هستی؟
تونی پوزخند زدو درحالی که به چشم های زورگیر زل زده بود، و با لحن سرد شمرده گفت: اوه.. واقعا عجیبه که من رو نمیناسی! خب... من آنتونی ادوارد استارکم!
مرد زورگیر دستشو از رو سینه ی تونی برداشت و یه قدم عقب رفت.
در عوض تونی یه قدم به سمت زورگیر برداشت و با لحن سرد تر از قبل گفت: این بار رو بیخیال میشم اما اگر دفعه ی بعد ببینم کسی، مخصوصا این پسره رو اذیت میکنی، راحت ازت نمیگذرم. متوجه شدی؟
زورگیر که از شدت ترس نمیتونست درست حرف بزنه، فقط سرش رو تکون داد.
تونی: خوبه.. حالا میتونی بری!
زورگیر به سرعت از اون ها دورشد.
تونی به پسر نگاه کرد.. چشم هاش آبی بود ، موهای روشنی داشت و به نظر همسن میومدن.
پسر با تعجب به تونی خیره شده بود.. نگاهش مشخص بود که تا به حال اسم تونی استارک رو نشنیده؛ با لحن طلبکار گفت: اگر نمی اومدی، خودم از پسش بر می اومدم!
تونی لبخند محوی زد و گفت:خواهش میکنم.
پسر ابروهاشو بالا انداخت: برای چی؟
تونی: چون اون داشت قلدری میکرد و من سر رسیدم و نجاتت دادم
پسر اخم کرد و محکم تر از قبل گفت: گفتم خودم از پسش برمیومدم!
تونی: اوه واقعا؟ از بیرون اینطوری به نظر نمیومد!
پسر: ولی اینطوری بود..
تونی: خیلی خب..اصلا نمیخواد تشکر کنی.. اسمت چیه؟
پسر:استیو.. ام.. بارنز!
تونی یک بار دیگه دقیق تر به صورت استیو نگاه کرد.. چشم هاش زیادی معصوم بودن!
تا به حال نشده بود تونی چند لقب برای یک نفر در نظر بگیره. معمولا یک اسم، تمام مغزش رو پر میکرد و این نشون میداد حالا حالا ها با اون آدم سرکار داره و یا هیچ اسمی به ذهنش نمی اومد.. این نشون میداد که تونی قرار نیست اون فرد رو بیشتر از یکی دو بار ملاقات کنه و حالا.. مردی رو به روش ایستاده بود که قاعده ی لقب گذاری تونی استارک رو به کل نقض کرده بود .. تونی چندین اسم برای استیو توی ذهنش داشت و در انتها هیچ کدوم براش راضی کننده نبودن.
سعی کرد افکارش رو جمع کنه، گفت: استیو بارنز؟ ببینم تو با رئیس زندان نسبتی داری؟
استیو به سرفه افتاد و سرخ شد.. سعی کرد به خودش مسلط باشه. خنده ی کوتاهی کرد و گفت: نه..نه.. کاملا تصادفیه! خب.. تو با کدوم اسمت راحت تری؟ انتونی یا ادوارد؟
تونی: هیچ کدوم.. فقط بگو تونی..
استیو: باشه تونی.. من میخوام برم کتاب خونه...
تونی: منم میخوام برم کارگاه.. میدونی کجاست؟
استیو: تا حالا اونجا نرفتی؟ کنار کتاب خونه است.. میتونی با من بیای!
هر دو به سمت کتابخونه و کارگاه راه افتادن. تمام راه هر دو سکوت کرده بودن. وقتی به مقصد رسیدن، تونی رو به روی استیو ایستاد و گفت: میدونی که بازم میاد سراغت؟
استیو: میدونم.. هم اتاقیمه.. مشکلی نیست.. از پسش بر میام و امیدوارم این بار از ناکجا آباد سر نرسی!
تونی توجهی به حرف های آخر استیو نکرد: خب.. اگر اون هم اتاقیته.. هیچ وقت راحتت نمیذاره! اصلا مشکلش چیه؟
استیو: دیروز یکی دیگه از هم اتاقی هام، به شدت مریض بود. منم قبول کردم یک روزش به جاش برم سر کار؛ چون واقعا به پول احتیاج داره.. بعد اون به این نتیجه رسید که میتونه به جای خودش بقیه رو بفرسته سر کار و پول به جیب بزنه؛ خب من زیر بار حرف زور نمیرم.. این شد که بحث بالا گرفت و بقیشو دیدی..
تونی: تو باید این مشکلو گزارش بدی!
استیو: به هیچ عنوان نمیتونم این کارو بکنم! و برای بار هزارم.. خودم از پسش بر میام..!
تونی نفسشو بیرون فوت کرد: امیدوارم لاقل توی صورتت مشت نزنه، چون مطمئنم خیلی زشت میشی!
استیو بلند خندید: خب اگر ماهی حداقل یک مشت توی صورتم نخوره اتفاق عجیبیه!
تونی: تو واقعا کله شقی..!
استیو پوزخند زد: همه میگن.. من دیگه باید برم! توی کتاب خونه کار میکنم؛ اگه یه روزی بیکار بودی یا حوصلت سر رفت یا هر چی، میتونی بیای کتابخونه..، قول میدم از بخش ویژه برات کتاب کش برم.
بعد به تونی چشمک زد.
تونی ناخوداگاه نگاهش رو از استیو گرفت و زمین رو نگاه کرد؛ گفت: بخش ویژه دیگه چیه؟
استیو: کتاب های مورد علاقه ی رئییس کتاب خونه ، توی بخش ویژه است! به هر کسی قرضشون نمیده.. به نظرش کسی که اون کتابو میخواد باید لیاقت خوندنشو داشته باشه.
تونی: و به نظرت من لیاقتشو دارم؟
استیو: قطعا داری.. حتی اگه عقیده ی رئییس با من مخالف باشه! به علاوه من باید کار امروزت رو جبران کنم!
تونی: پس بالاخره اعتراف کردی که به کمکم نیاز داشتی!
استیو با اخم ساختگی گفت: درباره ی چی حرف میزنی؟
تونی چیزی نگفت، به جاش با استیو دست داد و بهش لبخند زد.
استیو: خب دیگه..اینجا خیلی بزرگ نیست پس بعدا حتما یه جایی میبینمت؛ فعلا.
استیو رفت و تونی رو با افکارش تنها گذاشت..
بعدا حتما باید آمار این پسر رو در میاورد.. اصلا به خلاف کار ها نمیخورد! اما میدونست که اگر هر چیزی درباره ی ماجرا های امروز به جارویس بگه کلی سرش غر میزنه؛ چون اون از اسمش برای ترسوندن یه نفر استفاده کرده بود و جارویس از این کار متنفر بود. اگر اینو میشنید حتما حرف هایی که توی اتاق بهش زده بود رو دوباره یادآوری میکرد و میگفت: دیدی گفتم تو شبیه عوضی ها رفتار میکنی؟
خب اون آدم یه زورگیر عوضی بود که میخواست از بقیه سو استفاده کنه؛ پس اصلا چه اهمیتی داشت که همچین آدمی چه فکری کنه؟
تونی، متوجه شده بود که استیو تا به حال اسمش رو نشنیده و خوشحال بود که اون لحظه استیو انقدر درگیر اثبات خودش بود که درباره ی دلیل ترسیدن اون مرد، کنجکاوی نکرد. به نظرش استیو آدم خوبی بود، مثل خودش به بقیه کمک میکرد تونی پولدار بود و با پولش به مردم کمک میکرد اما اون، از یک راه دیگه به هم اتاقیش کمک کرده بود. ترجیح میداد بقیه چیزی دربارش به استیو نگن چون در این صورت ، استیو هم از تونی متنفر میشد و تونی هیچ وقت دوست نداشت آدم های خوب ، ازش متنفر بشن.
اما مجبور بود فعلا به خاطر جارویس، بیخیال "استیو بارنز" بشه.
وارد کارگاه شد.. دستگاه ها کار میکردن و همه جا رو دود فرا گرفته بود. نور از پنجره هایی که بالا تر از حد معمول قرار داشتن وارد کارگاه میشد و میشد حرکت دود رو توی هوا دید. تونی عاشق این ترکیب بود.. نور و دود.
مردی که ماسک ایمنی زده به سمت تونی اومد و خیلی عامیانه پرسید: میتونم کمکت کنم؟
تونی: ام.. دلم میخواست یکم اینجا کمک کنم!
مرد: چیکار بلدی بکنی؟
تونی: همه کار! ترجیح میدم یه کار سخت بهم پیشنهاد بدی.. کارای پیش پا افتاده حوصلمو سر میبرن.
با اینکه چشمای مرد زیر عینک مخصوص بود، تونی میتونست حدس بزنه چشمای مرد گرد شدن و ابروهاش بالا رفتن.
همون لحظه کسی فریاد زد: فرانک.. دستگاه من بی دلیل خاموش شد!
فرانک به سمت صدا برگشت و فریاد زد: برقشو چک کن.
+ چک کردم.. مشکلی نداشت!
فرانک: خیلی خب.. باید به رئییس بگیم یه مکانیک بفرسته..
تونی: هی.. من یه مکانیک ماهرم!
فرانک دوباره به سمت تونی برگشت: نمیتونم همینطوری یه دستگاه گرون قیمتو بسپارم دست بچه ای که همین الان برای اولین بار دیدمش!
تونی: بیخیال! بذار یه نگاهی بهش بندازم.. بهت تضمین میدم از این خراب تر نمیشه! اگر نمیتونستم درستش کنم بهت میگم که به رئییست بگی یه نفر دیگه رو بیاره! در ضمن من 21 سالمه و دیگه بچه محسوب نمیشم!
فرانک دستاشو توی هوا تکون داد: خیلی خب.. باشه! یه نگاهی بهش بنداز..
تونی لبخند پیروز مندانه ای زد و به همراه فرانک به سمت اون دستگاه رفتن. بعد از کمی بررسی از جاش بلند شد و گفت: از پسش بر میام.. اما چون بزرگه ممکنه تا شب طول بکشه.
فرانک: مطمئنی؟
تونی: آره.. مطمئنم.. باید بهم اعتماد کنی..
فرانک به مردی که با دستگاه کار میکرد نگاه کرد و گفت: ظاهرا امروز باید بری مرخصی! قبلش ببین این بچه برای تعمیر دستگاه چی میخواد، براش بیار.
تونی با اعتراض گفت: هی.. من بچه نیستم!
اما فرانک زودتر رفته بود.
.
وقت هایی که تونی درحال کار با ماشین ها بود..، متوجه گذر زمان نمی شد؛ برای همین هم وقتی سرش رو بلند کرد و دید شب شده اصلا تعجب نکرد. کسی جز فرانک داخل کارگاه نمونده بود. فرانک کنار در، روی صندلی لم داده بود و به تونی نگاه میکرد.
تونی گفت: کارش تموم شد..
فرانک: هی فکر کردم لال شدی! تمام روز هر چه قدر صدات کردیم جوابی ندادی!
تونی: متاسفم.. اینجور مواقع چیزی نمیشنوم! میخوای امتحانش کنی؟
فرانک از جاش بلند شد و به سمت دستگاه رفت، روشنش کرد و بعد از شنیدن صدای دستگاه گفت: پسر..! از روز اولش هم بهتر کار میکنه.
تونی: بهت که گفته بودم!
فرانک: صورت حساب دستمزدتو میفرستم پیش رئییس.
تونی: من پول نمیخوام.. فقط شام میخوام.. چون ناهارم نخوردم!
فرانک: وقت شام خیلی وقته گذشته.. اما برات از اشپزخونه غذا آوردم.. روی همون میزه، جلوی در..
تونی: اوه ممنون!
فرانک: من هنوز اسمت رو نمیدونم..، مکانیک!
تونی خودش رو معرفی کرد و به دهان فرانک که از تعجب باز مونده بود خیره شد. بعد گفت: خودم میدونم.. احتمالا دیگه نباید اینجا بیام.. بابت شام ممنون فرانک.
فرانک سعی کرد به خودش مسلط بشه و قبل از اینکه تونی از کارگاه خارج بشه، گفت: هی بچه.. ام.. در واقع میخواستم بپرسم میتونی فردا هم بیای؟ چند تا دستگاه دیگه هم هستن که تعمیر نیاز دارن.
تونی به سمت فرانک برگشت: واقعا؟
فرانک خندید: خب آره.. من به این راحتی مکانیک نابغه رو به این راحتی از دست نمیدم!
تونی سر تکون داد و گفت: فردا میبینمت فرانک.
بعد از کارگاه خارج شد تا به سمت اتاقش بره که صدایی رو پشت سرش شنید: واو.. فکر نمیکردم انقدر زود دوباره همدیگه رو ببینیم!پیشنهاداتتونو صمیمانه پذیرا هستم:)