میگویند دور شو ز او
چگونه گره کوری که قلبمان را به هم پیوند داده است را باز کنم
میگویند سرد شو با او
چگونه سرد شوم وقتی تنها گرمای وجودم است .دستای یخ بسته ام را کی گرم کند
میگویند سیر شو
چگونه ازت سیر شوم . حتی دیوانه ها نیز از جانشان سیر نمیشوند
میگویند بس است دیگر
برای من بست نیست . میخواهم ادامه دهم . ساعت ها نگاهش کنم ماه ها ببوسمش و سال ها بغلش کنمچه کار کنم ؟
از خودم بگذرم ؟
دلیل لبخندم را جدا کنم ز خود ؟
دلیل شادی این روزگارم شده است
چ توقعی دارید ز من
دل است دیگر
از هیچ کس دستور نمیگیرد
ESTÁS LEYENDO
بی نهایت ما
Romanceجان دلم می نویسد عاشق هرزگویت از روزمرگی هایتان که گذر زمان هم از عادت کردن آن عاجز است