PART4
[من چه کسی بودم؟!]
ºººººººººººالان تو اتاقم نشستم و به دیوار که با قاب عکس و پوسترای مخلتف پر شده زل زدم...
به عکسم که کنار دوتا پسر هم سن و سال خودم وایسادم و با لباس ورزشی، موهای خیس از عرق و توپ بسکتبال تو دستمون نگاه می کنم...اونموقع موهام نقره ای بود؟
ولی الان موهام آبیه...
شاید رنگ مورد علاقم آبی بوده؟
به جایی رسیدم که حتی نمیدونم رنگ مورد علاقم چیه... چی بدتر از این؟ اینکه هیچی یادت نیاد و هیچی از خودت ندونی؟
وقتی خودم رو نشناسم، چطوری میخوام بقیرو بشناسم.؟به دوتا پسری که کنارم وایسادن نگاه کردم...
یکیشون موهای مشکی داشت با یه صورت کشیده... عجب دماغ خوبیم داره!
دماغ خودم که خیلی داغونه!
اون یکی صورت کوچیکی داره با نوهای نعنایی...
فک کنم این عکس واسه پارساله... نمیدونم... چون اصلا یادم نمیاد که این عکسو انداختم یا نه، چه برسه تاریخش؟!به گفته مامان اون دو تا یونگی و هوسوک... یعنی بهترین دوستای منن...
اونطور که نامجون برام توضیح داد، ظاهرا با این دو نفر رو پشت بوم مدرسه آتیش میسوزوندم که آخرش منجر به افتادن من از ساختمون دو طبقه مدرسه شد...
حالا که بهش فکر میکنم، ممکن بود بمیرم...
خوب شد رو صورتم فرود نیومدم وگرنه صورت خوشگلم از بین میرفت!
باورم نمیشه که اونا دوستای من باشن!
چون حتی بهم یه سرم نزدن!
خب... آره... کقتی تو کما بودم اومدن به دیدنم... خب من که ندیدمشون... نامجون که میگفت اونا خیلی عوضین... ولی مطمئنم همش بخاطر پدر کشتگی که باهام داره...
مگه من چیکارش کردم؟
شاید دوستام هنوز نمیدونن که من اومدم خونه...داشتم بقیه عکسارو برانداز میکردم که صدای در اتاق باعث شد به سمتش برگردم...
مامان با یه سینی که توش یه کاسه بود وارد اتاق شد...
+عزیزم... برات سوپ درست کردم
سعی کردم لبخند بزنم:
-عاممم ممنون... مامانهنوزنم نمیتونم به راحتی مامان صداش کنم... این خیلی غم انگیزه... و حتی برای مامانم بدتر هم هست...
کنارم روز تخت نشست و سینی رو روی پاش گذاشت...
نکنه میخواد مثل بچه کوچولو ها بهم غذا بده؟!قبل اینکه قاشق رو پر سوپ کنه، دست راستمو جلو بردم و قاشق رو از گرفتم:
-خودم میتونم بخورممامان سعی کرد جلومو بگیره:
+ولی تو دستت شکسته و الانم تو گچه...-مامان... خواهش میکنم! من که بچه نیستم! درضمن دست چپم تو گچه با دست راستم که میتونم کارامو انجام بدم!
ESTÁS LEYENDO
L♡VE NEVER GONNA DIE
Romanceژانر💫: عاشقانه-غمگین-روانشناسی-اسمات کاپل ها: ویکوک-نامجین-سُپ-کاپل دختر پسری*-* نویسنده: ROSA_SHS -|میدونی چیه؟ گاهی اوقات به این فکر میکنم که افتادن از پشت بوم بهترین حادثه ای بود که برام اتفاق افتاد!|-