02

214 39 1
                                    

بعد کلاس وسایلمو جمع کردم و به سمت سالن غذاخوری رفتم همینطور که از پله‌ها تند تند بالا میرفتم با یکی از دبیر‌ا رو به رو شدم و وایسادم.. با دیدن من لبخندی زد
_ببین کی اینجاس تو همونی هستی که تازه اومدی اینجا درسته؟اسمت چی بود...اها کیم جیسو
لبخند کوتاهی تحویلش دادم متوجه عجله‌ام شده بود برا همین خیلی چیزی نگفت و گذاشت برم..نفسم بالا نمیومد سرمو پایین انداختم ظرف غذا رو برداشتم اطرافمو نگاه کردم و هیرین رو پیدا کردم سریع رفتم سر میز اون و دوستاش نشستم
_عه جیسوشی..مثل همیشه سایلت اوکی بچه‌ها این جیسوعه هیرین منو به تک تک دوستاش معرفی کرد و دیگه میتونستم بدون استرس غذامو بخورم اما...اما اونا مدام راجب همون دختر که صبح باهاش برخورد کردم حرف
"میگن یکی از پسرای شاخ مدرسه بهش درخواست داده ولی قبول نکرده درکش نمیکنم چطوری میتونه انقدر بیخیال باشه..یااا مگه نمیدونی اون جنی کیمه باباش که از اون مایه‌داراس مامانشم که بازیگر بوده الان کارگردانه"
_راستی جیسو مثل اینکه صبح به توام گیر داده بود درسته؟
_اومم..اره
_اون همیشه همینه باید بهش عادت کنی مخصوصا تو ک تازه واردی
_نه نه من مشکلی باهاش ندارم
_اووو پس از حالا به بعد مواظب باش..
قرار بود بابا برگشتنی بیاد دنبالم برای همین جلو در مدرسه منتظرش موندم همینطور که با پاهای بازی میکردم متوجه همون دختره که اسمش جنی بود شدم انگار داشت پشت گوشی با یکی دعوا میکرد سعی کردم توجهی نکنم ولی انگار اوضاعش اصلا خوب نبود تقریبا همه رفته بودن نگاهی به ساعت انداختم تعجبی نداشت که باز بابا دیر کرده...گوشی رو قطع کرد و رو زمین نشست شروع کرد به گریه کردن دیگه نتونستم بیخیال نگاش کنم رفتم پیشش روی زانوهام نشستم دستمو گذاشتم رو شونش
_هی..تو خوبی؟
سرشو بلند کرد با دیدن من هیچی نگفت و ادامه داد به گریه کردن برام جالب بود تا اونجایی که من میدونستم اون همیشه با دوستاش بود ولی اینبار تنهاست دوباره ساعتو نگاه کردم خیلی دیر شده بود چاره ای جز اینکه پیاده برم نداشتم ولی نمیتونستم همینطور ولش کنم برم دوباره دستمو گذاشتم رو شونش
_آمم..فک کنم توام کسیو نداری بیاد دنبالت میخوای با هم بریم خونه؟محل نداد
_فک کنم حالت اصلا خوب نی...
بلاخره بلند شد بدون اینکه چیزی بگه راه افتاد منم برا اینکه نزنه به سرش دنبالش رفتم تا یه جاهایی دنبالش رفتم که فهمید دارم دنبالش میرم رفت توی یه کوچه‌ی خلوت و تاریک برگشت
_یااا تا کی میخوای دنبالم بیای؟ها؟خونه نداری؟
_من...من..
_چیه؟تو چی؟راهتو بکش برو تا برات بدتر از اینا نشده
اون لحظه با خودم گفتم چرا باید بهش اهمیت بدم؟چرا باید برم دنبالش وقتی معلوم نیست میخواد چیکار کنه! ولی انگار یه حسی بهم میگفت باید برم دنبالش حتی بدون دلیل
_اگه دست به کار احمقانه‌ای بزنی چی؟پوزخند زد
_مثلا چی نترس من از اونقدرام دیوونه نیستم..
_پس بگو کجا میری مطمئن شم
_تو چته؟چرا ازم میخوای بهت بگم کجا میخوام برم؟برو خونت همین الان
از جام تکون نخوردم
_یا با توام بازم تکون نخوردم اومد جلو دستشو بلند کرد تا بهم سیلی بزنه
_لعنتی
دستشو پایین اورد نتونستم بغضمو کنترل کنم و سریع از اونجا دور شدم تا خونه دویدم...
جنی:
بخاطر قضیه‌ی طلاق مامان بابا واقعا ضربه خورده بودم و اونروز واقعا روز بدی بود بعد مدرسه رفتم زنگ زدم به بابا
_تا کی میخواین کشش بدین؟
_او جنی..-با توام تا کی میخوای عذابمون بدی؟
چشمام پر اشک شدن صدام میلرزید
_جنی گوش کن-نمیخوام صداتو بشنوم هیچی نگو لعنتی هیچی نگو فقط یه چیزی گورتو از زندگی مامان من گم کن همه‌ی این بدبختیا بخاطر توعه
گوشی رو قطع کردم خودمم نفهمیدم چی گفتم ولی هر چی تو دلم بود رو خالی کردم حالم خوب نبود برا همین رو زمین نشستم و شروع به گریه کردن کردم چند دقیقه بعد یکی زد رو شونم صداش اشنا بود حوصله هیچکسو نداشتم محلش ندادم دیدم ولم نمیکنه بلند شدم و راه افتادم بلکه شاید بیخیالم شه تا هر جا ک تونستم رفتم اما اون همچنان دنبال من میومد نگاهی بهش کردم همون دختری که صبح نزدیک بود باهاش دعوام شه بود دلیل اینکه دنبالم میومد و نگران به نظر میومد فقط یه چیز میتونست باشه میترسید بلایی سر خودم بیارم ولی چرا براش مهم بودم؟چرا باید نگرانم باشه اونم با برخورد سردم باهاش دیگه خسته شدم و رفتم تو یه کوچه وایسادم نزدیک بود دوباره باهاش دعوام شه ولی خودمو کنترل کردم اما معلوم بود ازم دلگیر شده بلاخره ولم کرد قلبم تند تند میزد نفسم بالا نمیومد مریضیم ولکن نبود راهمو گج کردم رفتم خونه روز خوبی نبود ولی به هر حال گذشت...

FIRST FLIGHT WITH YOU|JENSOOWhere stories live. Discover now