05

153 19 0
                                    

_مامان امشب قراره برم خونه‌ی هیرین پس شما شامتونو بخورید
_شب اونجا میمونی؟
_فک نکنم نمیدونم ببینم چی میشه اگه خواستم بمونم زنگ میزنم..خب من دیگه برم
_جیسو..وایسا.. تا دم در اومد و محکم بغلم کرد
_مواظب خودت باش
_مامان..لازم نیست انقدر نگرانم باشی من که بچه نیستم
_اوه اره راست میگی..ببین چقدر زود بزرگ شدی..هعی..خیلی خب برو دیرت نشه
دستی تکون دادم مامان همیشه نگران من بود از وقتی که برادرم رفت خارج و ازش هیچ خبری نشد تاکسی گرفتم و دم در خونه‌ی هیرین پیاده شدم قرار بود درس بخونیم و یکم انگلیسی کار کنیم وسطای درس خوندن بودم که هیرین یواش در گوشم گفت
_فردا برنامت چیه؟
سرمو عقب کشیدم
_چرا انقدر ارومی و درگوشی مگه ما فقط تو اتاق نیستیم
_چرا فقط منو توییم ولی خب نمیتونم داد بزنم که
_داد نزن ولی در گوشی اونم تو اتاق خالی ضایع نیست
_یااا بخدا خیلی چیزای دیگه‌اییم هست که بخوای بهشون گیر بدی
خنده‌ای کردم
_خب حالا داشتم شوخی میکردم چطور مگه فردا خبریه؟
_اوهوم..
_چخبره؟
_دیگه تو که باید خبر داشته باشی
_من؟نمیفهمم یعنی چی
_فردا تولد...سویانگه
_اوه
محکم دستمو به پیشونیم زدم
_خبر نداشتی میدونم و الان کاملا شوکه شدی
_نه نه بخاطر ندونستن نیست میدونی..اگه دوباره ببینمش خیلی بد میشه
_چرا دقیقا؟تو که هنوز دوست دخت..
_هیسسس یواشتر نبودم نیستم و نخواهم بود
_میگم ک..میخوای به خوندن ادامه بده بعدا حرف میرنیم راجبش
****
_جن جن..جنیی
_چیشده؟
_فردا فردا به جشن تولد سویانگ دعوت شدم وای باورم نمیشههه
پوکر نگاهش کردم
_مرسی بابت زدنت تو ذوقم آییش..واقعا کی قراره عاشقت بشه و تحملت کنه
_برات مهمه؟
_برا من؟نخیر من فقط فکر خودمم
_پس میتونی از این حرفا نزنی
اخمی کرد
_تو چی؟توام دعوتی؟
_مگه مهمه اخه باشمم دیگه نمیام تو مراسمای اون
_جن..نمیتونم بفهمم که واقعا چرا انقدر ازش بدت میاد قبلا انقدر متنفر نبودی ازش..تو تغییر کردی..چیزی شده؟
_تو که بهتر از همه میدونی مامان بابام مدام بهم ضربه میزنن با این حال من چجوری قوی بمونم چه انتظاری ازم داری؟!
میخواست چیزی بگه ولی زنگ گوشیش مانعش شد
_بعدا میبینمت..
بعد از رفتنش نگاهی به گوشیم کردم اره منم دعوت شده بودم ولی یه چیز باعث میشد که برم اینکه جیسوام دعوت شده باشه که حداقل نود درصد مطمئن بودم البته این پیامای دعوت رو خوده سویانگ نفرستاده بود کار دوستاش بودش شونه‌ای بالا انداختم در کل بیخیالش شدم چرا باید بخاطر اون دختره برم وقتی حتی ازم خوشش نمیاد هودی پوشیدم و رفتم همون پارکی که همیشه میرفتم قدم بزنم فکر هوا نبودم خیلی سرد بود و من فقط یه هودی پوشیده بودم ولی بازم نمیخواستم برم خونه و شاهد دعواهای مامان بابا باشم سعی کردم دستامو گرم کنم همینطور که دستامو جلوی دهنم گرفتم بودم تا گرمشن چشمم به دو نفر خورد یه پسر و یه دختر پسره قدش بلندتر بود و دختره موهای بلندی داشت هر دوتاشون اشنا بودن ولی نمیتونستم صورتاشونو ببینم نزدیکتر رفتم همینطور وایسادم:سو..سویانگ..جی..جیسو؟؟ گوشیمو در اوردم تا ازشون عکس بگیرم ولی تا سویانگ رفت جلو تا ببوستش محکم پامو رو زمین کشیدم و متوجهم شدن دوتاشون برگشتن و بهم نگاه کردن اونا قیافمو ندیده بودن چون اون قسمت پارک تاریک بود و من کلاه هودیم رو روی سرم انداخته بودم
_هی..میتونم کمکتون کنم؟
سویانگ داشت نزدیکتر میومد نگاهی به جیسو کردم نگران داشت بهم نگاه میکرد قبل از اینکه بهم نزدیکتر بشه از اونجا بدو بدو رفتم تا خونه انقدر گریه کردم که تا رسیدم همونجا رو مبل خوابم برد...میشد گفت از بین شب و روزای بدم این بدترینشون بود من مدام ضربه میخوردم و شب تولد کراش دوستم با صحنه‌ی کیسش مواجه شدم و ارزو میکردم ای کاش تو خونه میموندم یا حداقل به تولد میرفتم به هر حال اون دوتا تو تولد نبودن..

FIRST FLIGHT WITH YOU|JENSOOWhere stories live. Discover now