حوله دور کمرش رو کمی محکم کرد و قدم های بلندش رو به سمت در مشکی رنگ سوق داد .
با باز شدن در چوبی کسی با هق هق توی آغوش برهنش فرو رفت و موج سرما داخل خونه حجوم اورد.
زین لازم نداشت تا فکر کنه و جثه ظریف ولیحا رو به یاد بیاره:
" هی! "
آروم و با تعجب زمزمه کرد و دستش رو پشت کمر لرزون دختر کشید .
حدس میزد باید چه اتفاقی افتاده باشه تا سد تحمل اون دختر رو شکسته باشه و اینجوری تو بغلش گریه کنه:
" داره میمیره زین . داره میمیره "
هق هق های ولیحا بلند شده بود و زین آخرین باری که انقدر اون رو ضعیف دیده بود به یاد نمی اورد .دلیل اشک هاش رو میدونست اما نمیتونست خودش رو وادار به همدردی کنه .
دستی پشت کمرش کشید و با گرفتن شونه هاش، دختر رو کمی از خودش فاصله داد .
براش اهمیت نداشت اگه نیمه برهنه جلوی خواهرش ایستاده، شصتش رو زیر پلکهای خیسش کشید و با گرفتن لبه های سوییشرت گشاد و طوسی رنگش، کمک کرد تا اون رو از تنش در بیاره .
ولیحا از بوییدن عطر بدن زین آرامش گرفته بود و این انکار ناپذیر بود . در حالی که نفس های عمیق و بریده بریده میکشید به کمک زین سوییشرت بزرگ رو از تن در اورد و دستش رو روی بازوهاش کشید.
زین با دست، خواهرش رو به سمت تک کاناپه موجود توی اتاق هدایت کرد و با گذاشتن سوییشرت روی پشتی کاناپه، به سمتش چرخید:
" الان برمیگردم "
به سمت اتاق به راه افتاد و جلوی کمد ایستاد . با باز کردن حوله از دور کمرش شلوارک و باکسری رو از توی کمد بیرون کشید .
اونها رو به پا کرد و درحالی که حوله خیس رو روی تخت مینداخت به سمت هال برگشت.
ولیحا داشت با آستین های بلندِ لباسش، چشمهاش رو خشک میکرد. زانوهاش رو در بغل گرفته بود و بینی قرمز شدهاش میدرخشید:
" زین اگه اون بمیره...؟؟ دیگه هیچ کسو نداریم "
صدای گرفتش میلرزید و اشک روی گونش روون شده بود .
پسر با برداشتن جعبه سیگار و فندک زیپوش از روی کانتر ، با فاصله کمی کنار ولیحا نشست .
نخی رو کنار لبش گذاشت و بعد از دوسه بار جرقه زدن و روشن شدن فندک، کام عمیقی از سیگار گرفت:
" مگه قبلش کسی رو داشتیم؟ "
لحنش سوالی نبود ، تمسخر آمیز هم نبود؛
فقط خالی بود .براش اهمیت نداشت اگه پدر ولیحا در حال مردن بود، چون اون مرد پدرِ اون نبود.
ولیحا به سمتش متمایل شد و بی توجه به دود غلیظ سیگار سرش رو روی سینه برهنه زین گذاشت.
دستهاش رو دور کمر باریکش انداخت و خودش رو بهش چسبوند.
YOU ARE READING
Numb To The Feeling/Z.M
FanfictionMy tolerance is going up, And I'm getting numb to the feeling. And I've been abusing drugs, I'm getting numb to the feeling. I need you to show me love 'Cause I'm getting numb to the feeling. تحملم تموم شده، دارم بی حس میشم. دراگ مصرف میکنم، دارم ب...