پک عمیقی به سیگارش زد
~"می دونه سیگار می کشی؟"
دود سیگار رو بیرون فرستاد و بعد نیشخندی زد
-"یه بار ازم اینو پرسیده بودی چه وون!"
چه وون آروم سرش رو تکون داد با اینکه می دونست دوستش بهش نگاه نمی کنه!
دوباره به حرف اومد
~"اون موقع با الان فرق داشت"
درسته. خیلی فرق داشت.
همه چیز بهتر بود و الان...
-"اون موقع نمی دونست، الانم نمی دونه و حتی اگه بدونه...فکر نکنم دیگه براش
مهم باشه. می دونی که؟!"
دوباره سیگار رو بین لب های رنگ پریدش گذاشت و اجازه داد اون دود غلیظ تا عمق وجودش نفوذ کنه.
~"چرا بهش گفتی؟"
نفس عمیقی کشید. چشماشو بست تا اشک هاش پشت چشم هاش زندانی بشن و نریزن.
-"اون حق داشت بفهمه. حتی اگه بهش نمی گفتم خودش حداکثر چند ماه بعد می فهمید."
چشماشو باز کرد. به چه وون که به درخت های پارک زل زده بود نگاه کرد.
ادمای کره ام"
-"به نظرم یونگی حق اینو داشت که بفهمه من رئیس بانِد معروِف قاچاقِ
وقتی چه وون چیزی نگفت از فرصت استفاده کرد و سیگار رو به طرفی انداخت و بعد ادامه داد
-"اوایل که سعی کردم بهش نزدیک شم تنها چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود چطور کشتنش بود. اون یه
مانع بود. یکی از پلیسایی که سعی داشت رئیس این باندو که من بودم گیر بندازه. چاره ای جز کشتنش
نبود. اما، فقط چند ماه بعد اینو فهمیدم که تنها چیزی که دیگه توی ذهنم نیست نقشه قتل اونه. هر روز
بعد بیدار شدنش و هر شب قبل از خوابیدنش، بغلم می کرد و صادقانه اعتراف می کرد چقدر دوستم
داره و من؟ من چی می گفتم؟ آره دوستش داشتم...خیلی دوستش داشتم اما نمی تونستم. می دونستم
حتی اگه از ته دلمم بهش اعتراف کنم باز حس عذاب وجدان خفم میکنه."
بلند شد. چه وون هم به پای اون از روی نیمکت چوبی بلند شد و بهش نگاه کرد که چطور سعی
می کنه بغض داخل گلوشو قورت بده.
-"بعد از اینکه گفتم من کی ام حتی یه کلمه ام چیزی نگفت. حتی داخل چشماش نفرت رو هم ندیدم. چه
وون...یونگی حتی سرم داد نکشید. اون...لیاقت اون، من نبودم!"
و بالاخره اجازه داد اون اشکهای سمج روی گونه هاش سرازیر بشن...
-"فردا می رم و خودمو تحویل پلیس می دم"
چه وون که تا الان ساکت بود لب زد تا چیزی بگه اما...
جیمین رفت!
بدون گفتن کلمه ای از اون جا دور شد و رفت.
چه وون حتی دنبال بهترین دوستش ندوید تا جلوشو بگیره.
اینکه جیمین می خواست تنها باشه رو به خوبی درک می کرد پس دنبالش نرفت و گذاشت اشکهای خودش هم روی گونه هاش که بخاطر سرما می سوخت، بریزن.
و در اخر تنها چیزی که توی ذهن چه وون بود، اون پسر شادابی بود که حالا تبدیل به یه جسم تهی شده بود...
با خودکار مشکی روی کاغذ شکل های نامفهوم و درهم می کشید. ذهنش مشغول بود...
از دست جیمین عصبانی بود.
حس می کرد تا گردن توی باتلاق فرو رفته. یه حس خفگی داشت...
توی افکارش داشت غرق می شد و نمی تونست خودشو نجات بده!
اون به جیمین قول داده بود که حتی اگه اون بدترین آدم جهان هم باشه بازم دوستش خواهد داشت.
الان هم با اینکه جیمین دیگه اون فردی نبود که توی ذهنش تصور می کرد اما، هنوزم به همون اندازه ای که جیمینِ مهربونش رو دوست داشت، این جیمین رو هم دوست داشت.
نمی تونست زیر قولش بزنه و ازش متنفر شه...
نمی تونست ازش متنفر شه چون اون جیمین بود!
اولین و اخرین کسی که یونگی اجازه داده بود داخل قلبش نفوذ کنه و حالا با فهمیدن واقعیت حتی شاید پشیمون هم نبود.
فقط کمی...سر خورده و نا امید شده بود.
در با صدای تقی باز شد و جونگ سو وارد اتاق شد.
~"رئیسِ باند قاچاق بلک رز خودشو تحویل داده...فردا قراره بریم پابگاهشونو تخلیه کنیم."
نفس یونگی برای چند لحظه قطع شد
-"چی؟"
سریع از روی صندلی راحتش بلند شد
-"لعنت...الان کجاست؟"
~"بردنش بازداشتگاه"
بی توجه به جونگ سو سریع از اتاق بیرون زد.
در آروم باز شد و سرباز با جیمین وارد اون اتاق کوچیک شدن...
به جیمین نگاه کرد. جیمینی که حالا غمگین ترین موجود بنظر می رسید.
با رفتن سرباز، یونگی آروم جلو اومد و روی صندلی فلزی مقابل جیمین نشست.
سکوت آزاردهنده ای که توی اتاق حکمرانی می کرد با صدای آروم و بغض آلود جیمین، شکست.
~"اومدی تا ببینی آرزوت به حقیقت تبدیل شده؟"
یونگی چیزی نگفت و این باعث شد جیمین ادامه حرفش رو بزنه
~"خوش حالی؟"
لبهای خشک شده و سردش رو از هم فاصله داد
-"چرا؟"
~"چی چرا؟"
یونگی نگاهش رو از موهای جیمین گرفت و به چشم هاش خیره شد
-"چرا باید خوش حال باشم؟ بخاطر اینکه خودتو تحویل دادی؟ انتظار داری
خوش حال شم جیمین شی؟"
جیمین سرش رو آروم پایین انداخت
~"فکر کردم ازم متنفر شدی"
-"بهم نگاه کن"
محکم گفت. جوری که جیمین سرش رو دوباره بلند کرد و بهش خیره شد
-"چرا باید ازت متنفر می شدم؟"
~"چون...بهت دروغ گفتم؟!"
سرش رو تکون داد و تلخند زد
-"پارک جیمین دنیا پر از دروغه. دنیا ساخته شده از دروغ و همه رابطه ها با دروغ بنا گذاشته شدن.
تو تنها دروغگویی نیستی که می شناسم."
جیمین اما چیزی نگفت.
چیزی نداشت که بگه پس سکوت کرد و به مردی که حالا نه به عنوان معشوقش بلکه به عنوان یک پلیس روبروش نشسته بود، نگاه کرد.
یونگی برای دومین بار تلخندی زد و ادامه داد
-"این دلیلِ محکمی نیست که بخوام ازت متنفر شم. هیچ چیز باعث نمی شه ازت متنفر بشم حتی اگه دشمنم بوده باشی یا هر چیز لعنتیِ دیگه ای!"
اشک های جیمین برای بار چندم ریختن. چرا یونگی این قدر مهربون بنظر می رسید؟ الان باید با جیمین بد می شد و نمی بخشیدش اما یونگی حتی ازش متنفر هم نبود!
اما ابن چیزی رو عوض نمی کرد. می کرد؟
~"حتی اگه تو ازم متنفر نباشی من از خودم بدم میاد. اینکه قلبتو شکوندم یونگی...ناراحتت کردم و
خودم خرد شدم. کاش هیچ وقت بهت نزدیک نمی شدم و الان تو با یه آدم که لایقت بود توی خونه
نقلیتون نشسته بودین و یه زندگی پر از عشق داشتین...بدون هیچ دروغی. من...من حداقل برام پونزده سال حبس میبرن...یه روزی از همین پونزده سال قراره اونجا بمی رم و کسی نفهمه پارک جیمینی
وجود داشته. کسی قرار نیست بفهمه جیمینی بوده که توی زندون خودش رو خلاص کرده...و تو
فراموشم میکنی و من توی تنهاییام چند بار این پنج شیش ماهی رو که با تو بودم رو مرور می کنم...تبدیل می شم به یه انسان پوچ. من برای این آینده آماده ام. فکر می کنم لیاقتمه که همچین آینده ای داشته باشم"
دستش رو محکم روی چشم هاش کشید و به یونگی نگاه کرد. یونگی ای که تند تند پلک می زد تا جلوی جیمین اشک نریزه. اشک نریزه تا ناراحت ترش نکنه!
هر دو به یه اندازه شکسته بودن مگه نه؟ قلب هردوشون داشت فشرده می شد؟
~"فقط ازت می خوام فراموشم نکنی"
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
~"لطفا جلومو نگیر یونگی...من تصمیمم رو گرفتم. بزارم برم زندان و توی دردای خودم بمی رم!"
یونگی بلند شد و بعد از پاک کردن اشکهاش، با قدم های بلند خودش رو به در فلزی رسوند و از اتاق خارج شد...
اون رفت...
اما قبل از رفتنش جیمین تونست زمزمه آرومش رو بشنوه.
-"هیچ وقت قرار نیست فراموشت کنم پارک جیمین"
___
هییی!
امیدوارم دوسش داشته باشین*-*
و اینک توی تل ازم پرسیدن چن نفر ک چرا وانشاتامو توی ی بوک نمی زارم. دلیلم اینه ک میخوام ببینم خواننده های کدوم وانشاتم بیشتره تا بتونم از روش قلممو قضاوت کنم همین×-×
بازم ممنون بخاطر حمایتتون تا الان
ووت و کامنت فراموش نشه دگ^^♡
YOU ARE READING
the end way
Short Story-"هیچ وقت قرار نیست فراموشت کنم پارک جیمین!" کاپل: یونمین ژانر: رمنس، درام