همه چیز از اون روز شروع شد...
بکهیون که تازه وارد یه جمع شاخ وهمه چی تموم شده بود،با بهت ب اطرافش نگا میکرد.البته نمیشه گفت ادمای اطرافش شاخ بودن ولی خب سطحشون از اون بالاتر بود!
اون مدرسه ی کوچیک که حتی از مدرسه قبلیش هم کوچیک تر بود،یجورایی باعث میشد احساس خفگی بهش دست بده و دلش بخاد دوباره برگرده به همون دخمه قبلی!
همون مدرسه ای که توش با ییشینگ جذابش اشنا شده بود و دوسالی بود ک دوتاشون فهمیده بودن گی ان و رابطشونو شروع کرده بودن..
دلش واسه ییشینگش تنگ شده بود و بغض بدی ازین بابت ب گلوش چنگ مینداخت.
نمیدونست چجوری ولی خب تمام تلاششو کرد که شخصیت اصلی خودشو پنهون کنه و به همه اون روی دیگشو نشون بده،اون رویی ک ییشنگم حتی ندیده بودش!
خب بهتره از شخصیت اصلی بکهیون براتون نگم.یه پسر پرحرف و شر و صد البته حشری که دلش میخواست توجه همه رو داشته باشه ولی خب متاسفانه زیاد موفق نبود اما با اینحال تعداد زیادی بودن که اونو بخاطر زیبایی و کیوت بودنش دوست داشتن..
نفهمید زمان توی اون حیاط کوچیک و تنگ چطور گذشت اما تا خواست به سمت کلاس حرکت کنه،با اینکه اصلا قدماش تند نبود ، تصادفا به یکی تنه زدو اون بخت برگشته ام ک عرضه ی نگهداری دوتا کتاب توی دستشو نداشت،اول تلو تلو خورد و بعد همه اون کتابا پخش زمین شدن..
_:هی!حواست کجاست؟
لحنش اونقدرام طلبکار نبود ولی بکهیون که مثلا میخواست روی سگ خودشو نشون بده،با لحن خودخواهی گفت:
-من حواسم سرجاشه ولی بهتره یه دکتر بری واسه چشات چون فک کنم نمرشون بالا رفته.
بعد بدون توجه به چهره بهت زده ی اون پسر پشت چشمی نازک کرد و وارد سالن شد.
نگاهش به کیونگسو وکای افتاد. زیاد نمیشناختشون ولی یه چیزایی ازشون شنیده بود و خب..سعی میکرد زیاد با کیونگ چش توچش نشه چون ظاهرا با چشاش تا ناکجا اباد دانش اموزا رو اتیش میزد.
چند دقیقه بعد بکهیون خودشو تو کلاس،درحالی که کنار اون پسر دست وپاچلفتی و عینکی نشسته بود دید.نفس کلافه ای کشید و بهش نگاه کرد.همچینم دست و پا چلفتی به نظر نمیرسید!موهای فرفری و کیوت ک رو پیشونیش ریخته بود،عینک گنده روی چشاش و لبای پفکی وبراق که چقد..
"هی هی بکهیون بسه داری زیادی گستاخانه درباره لبای اون پسر ک حتی نمیشناسیش نظر میدی!!"
باخودش گفت و صاف سرجاش نشست.اما از حق نگذریم جدا از حشری بازیاش، شخصیت اون پسر که از لنگاش معلوم بود قدش درازه به دلش نشسته بود و بکهیون هم که ذاتا عاشق ادمای باشخصیت بود،با لبخند مکش مرگ ما ۱۸۰ درجه سمتش چرخید و یهو گفت:
YOU ARE READING
࿙•°ʏᴏᴜ ᴡᴇʀᴇ'ɴᴛ ᴍʏ ᴄʀᴜsʜ•°࿚
Short Story🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 چانیول واسه اون مثل یه شاخه گل رز سرخ بود؛ نرم،لطیف و خوش بو..به طوری که هربار عطش بکهیون برای رسیدن بهش بیشترمیشد و وقتی که بهش میرسید و میخواست بچینتش و اونو توی گلدون خودش بکاره، خارهاشو مستقیماً تو قلب کوچی...