مدتی زیادی از اخرین برخوردشون نمیگذشت اما،چانیول اشفته بود.
ازیه طرف بد خلقیای بکهیون و ازیه طرف اویزون شدنای نارا،بدجوری رومخش رفته بودن.
چیزی به ازمون ورودی دانشگاشون نمونده بود و اون تمام تلاششو میکرد تا تمرکزشو فقط روی درسش بزاره؛اما مگه میشد؟
دلش میخواست پیش بکهیون بره و ازش معذرت بخواد،بخاطر عذابی که بهش داده بود..
معذرت بخواد که خوردش کرده بود؛
معذرت بخواد که نادیدش گرفته بود؛
معذرت بخواد که علاقشو پس زده بود؛اما نمیتونست..یا بهتر بگم،روش نمیشد!
سپرده بود همه چیو دست زمان،اما خب مگه زمان به تنهایی میتونست همه چیو حل کنه؟
اما بکهیون هم چنان خوشحال و راضی نبود.اگه ازش میپرسیدن سخت ترین کار دنیا چیه؟با قاطعیت بی توجهی کردن به پارک چانیول رو میگفت!
به سادگی متوجه نرم ترشدن چانیول شده بود اما نمیخواست اینبار هم گول بخوره،چون هروقت که فکر میکرد چانیول باهاش خوب شده،یه جوری به این حسش گند میخورد.
درست مثل چانیول،بکهیون هم توان تمرکز روی درسشو نداشت..از هرطرف که میشد بلا سرش میومد و نمیدونست چجوری باید مشکلاتش رو هندل کنه.به علاوه اینکه به طور عجیبی تازگیا نسبت به حسی که به چانیول داشت دودل شده بود..
دلش برای خودش میسوخت.خودش که هنوز هم نتونسته بود معضل عاشق پارک چانیول بودن رو تو خودش حل کنه.
ازخودش متنفر بود که کل عالم و ادم میدونستن اون چه حسی به چانیول داره..متنفر بود که اونا به خاطر این قضیه هنوزم براش دلسوزی میکنن..
اذیت میشد وقتی پیشنهاد دوستیِ بقیه رو رد میکرد و همه به طعنه به روش میاوردن که فقط بخاطر پارک چانیوله!
جدا ازین بحثا،اون تصمیم خودشو گرفته بود..دوست داشت قبل ازینکه کسی متوجه بشه ازونجا بره.نمیدونست کجا و جالب اینجابود که اون حتی پول کافیم برای رفتن نداشت..اما مطمعن بود که هرجور شده باید بره.تیکه ها و اذیتای بقیه کم کم داشت وجودش رو ذوب میکرد.باید همه چیو همه کس رو ترک میکرد تا بیش تر ازین وجودش ازبین نره..حتی پارک چانیولو !
***
مثل همیشه تنها پشت میزش نشسته بود و سرشو رو میز گزاشته بود و به پوچی فکر میکرد.
این بغضی که سعی درقورت دادنش داشت،خیلی وقت بود که همراهش بود..
توخودش بود و حواسش پرت خلاء ذهنیش بود.خلائی که یک سال و نیم بود واسه خودش ساخته بود..توی همین حین دستی رو شونش نشست و باعث شد با تعجب از جاش بپره و بادیدن صاحب دست،چشماش به بزرگترین حالت خودش برسه..اون توقع دیدنِ هرکسیو توی اون لحظه داشت، جز پارک چانیول !
BINABASA MO ANG
࿙•°ʏᴏᴜ ᴡᴇʀᴇ'ɴᴛ ᴍʏ ᴄʀᴜsʜ•°࿚
Short Story🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 چانیول واسه اون مثل یه شاخه گل رز سرخ بود؛ نرم،لطیف و خوش بو..به طوری که هربار عطش بکهیون برای رسیدن بهش بیشترمیشد و وقتی که بهش میرسید و میخواست بچینتش و اونو توی گلدون خودش بکاره، خارهاشو مستقیماً تو قلب کوچی...