ته هیونگ توی آغوشش خوابیده بود و دستشو از روی سینش رد کرده بود.
هوسوکم به آرومی موهاش رو نوازش می کرد. حرکت ظریف انگشتاش بین تار موهای ته هیونگ با تفکراتش هماهنگ شد و خیلی زود تو دریای ذهنش غرق شد:
"_: تا کی می خوای همین طوری ادامه بدی؟!
_: واقعا راس میگن که عاشقا کور می شن! حتما فکر می کنی اونی که هرشب تو بغلت می خوابه پاک ترین پسر دنیاس هان!!؟
_: چشماتو واکن! بهت توصیه می کنم هرچه زودتر واقعیتو ببینی!
به خاطر خودت می گم! من، تو رو خیلی بیشتر از کیم ته هیونگ می شناسم!! هیچ وقت نشده کاری به ضررت انجام بدم!
_: هوسوک! خوب ببین! ته هیونگ فقط و فقط عاشق یه نفره! اونم جون جونگوکه!!
_: هر چی می خوای بگو! بگو یه عوضیم که چشم دیدن خوشبختیت رو نداره!
واسم مهم نیس!
_: فقط یه بار امتحانش کن!!
_: به امتحانش می ارزه! چه اشکالی داره کسی که عاشقشی و به خاطرش از خودت می گذری رو یه امتحانیم بکنی؟! هوم؟!
_:خوب فکراتو بکن! چاره اش فقط یه پیامه! خودم می دونم چطوری بهت نشون بدم این همه مدت سرتو مثل کبک کرده بودی تو برفا!!"
با تکونای ته به زمان حال برگشت. داشت کم کم بیدار می شد!
"_: خودم بهت نشون می دم اینی که عاشقشی فقط یه هرزه اس!!"
نگاهشو به موهای بلوند و زیبای معشوقش داد.
بوسه ای روشون کاشت و تو ذهنش گفت:
تو امکان نداره هرزه باشی! نه!؟
خودش هم می دونست قبل اینکه ته هیونگ رابطشو باهاش شروع کنه شدیدا جونگوکو می خواست و اون موقعا بیشتر نقش یه آرامبخش رو داشت تا یه عاشق!!
ته هیونگ خمیازه ای کشید و خودشو کمی کش آورد. سرشو بلند کرد که با تیله های مشکی دوست پسرش مواجه شد.
لبخندی روی صورتش نشوند و گفت:
صبح بخیر عشقم! خیلی وقته بیداری؟!
هوسوک توجهش رو از کلمه " عشقم" برداشت و گفت: نه! منم تازه بیدار شدم! صبح بخیر! برو صورتتو بشور منم آماده شم برم کارخونه!
و از روی تخت بلند شد.
ته هیونگ ترجیح داد به این توجه نکنه که امروز سرد ترین صبحشون رو از موقعی که همه چیز بینشون شروع شده بود گذرونده بودن!!
ولی خیلی زود فکرای منفی تو ذهنشو کنار زد و فکر دیگه ای رو جایگزین کرد.
" شاید اونقدری کارش سخته که خیلی خسته میشه! همین تو روحیش تاثیر گذاشته!"
با این فکر زود از جاش بلند شد تا سریع کاراشو کنه و بتونه هوسوکو بدرقه بکنه!!
هوسوک یقه پیرهن سفیدش رو کمی مرتب تر کرد و بعد بستن ساعت گرون قیمتش گوشیش رو برداشت و به یونگی پیام داد:
ببینم چی کار می کنی!
و گوشیش رو گذاشت تو کیف دستیش.
به سمت آشپزخونه رفت و تیکه کیکی برداشت و تو یه لیوان شیر ریخت.
اومد بشینه رو میز که ته هیونگو دید که داشت از پله ها میومد پایین.
لیوان دیگه ای برداشت و اون رو هم از شیر پر کرد.
_: بیا اینجا تو هم یه چیزی بخور!
_: چشم عشقم!
هوسوک نمی تونست مانع حس مورمور شدنی بشه که با هر بار "عشقم" گفتن های ته بهش دست می داد.
حس خیلی بدی بود. خصوصا اینکه یه چیزی تو دلش می گفت اینا همش ساختگیه!!
ته هیونگ اما از همه جا بی خبر برای خوشحال کردن و عوض کردن روحیه هوسوک اومد و خودشو روی پاهاش جا داد.
یه دستشو هم انداخت دور گردن هوسوک و با لبخند زیبایی روی صورتش رو بهش گفت:
می خوام امروز هوسوکیم بهم صبحونه بده!
و دستشو روی سینه اش کشید.
هوسوک به این فکر کرد که بهتره زود درباره ته هیونگ قضاوت نکنه.
_: خوب شرمنده! چون عجله داشتم صبحونه شیر کیک داریم!!
یه دستشو از روی کمر ته هیونگ رد داد و کیک رو برید و یه تیکه ازش رو جلوی دهان ته گرفت.
ته هیونگ سرشو برد جلو که هوسوک دستشو برد عقب!
ته که متوجه شد وایساد و شاکی به هوسوک نگاه کرد.
_: چیه!؟ بخورش دیگه! اگه نمی خورش معتلم نکن باید برم سرکار!!
ته نگاهش و ازش برداشت و دوباره سرش رو برد جلو که بازم هوسوک دستشو کشید عقب!
با لحن شاکیانه ای گفت:
هوسووووک! نکن دیگه! بزار کیکمو بخورم!!
و لب و لوچه اش رو آویزون کرد.
هوسوک به لب های وارفته ته نگاه کرد و نیشخندی زد و گفت:
جمع کن لباتو! اگه نمی خوایش خودم می خورمش!!
و جلو چشمای متعجبش تیکه کیکو گذاشت دهنش و لیوان شیرو برداشت و کمی ازش نوشید.
ته چشمای گرد شده اش رو جمع کرد و زیر لب واقعا که ای زمزمه کرد.
یه تیکه کیک برداشت و مشغول خوردنش شد!
فعلا گشنگی خودش مهم تر از کارای عشقولانه عجله ای بود!!
هوسوک متوجه کیکی شدن دور لبهای ته شد و درحالیکه نمی تونست چشم از لبای خوش فرمش برداره صداش زد.
با برگشتن ته، مهلتی بهش نداد و محکم لبهاش رو روی لبهای ته کوبوند و شروع به خوردنش کرد.
ته هیونگ هم سریع به خودش اومد و باهاش همکاری کرد.
هوسوک دستشو گذاشت پشت گردن ته هیونگ و بوسه اشون رو شدید تر کرد.
بعد از مدتی ازش جدا شد و بدون اینکه دیگه دستی به صبحونه ساده اش بزنه از جاش بلند شد.
ته هیونگ هم با بلند شدنش پا شد و روبروش وایساد.
_: مرسی! با چیزی که الان خوردم تا آخر روز سرپام!
ته هیونگ با کمی خجالت لبخند زد و سرشو انداخت پایین.
_: مراقب خودت باش!
هوسوک لبخندی زد و گفت:
تو هم همین طور!...فعلا!
از خونه زد بیرون و به سمت ماشینش حرکت کرد.
سوار شد و قبل اینکه ماشینو روشن کنه گوشیش رو چک کرد.
پیام جدیدی براش اومده بود.
از طرف یونگی: زنگ می زنم!
پوزخندی زد و گوشی رو توی کیفش پرت کرد.
ته هیونگ دستی به لباش کشید و به حرف شیرینی که هوسوک بهش گفته بود و صبحش رو شیرین کرده بود فکر می کرد. الان از زندگیش کنار هوسوک خیلی راضی بود و دیگه از اون حالات افسردگیش هیچ خبری نبود! الان حتی اگه یه روز نمی دیدش افسرده می شد!! با فکر به هوسوک که زندگیش رو شادتر کرده بود صبحونش رو تموم کرد.
.......
توی دفترش نشسته بود و سرش توی پرونده روبروش بود که گوشیش زنگ خورد.
_: الو
_: هوسوکا ساعت 5 بیا به جایی که آدرسشو برات می فرستم! فقط تمام سعیتو بکن که سر وقت خودتو برسونی مبادا صحنه ای رو از دست بدی!
_: باشه! تا بعد!
و سریع تلفنو قطع کرد. حالش از وضع پیش اومده بهم می خورد ولی حالا که جلو اومده بود جای پا پس کشیدن نبود!
باید می فهمید ته هیونگ داره چیکار می کنه.
ساعت 4:30 از شرکتش زد بیرون و از منشیش خواست تموم برنامه های باقی مونده رو کنسل کنه.
سوار ماشینش شد و یکراست به سمت آدرسی که یونگی فرستاده بود روند.
قلبش به شدت می کوبید. حالا که انقدر نزدیک شده بود به این پی می برد که چقدر جنبه دیدن ته هیونگ کنار کسی به خصوص جون جونگوکو نداره!!
حالا می فهمید ممکنه چه آسیبی ببینه!
ولی یه بار برای همیشه باید تمام این فکرو خیالا رو از ذهنش پاک می کرد!
اگه حتی یه درصد ته هیونگ همون کاریو بکنه که یونگی می خواد، خوب هرچی باشه بهتر از زندگی با یه هرزه بود!!
خودشو سریع به کافی شاپی که آدرسشو داده بود رسوند.
ماشینشو پارک کرد و پیاده شد که یونگی رو، روی نیمکت های بیرون کافه دید.
یونگی هم با دیدنش به سمتش اومد.
_: مثل همیشه جذاب و خوشتیپی!
_: مرسی! قراره چی رو نشونم بدی!!
_: آه! چه قدر عجله داری! اگه می خوای بهت ثابت شه معشوقت فقط یه هرزه اس که داره ازت سو استفاده می کنه دنبالم بیا!!
حرفای یونگی بدجور آزارش می داد.
دلهره و نگرانی و ترس کل وجودش رو پر کرده بود.
یونگی کنار یه دیوار گوشه کافه ایستاد و به هوسوک اشاره کرد به جایی نگاه بندازه.
با چرخوندن نگاهش، و ثابت موندن روی کسی که از همین جا هم می شد تشخیص داد جونگوکه تعجب کرد.
_: اوکی..الان ساعت...تقریبا پنج دقیقه به پنجه! شاید یه کم تاخیر...
حرفش با دیدن ته هیونگ که به سمت در های کافی شاپ می دوید نصفه نیمه موند.
هوسوک مسیر نگاهش رو گرفت که به ته هیونگ رسید.
دنبالش کرد تا ببینه چی کار می کنه.
ته هیونگ چشم چرخوند و با دیدن جونگوک به سمتش تقریبا دوید و سریع صندلی روبروش رو کنار کشید و به محض نشستن دستای جونگوکو بین دستاش گرفت.
چشمای هوسوک از فرط تعجب گشاد شد!
این امکان نداشت! ته هیونگ خودش به هوسوک گفته بود که رابطش رو به کل با جونگوک قطع کرده!
با چیزی که دید قلبش محکم شروع به تپیدن کرد و نفس کشیدن یادش رفت.
ته هیونگ خم شد و جونگوکو بوسید!!
اونو بوسید! با اون لبهایی که همین امروز روی لبهاش قفل شده بود حالا اینبار لب های یه غریبه رو می بوسید!
شاید اونقدرا هم غریبه نبود! نه حداقل برای ته هیونگ!!
چشماشو بسته بود و با احساس پسر غریبه روبروشو می بوسید!
_: فکر می کردم گفته بود لبهاش فقط مال منن!!
یونگی با حرفی که از هوسوک شنید به سمتش برگشت!
خورد شدن و از درون داغون شدن رو به وضوح از چهرش می فهمید!
حتی خودش هم نمی خواست همچین بهایی برای داشتن هوسوک بپردازه!
واقعا ارزشش رو داشت؟!
معلومه که داشت!! اون هوسوک رو مال خودش می دونست حالا یکی از ناکجا آباد پیداش شده بود و اونو مالک خودش کرده بود!!
این خیلی بی انصافانه نبود؟؟
_: چطوره بریم یه کم بنوشیم شاید آروم شی؟!
هوسوک فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
........
نشستن روی صندلی های بار و به میز تکیه دادن.
هوسوک خیلی سریع سفارش الکلی ترین نوشیدنی اون بار رو داد.
_: می خوای چیکار کنی؟! هوسوکا توکه نباید به خاطر اون بی لیاقت به خودت صدمه بزنی!
هوسوک جرعه ای از نوشیدنیش رو سرکشید و با صدای نسبتا بلندی جواب یونگی رو داد.
_: من قلبم شکسته! از کدوم آسیب حرف می زنی!!؟ من نابود شدم! اونوقت تو میگی آسیییب؟!؟...من کسی که...عاشقش بودم رو با یکی دیگه دیدم!
_: باشه! دنیا برای تو تموم نشده! تو می تونی بازم از نو شروع کنی! ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس! کم کم برات عادی میشه و فراموشش می کنی!
_: میگفت عاشقمه!..عاشق...عشقم!!هه!
رفتارا و کارای هوسوک که از سر مستی بود باعث نگرانی یونگی می شد!
اصلا نمی خواست هوسوکو تواون حال ببینه و چقد بد بود که دلیل این بدحالی هوسوک، خودخواهی خودش بود!
چند دقیقه ای هم به سکوت سپری شد و با وجود الکل زیادی که مصرف کرده بود اختیارشو از دست داده بود.
یونگی با دیدن وضعیتش تصمیم گرفت اونو برسونه خونه.
باهاش تا داخل خونه رفت و وقتی مطمئن شد که حالش خوبه و مشکلی براش پیش نمیاد از ساختمون بیرون زد.
گوشیش رو از جیبش درآورد و تایپ کرد.
_: تموم شد! پایان نقشه!
و به امید بهم خوردن رابطه ته هیونگو هوسوک از اونجا دور شد!
........
با سردرد بدی از خواب بیدار شد. عجیب بود که با اون یه شیشه الکل قوی که مصرف کرده بود باز یادش بود به چه بدبختی دچار شده!
از رو تخت بلند شد و به سمت حموم رفت. تازه متوجه غیبت ته هیونگ اونم ساعت 7 شب شده بود و این اوضاع رو بدتر می کرد.
زیر دوش آب سرد که ایستاد با خودش تصمیمای مهمی گرفت.
تصمیم هایی که مسیر زندگیش رو تغییر می دادن. البته تنها زندگی خودش نه!
عزمش رو جزم کرده بود. اون با جانگ هوسوک پنج شیش سال پیش زمین تا آسمون فرق می کرد!
الان دیگه محبت گدایی نمی کرد!
تصفیه حساب می کرد! از حموم اومد بیرون یکم سرش درد می کرد. با یه قرص حل شد!
به سمت گوشیش رفت. احتمالا هنوز مستی تو صداش مشخص بود پس برای ته هیونگ تایپ کرد.
_: امشب زود بیا خونه! برنامه دارم عزیزم!
حدود سه دقیقه بعد جواب اومد.
_: چه برنامه ای؟!
_: سوپرایزه!
_: باشه عشقم! خودمو زوووود می رسونم♡
پوزخندی به عشقم نقش بسته روی اسکرین انداخت!
ته اونو چی می دید؟! یه خر نفهمی که ارضاش کنه و بهش عشق بده و نهایت خیانت ببینه؟!؟!
حالش بیشتر از قبل بد شد ولی خودشو نباخت! امشب وقت رمانتیک مودش نبود!!
سریع یه پیرهن مردونه لخت مشکی با یه شلوار کتون چسبون مشکی پوشید. وسایلش رو هم جمع کرد و یه گوشه انداخت.
دیگه باید منتظر ته می موند تا این معرکه رو راه بندازه و اونو واسه همیشه از زندگیش اخراج کنه!
فقط یه خورده حسابایی واسه تصفیه باقی می موند!
با شنیدن صدای در و پشت بندش صدای پر انرژی ته هیونگ از جاش بلند شد.
_:من برگشتمممم! سوک سوکیییی!؟
می دونست تو اتاقه. واسه همین رفت پیشش.
دیدش که تیپ زده بود.
ته هیونگ؛
وااای خدایاااا! مشکی چقدر بهش میاد مرتیکه جذاب!! شیطونه میگه برو جلو جر بده پیرهنشو!!
از اون لبخند ها که میدونم دوست داره زدم و رفتم پیشش.
_: به به! چه کرده این صاحب جذاب ما!!
پوزخندی زد که برام عجیب بود!
چرا پوزخند؟!؟
اومد جلو تر. با نگاهش انگار قصد داشت بهم نفوذ کنه و راز درونمو بخونه!
ولی چه رازی!؟ جلوتر اومد و بی صدا شروع کرد به لیسیدن و گاز گرفتن لاله گوشم.
دستامو گذاشتم روی سینه اش.
از آه کشیدنم خوشش می اومد پس ناله ریزی تحویلش دادم.
ولی با چیزی که در گوشم زمزمه کرد کل تنم به یکباره یخ بست!
_: قرار خوش گذشت؟! هوم؟! چرا باید بد بگذره؟! منم با معشوقه ام قرار می زاشتم الان شارژ بودم!
قرار؟! نه اون یه قرار نبود!
_: از چی...صحبت می کنی؟! کدوم قرار!؟
_: عه؟! کدوم قرار؟! می خوای بگی دارم اشتباه می کنم!؟هاان؟! که چشمام حتما اشتباهی دیدن؟! که تو یه هرزه بدبخت نیستی که منو به چشم وسیله سکسش می بینیه؟! هااااان؟!
با دادی که زد چشمامو روهم فشار دادم. همیشه از عصبانیتاش می ترسیدم!
ولی! اون حرفا!
_: حالم از هرزه های کثیفی مثل تو بهم می خوره! اونجا کیف و حالتو کردی، حالام با خودت گفتی می رم هوسوک هم بهم یه حالی بده هااااا؟!؟
ولی به این فکر نکردی بالاخره خریت هم یه حدی داره! بالاخره هر چشم بسته ای باز میشه! من چشمامو رو کارات بسته بودم چون فکر می کردم اهل هرز رفتن و خیانت کردن نیستی!
ولی وقتی تو جفت چشمام خیره می شدی و دروغ تحویل من می دادی و به ساده لوحیم می خندیدی هیچ وقت فکرشم نمی کردی یه همچین روزی برسه!
که دستت برام روشه!! حالم از اون لبایی که باهاش صد نفرو می بوسیدی بهم می خوره!
با حرفاش بیشتر قلبمو تیکه تیکه می کرد.
-:من یه هرزه نیستم! قسم می خورم! هوسوک! خواهش می کنم..خوا..خواهش می کنم باور کن!
_: بسه فکر کردی بازم گول این مظلوم نمایی هاتو می خورم؟! امشب فقط اینجام تا باهات تصفیه حساب کنم!
با چشمای اشکیم تو چشمای بی رحمش خیره شدم! آخه مگه چه گناهی کردم!؟؟
غیر دوست داشتنش کار دیگه کردم مگه؟!
نفهمیدم چی شد که پرتم کرد رو تخت.
ازش می ترسیدم. الان مثل چی ازش می ترسیدم!!
دکمه های پیرهنشو تند تند وا کرد و از تنش در آورد.
اومد سمتم. سریع روی تخت نشستم.
_: زود باش لخت شو!
با بهت و ترس بهش خیره بودم و به حرفش فکر می کردم که با دادش تو جام پریدم و زودکاری که خواست رو انجام دادم.
_: گفتم لخت شوووو! کریییی؟!؟
دونه دونه لباسامو درآوردم و فقط با یه لباس زیر نشستم روی تخت.
اون رفت سراغ کمدشو یه چیزی ازش بیرون آورد. برگشت سمتم. با دیدن لباس زیرم بلند داد زد.
_: مگه نگفتم لختتتت! نمیفهمی لخت ینی چی؟!؟
با دستای لرزونم لباس زیرم رو هم درآوردم.
نگاهم رو بهش دادم که داشت به سمتم می اومد. پوزخندش و اون چشمای خشمگینش بدجور ترسونده بودتم.
_: هوسوکی! خواهش می کنم ازت آروم باش! سو تفاهم شده باور کن!
_: خفه شو! امشب من دستور می دم و تو باییید انجامش بدی! بایییییید!! فهمیدییییییی!؟؟؟
سرمو چند بار تند تند تکون دادم.
بغضم هم بدجور به گلوم چنگ می انداخت و اذیتم می کرد.
_: خوبه! حالا دراز بکش و با خودت ور برو!
چیییییی!!؟!
ازش خیلی می ترسیدم و همین باعث میشد ازش اطاعت بکنم با اینکه از انجامش جلوی هوسوک متنفر بودم.
دستامو روی عضوم بالا پایین می کردم. تحریک شدنم رو حس کردم. دیگه داشتم می اومدم که هوسوک دستامو کشید و حلقه ای رو از سر عضوم رد کرد. با اینکارش دادم رفت هوا.
آه و ناله های ریز دیگه به کارم نمی اومد.
_: چ..چب..چبال...چبال..(لطفا)
_: خفه شو! قرار نیس بهت خوش بگذره! امروز به حد کافی بهت خوش گذشته!!
نویسنده؛
هوسوک دستای ته هیونگ رو محکم با بند های چرمی بست و به بالای تخت آویزون کرد.
ته هیونگ ناله های بلندی از درد می کرد و هوسوک به هیچی جز انتقام قلب شکستش فکر نمی کرد!
رفت وسط پاهای ته هیونگ نشست.
_: نه...نههههه...لط...لطفا...تمومش کن!
_: کاری نکردم که بخوام تمومش کنم!
کمر ته هیونگ رو محکم گرفتو کمی بلندش کرد. بدون اینکه سوراخشو خیس کنه و بدون هیچ آمادگی، دیکشو تا ته یکدفعه ای واردش کرد که ته هیونگ شروع کرد به جیغ کشیدن و آه های کشیده و پردرد.
میون ناله های بلندش ازش التماس می کرد تمومش کنه ولی هوسوک هر بار ازش بیرون می کشید و محکم تر از قبل واردش می کرد.
بدون اینکه بزاره ته هیونگ بهش عادت کنه و با وجود درد زیادی که داشت شروع کرد به تند تند ضربه زدن.
با هر ضربه هوسوک، بدن ته هیونگ بالا پایین می شد و درد بخش بیشتری از تن بی جونشو احاطه می کرد تا جاییکه کاملا از حال رفت ولی هوسوک ولش نکرد و به حرکات دردآورش ادامه داد تا جاییکه ارضا شد.
ازش یهویی بیرون کشید و بی توجه به بیهوش شدن ته هیونگ و خونریزی که مقعدش داشت و التهاب شدید عضوش ازش جدا شد و به سمت حموم رفت.
بعد یه دوش کوتاه لباساشو پوشید و ساکشو برداشت. لحظه آخر دلش به حال کسی که باهاش کلی خاطرات و لحظات شیرین و تکرار نشدنی ساخته بود سوخت و به سمتش رفت و دستاشو باز کرد. گوشیش رو برداشت و باهاش به جیمین پیام داد.
_: جیمین دارم میمیرم. تروخدا به دادم برس. خواهش میکنم زود خودتو برسون خونه جدیدم.
امیدواربود جیمین جدی بگیره و بیاد!
نگاه دیگه ای به ته انداخت. یه لحظه به حد مرگ از خودش متنفر شد که این بلا رو سرش آورده ولی با یادآوری کاری که ته کرد وجدانشو سرکوب کرد.
خودش امروز دیده بود به جونگوک هم می ده! پس حرفی برای هرزه بودنش باقی نمی مونه!
سریع ساک وسایلشو برداشت و به سمت خونه دیگش حرکت کرد.
YOU ARE READING
MISTAKEN♡ VHOPE
Romance★°Smut: high ★°Romance: high ★°Slice of life ★°side couple: kookmin☆sope