Part 2

964 169 29
                                    

جیمین با دیدن پیامی که ته هیونگ براش فرستاده بود سریع آماده شد و به خونه هوسوک رفت.
یکی دو بار واسه دیدن ته هیونگ رفته بود اون جا.
وقتی رسید هر چی زنگ آیفونشون رو زد کارساز نشد و کسی درو باز نکرد.
دنبال کلید یدکی که قایمش کرده بودن گشت و با پیدا کردنش زود دست به کار شد.
بعد گذشتن از حیاط وارد خونه شد و همه جا رو گشت.
_: ته هیوووونگ! ته هیووووونگ!...ته..
با دیدن ته هیونگ تو اون وضعیت روی تخت قلبش تند تند به سینه اش کوبید.
به سمتش رفت و سعی کرد با تکون دادنش بیدارش کنه ولی ظاهرا بیهوش شده بود.
از تو کمدش یه دست لباس بیرون کشید و موقعی که داشت شلوارشو تنش می کرد تازه متوجه خونریزی پایین تنش شد.
بیشتر هل کرد و سریع لباساشو پوشوند و از روی تخت بلندش کرد و تو ماشینش نشوند و رفت بیمارستان.
.......
هوسوک وارد خونه اش شد و یکراست به سمت اتاقش رفت.
تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده بود ته هیونگ بود. کسی که چند سال بود دلشو بهش باخته بود و حالا امشب فهمیده بود همه دوست دارم هاش و همه عاشقی هاش دروغ بوده!
حالش از خودش بهم می خورد. چرا کسی نمی تونست واقعا اونو دوست داشته باشه؟!
واقعا چرا؟!؟ انقدر آدم بدی بود؟! ولی اون همیشه سعی می کرد بهترین باشه!
با وجود سردرد شدیدی که داشت سریع خوابش برد.
.......
جیمین روی صندلی های آبی رنگ نشسته بود و منتظر بود تا معاینه دکتر تموم بشه.
می دونست کی این کارو با ته هیونگ کرده.
کی می تونست باشه غیر جانگ هوسوک!
با لرزش گوشیش توی جیبش اونو بیرون آورد و تماسو جواب داد.
_: الو
_: جیمین کجایی؟!
_: بیمارستان!
_:...اونجا چیکار می کنی؟؟؟ اتفاقی برات افتاده؟؟ کدوم بیمارستان!؟؟
_:نه نه هل نکن! من حالم خوبه! ته هیونگ...
_: ته هیونگ چی؟!
_: اون حالش بده. آوردمش بیمارستان!
_: آهان! حالش خوب شد زود برگردیا!
_: کوک می گم ته هیونگ حالش بده! لطفا درکش کن!
_: خوب تو مگه دکتری!!؟ تا نیم ساعت نهایت سه ربع دیگه بر می گردی خونه!
و قطع کرد!
گوشی رو با کلافگی توی جیبش برگردوند.
با خروج دکتر از اتاق به سمتش رفت.
_: حالش چطوره دکتر!
_: بیهوشیش از روی درد بوده. بهش آرامبخش زدیم و تا چند ساعت دیگه به هوش می آد.
برای مقعدش هم خوش بختانه عفونت نکرده و خون ریزیش هم بند اومده.
خدارو شکری زیر لب گفت و با صدای بلند تری از دکتر تشکر کرد و رفت داخل تا قبل اینکه بره ته هیونگو ببینه!
..............
فردا صبحش دیر تر از همیشه بیدار شد و با دیدن خونه سابقش تمام لحظات شب پیش جلو چشماش رژه رفتن!
با کرختی از جاش بلند شد. از همین ثانیه های اولی که صبحشو شروع کرده بود، فکر و خیال ته هیونگ ولش نمی کرد.
حتی دوش گرفت و یه صبحونه مفصل درست کرد تا خودشو گول بزنه که حالش عالیه و نیازی به کسی تو زندگیش نداره و اصلا هم به ته فکر نمی کنه ولی هر چی میشد از سوختن نصف ژامبون ها تا روش چیدن خاص صبحونه اش، حتی گرفتن لقمه همه و همه ناخواسته اونو یاد ته می انداختن!
داشت قهوه اش رو می خورد و از این وضعیت خسته شده بود که چطور بوی قهوه می تونه آدم و یاد کسی بندازه!
با هر چی خشم بود لیوانو روی میز کوبوند.
انگار می خواست با اینکار صدای ذهنش رو خفه کنه!
از آشپزخونه رفت بیرون و روبروی تلویزیون نشست و شروع کرد به شخم زدن کانالا تا یه چیز درست درمون پیدا کنه!
اونقدری فکرش درگیر بود که فقط نگاهش به صفحه تی وی بود و درواقع نمی فهمید داره چی می بینه!
"_: ینی جیمین پیامی که واسش فرستادمو دیده؟! نکنه ندیده باشه و یا اصلا دیده باشه ولی جدی نگیرتش!؟؟! اینجوری ته رو به امون خدا ول کردم!...
_: پس می خواستی چه غلطی کنی؟! هان؟!؟ تا خود بیمارستان کولش کنی؟؟؟
_: اصن گیرم که جیمین اومده باشه! در هم یه جوری وا کرده باشه و رفته باشه داخل خونه...
_: خوب؟!...
_: بعدش که بره تو اتاق و...ته هیونگو اون طوری رو تخت ببینه!...
_: خووووب؟!...
_: نکنه؟؟...خوب ته لخت بود!!
_: می خوای چی زر زر کنی نیم ساعته؟! می خوای بگی تحریک شه و بیفته به جونش مثه تو؟!
_: هووووی! زبونتو گازززز بگیررررر!
کنترلو انداخت گوشه کاناپه و محکم سرشو فشارداد! داشت دیوونه میشد؟؟ حتما همین طوره! وگرنه آدم سالم تو ذهنش جنگ و دعوا راه می اندازه؟!
تصمیم گرفت یه جوری خودشو از این فکر و خیالا خلاص کنه!!
به اینکه تا آخر شب بهش فکر کنه و دلش هزار راه بره و نهایتا تا بوق سگ بیدار باشه و خواب به چشماش نیاد خیلی خیلی می ارزید!
سریع گوشیش رو برداشت و با جیمین تماس گرفت.
بوق پنجم برداشت!
_: چرا زنگ زدی؟!
_: این چه طرز حرف زدن با هیونگته؟!
_: عه؟! واقعا انتظار داری بعد دیدن دسته گلت باهات بگو بخندم کنم؟!
_: اوه! پس رفتی اونجا!
_: معلومه که می رم! من مثه تو نیستم! وقتی ته هیونگه بیچاره رو اون طوری ولش کردی به من خبر داد. از من کمک خواست! هه! من! دلم به حالش می سوزه که با یه همچین حیوونی آشنا شد!
_: حرف دهنتو بفهم! حیوون صفت اون دوست پسرته که با اینکه می دونست ته هیونگ با من زندگی می کنه باز باهاش قرار می زاشت و با هم لاو می ترکوندن!
_: وایسا ببینم چی داری می گی واسه خودت؟!
_: هه! باور نمی کنی نه؟! خودم با جفت چشمای خودم دیدم! خودم دیدم تو کافه جلو ملت همو می بوسیدن! اونم عمییییق!!
_: چرا چرت و پرت می گی؟..کوکی...امکان نداره بهم خیانت کنه!
_: منم همینو می گفتم اولش! می گفتم امکان نداره ته اینکارو باهام بکنه ولی تو راحت طرفشو گرفتی بدون اینکه بدونی برای چی اینکارو کردم!
_: هوسوک...اگه...اگه راست بگی من چیکار کنم!
_: اگه ای در کار نیست جیمین! من الکی ته هیونگو از خودم دور نمی کنم! حتما یه دلیلی پشتش بوده که باهاش بهم زدم!
_: هیونگ!...باید باهات حرف بزنم!
_: جیمین؟! داری گریه می کنی؟!
_: نه! درحد بغضه!..هنوزم باورم نمیشه کوکی اینکارو کرده! گفته بود میره یه دوست قدیمی رو ببینه! دلم شور می زد ولی گفتم حتما بیخودی نگرانم! این روزا هم خیلی می رفت بیرون و دیر وقت می اومد.
_:باشه جیمین! می خوای باهام حرف بزنی؟!
_: آره هیونگ! ظاهرا تو همه چیزو بهتر از من می دونی!
_: خیله خوب! من همون آپارتمان سابقم هستم!
منتظرت بمونم؟!
_: آره چن دقیقه دیگه راه میفتم!
......
با صدای زنگ آیفون به سمتش رفت و با دیدن جیمین درو باز کرد.
چند دقیقه طول کشید تا جیمین به در واحدش برسه. با باز کردن در و دیدن قیافه دپ جیمین از کاری که کرد پشیمون شد!
خدا می دونه اینکه قیافش انقدر داغونه تو دلش چه خبره!
_: جیمینا! خیلی وقته ندیده بودمت! بیا داخل.
و خودش به سمت کاناپه ها رفت.
اشاره ای کرد و گفت:
بیا بشین تا برم یه قهوه بریزم بیام!
جیمین با قدمهایی که رو پارکت ها کشیده میشد خودشو کشوند به کاناپه ها.
هوسوک با خودش گفت:
"-: هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر بهم بریزه! کاش اصلا در دهنمو وا نمی کردم! به درک که بهم گفت حیوون!
و دو تا لیوان قهوه ریخت و اومد پیش جیمین نشست.
بعد گذاشتن لیوانا رو میز صاف نشست و به چشمای بی حال جیمین خیره شد.
_: جیمین! چرا انقدر بهم ریختی؟!
_: چرا باید اینطور میشد؟!
_:...الان نظرت چیه؟! بازم سرزنشم می کنی؟!
جیمین نگاهشو به چشمای هوسوک داد.
_: تو نباید ته رو با اون حالش رها می کردی!
نوک بینیش رو خاروند و با ولوم پایینی گفت:
آااا...تو این یکی موافقم باهات!..ولی من اون قدرام که فکر می کنی نسبت بهش بیخیال نبودم!
_: منظورت زنگیه که ساعت 3 بعد از ظهری زدیه؟!
_: نه! منظورم خبر کردن توئه!
جیمین با استفهام بهش نگاه کرد.
_: میدونی..خیلی بده وقتی از هیچی خبر نداری الکی واسه خودت براشون جواب پیدا می کنی!
ته...وسط رابطه از حال رفت!
جیمین با چشای گشاد شده بهش نگاه کرد.
_: ینی...
_: ینی اونی که بهت پیام داد با گوشی ته هیونگ من بودم!..نمی خواستم از جدیتم کم بشه..پس به تو خبر دادم تا ببریش بیمارستان!
_: هوسوک!..چطور تونستی؟! اگه یه درصد من اون پیامو نمی دیدم، آخه تو دوسش داشتی، به این فکر نکردی ممکنه حالش بد تر شه؟!
_: حرفتو اصلاح کن!..من عاشقش بودم!
_: دیگه بدتر!
_:اومدی اینجا در این باره باهام حرف بزنی؟!
جیمین سکوت کرد و سرشو انداخت پایین و با انگشتای دستش ور رفت.
_: نه!...اومدم درباره بدبختیم باهات حرف بزنم!
من مثه تو نیستم هیونگ!.. نمی تونم حتی اگه طرف مقابلم بدترین کارا رو کرده باشه اینطوری راحت ولش کنم!
هوسوک تو دلش گفت: خوبه جیمین فک می کنه ول کردن ته هیونگ برام راحت بوده و جونم بالا نیومده!!
جیمین ادامه داد:
جرعتشو ندارم بپرسم..ولی..می خوام بدونم!... چه مدته که...باهمن؟!
هوسوک به فکر فرو رفت! تا حالا وقت نشده بود زیر فشردگی اتفاقات به عمق فاجعه فکر کنه!
_: این چیزیه که خودمم نمی دونم!
ولی زود یادش اومد کسی بود که احتمالا خبر داشت.
در حالیکه گوشیش رو برمی داشت و باهاش با یونگی تماس می گرفت گفت:
ولی یکی رو میشناسم که ممکنه بدونه!
سر دومین بوق جواب داد.
_: چه عجب زنگ زدی هوسوکا!
_: هیونگ! یه سوال داشتم ازت!
_: بپرس!
_: تو می دونی...ته هیونگ و جونگوک، چه مدته باهمدیگن؟!
_:... راستش دقیق نه ولی...یکم بعد اینکه ته اومد پیش تو با جونگوک هم دیدار هایی داشت!
از زیر دندونایی که بهم می سابیدشون گفت:
مرسی هیونگ! جبران می کنم!
و قطع کرد.
_: چیشد؟!
هوسوک سرشو بلند کرد و به چشمای منتظر جیمین چشم دوخت.
_: تقریبا یه ماهی میشه!
جیمین نگاهشو به طرف دیگه ای داد.
_: چیکار کنم هیونگ!؟
_: جیمین غصه نخور! من جونگوکو می شناسم ولت نمی کنه! اون بیشتر از اون هرزه تورو می خواد! _: ولی ته هیونگ...
_: کاری می کنم که دیگه دوروبر جونگوک هیچ آدمی به اسم ته هیونگ پیداش نشه!..غصه نخور باشه؟!
_: نمی دونم چی بگم هیونگ!..فقط...تورو خدا مثل اون دفعه نشه!
_: نترس! همه کارا که با زور حل نمیشه! حالا هم جا غصه خوردن واسه هر کس و ناکسی قهوه اتو بخور سرد شد!
......
_: خسته نشدی از این همه دروغی که بهش گفتی؟!
سرشو چرخوند و به جونگوک داد که بی تفاوت پا رو پا انداخته بود و اونو معاخضه می کرد.
_: به تو چه؟! تو کارتو کردی، سهمتم گرفتی!
_: پسر عمه حرف من این نیست! حرف من اینه که حتی اگه بتونی با یه مشت دروغ و نقشه هوسوکو بدست بیاری، امکان نداره بفهمه و تورو ببخشتت!
میگم از روزی بترس که بفهمه ته هیونگ بیچاره بی گناه بوده و فقط قربانی خودخواهی تو شده! اون موقع است که هوسوک هیونگ می زنه به سیم آخر! بزنه به سیم آخر هم...
_: خوب دیگه زر زرهاتو کردی برو!
_: عصبانی نشو لطفا! اینارو با توجه به شناختی که از هیونگ دارم بهت می گم!
_: خودم هوسوکو بهتر از هرکسی می شناسم!
_: باشه! ولی اینم بدون هوسوک بفهمه ته هیونگو بی هیچ گناهی از خودش رونده حتما دیوونه میشه! تو مث که تا حالا دیوونگی هاشو ندیدی!!
_: تو دیدی مگه؟!
_: معلومه! به خاطر کاری که کردی جرعت ندارم جایی که ازش اسم برده میشه باشم!
یادمه اون دفعه فقط بخاطر اینکه ته برام گریه کرد چه قش قرقی به پا کرده بود!
و شروع کرد نمایشی لرزیدن.
_: وووهییی! هنوزم وجودم می لرزه از یادآوریش!
_: خیله خوب دیگه گمشو بیرون از خونه من! معامله ما تموم شده! پس دیگه خوش ندارم دورور خونم ببینمت!
_: خیله خوب هیونگ! چرا می زنی! دارم می رم الان!
..........
ته هیونگ آروم لای پلکاشو وا کرد.
اولین چیزی که دید سقف سفید بیمارستان بود. چشم چرخوند تا دلیل سوزش دستشو تشخیص بده. با دیدن سرم تو دستاش و تخت بیمارستانی که روش خوابیده بود تعجب کرد.
هیچ کس اون اطراف نبود تا ازش بپرسه چه خبر شده!
کم کم با فکر به اتفاقات اخیر یادش اومد.
که بعد از دیدن جونگوک رفت خونه و بعدش هوسوک یه اتهام هرزگی بهش چسبوند و به شدت به فاکش داد و بعدم یادش نمی اومد چیشد که از اینجا سر در آورد. ینی هوسوک اونو رسونده بود.
دل عاشقش می گفت: شاید دلش برات که غش کردی سوخته و آوردت بیمارستان و خودشم رفته بیرون یه چیزی بخوره و زود برمی گرده!
ولی سریع خفش کرد! اشک تو چشاش جمع شد.
هوسوک از چیزی که بدش می اومد و نمی تونست ببخشه همین بود!
اون حتما وقتی می گه ولش می کنه، ولش می کنه! دیگه جای هیچ امیدی نیست!
ولی چقدر قشنگ می شد که با حس گرمای دستش چشم وا می کرد و اونو کنارش می دید! درست مثه تو فیلما! ولی دنیای واقعی خیلی متفاوت تر از رمانا و درماها بود!
چشماشو بست تا جلو ریزش اشکاش رو بگیره.
.........
_: جیمین! دیگه بهش فکر نکن باشه؟!
_: باشه ولی! یه چیزی هست که آزارم میده!
_: چی؟! هرچی هست بگو!
_: هوسوک هیونگ!..ته..کسی رو نداره بره عیادتش! حتما تا الان بهوش اومده!...ببینه تنهاس ...خوب خیلی غمگین میشه!
_: چی؟!..جیمین، اون براش من و تو مهم نبودیم، اون فقط به عشق و حال خودش اهمیت می داد!
_: از کجا می دونی ته مقصره!؟
_: ببین! می دونم الان عصبانی ولی باید بدونی اون موقع ها که ته همش دنبال جونگوک بود اون بود که به ته می گفت تمومش کنه و ولش کنه!
_: عه؟! چیشد که یهو نظرش عوض شد!!
_: حرفمو باور کن جیمین!
_: در هر صورت، به این فکر کن که تو با ته هیونگ بی حساب شدی!...منم یه حرفایی دارم که باید بهش بگم!
_: باشه!..ولی رو من حساب نکن!..من تا اخر عمرم نمی خوام قیافه غلط اندازشو ببینم!
تو هم داری گول مظلوم نمایی هاشو می خوری!
........
جیمین اولین کاری که بعد بیدار شدنش انجام داد خاموش کردن گوشیش بود و دومیش رفتن به بیمارستان ته هیونگ. حتما بهوش اومده بود و الان به خاطر تنهاییش حالش گرفته بود.
وارد شد و به سمت اتاقش رفت.
وقتی رفت داخل با اتاق خالی مواجه شد. فکر کرد که شاید اتاقشو تغییر داده باشن پس به پذیرش رفت.
_: ببخشید بیماری به اسم کیم ته هیونگ اینجا بستری شده بود. رفتم دیدم نیستش!
پرستار نگاهی به سیستم جلوش کرد.
_: ایشون امروز صبح زود تصویه کردن و مرخص شدن!
زیر لب تشکری کرد و از بیمارستان زد بیرون.
به احتمال زیاد رفته بود خونه.
به سمت ویلای هوسوک روند.
با امید به اینکه ته یکراست اومده اینجا زنگ آیفونو به صدا در آورد که بعد حدود پنج دقیقه در باز شد.
رفت داخل و وارد خونه شد.
با دیدن کسی که روبه روش بود به سختی باور کرد که این کیم ته هیونگه!
اون چشمای کشیده و خمار حالا فقط غم و اندوه رو تو خوشون جا داده بودن.
با دیدن ته عبارت مرده متحرک براش معنا شده بود!
_: چت شده ته هیونگ؟! چرا...این چه سرو وضعیه؟!
ته هیونگ نگاهشو ازش گرفت و خودشو رو مبلا انداخت.
_: چی چه وضعیه؟؟
_: انگار حالت اصلا خوش نیس!
_: تو از هیچی خبر نداری پس نمی دونی بهم چی گذشته! وگرنه هیچ وقت اینو نمی پرسیدی!
_: برام تعریف کن ته! شاید حالت بهتر شد!
ته هیونگ طولانی و عمیق نگاهش کرد.
بعد مدتی بالاخره لب وا کرد.
_: اونی که...منو رسوند بیمارستان..تو بودی؟؟
_:..آااام!..خوب آره! اومدم دیدم بیهوش شدی! ترسیدم بردمت بیمارستان!
ته هیونگ نگاهشو به نقطه نامعلومی داد و زمزمه وار گفت:
ینی انقدر وضعیتم ترسناک بود!
جیمین رفت و کنارش نشست. دستای ته رو گرفت. اصلا قیافه ته شبیه کسایی نبود که به عشقشون خیانت کرده باشن!
_: برام تعریف کن! من حرفاتو گوش می کنم!

MISTAKEN♡ VHOPEWhere stories live. Discover now