کیونگسو داشت ظرف میشست و جونگین تو جیب پیشبندش بازی میکرد.حوصله اش سر رفتو خودشو بالا کشید ،پاهاشو لبه جیب پیشبند گذاشت و طی یک پرش موفقیت آمیز خودشو به دستگیره کابینت رسوند.
کیونگسو صدای برخورد چیزی با کابینتو شنید.کارشو متوقف و پایینو نگاه کرد تا ببینه چه خبره.جونگین چارچنگولی دستگیره کابینتو چسبیده بود و نه راه پس داشت،نه راه پیش.
-یااااا مگه مجبوری؟حقته بذارم همونجا بمونیا...
چشماشو مظلوم و لبو لوچه شو آویزون کرد.
-کمکم کن کیونگسو...
-لبو لوچه تو آویزون نکن که اصلا طاقتشو ندارم.بیا برو پایین ولی شیطونی نکنیاااا...
با بازو بسته کردن چشماش موافقتشو اعلام کرد.
با انگشت اشاره و شصتش کمرشو گرفت،تا پاش به زمین رسید مثل یه گوله آتیش شروع به دویدن کرد!
کیونگسو هوفی کشید و مشغول شستن بقیه ظرفا شد.
جونگین بدو بدو خودشو به کاناپه رسوند،با ناخنای تیزش پارچه کاناپه بدبختو گرفتو خودشو بالا کشید.
رو بالش خرسیو گرم محبوبش نشست و با پاشنه پا محکم رو دکمه قرمز-on-کنترل بخت برگشته کوبید!
کیونگسو دو لیوان چای آماده کرد و کنار بند انگشتی نشست.
-بزن شبکه اس بی اس الان اون فیلمه میاد.
-نه!
-یااااا چرا؟
-چون دختره چشماشو میبنده!
-چشماشو میبنده نه،باید بگی میمیره.درضمن همه فیلما نباید عاشقانه و تو حلق هم باشن که جنابعالی خوشت بیاد.زود باش بزن امشب قسمت آخرش پخش میشه.
-نهههههههههه!
-جیغ نزن جونگین!
با اخمو تَخم پاشنه پاشو رو دکمه های بیچاره کوبید تا کانال اس بی اس پخش شه.خودش عاشق دراماهای آبکیش بود!
بعدش پشتشو به کیونگسو کرد تا فیلمو زهر مارش کنه،چون میدونست که تحمل ناراحتیشو نداره.
کیونگسو خیلی تلاش میکرد که تمام تمرکزشو به قسمت آخر فیلم محبوبش بده،اما محبوب قلبش باهاش قهر کرده بود پس حقیقتا این کار ممکن نبود.
-قهرنکن جونگین،خب دراما ها متفاوتن.اینم سد انده دیگه...
-نخیرم،من نمیدونم چی چی انده.دلم نمیخواد ببینم دختره چشماشو میبنده...
جسم کوچیکشو ورداشت و رو کف دستش گذاشت.اخم کرده و دستاشو تو هم گره زده بود.
-منو نگاه کن جونگین...
چشماشو به کف دست کیونگسو دوخته بود به طرز کیوتی جفت ابروهاشو با هم بالا داد!
-زبون کوچولوتو موش خورده که با ابرو جواب میدی؟
زبونشو دراورد و به کیونگسو نشون داد.
دست ازادشو جلو برد و با نوک انگشتش موهای ابریشمیشو نوازش کرد:
-خب الان چی کار کنم که باهام قهر نباشی بند انگشتی؟
-هر کاری بگم میکنی؟
کیونگسو که از افکار منحرفانه جونگین خبر نداشت جوابشو با مهربونی داد:
-هومم،هر کاری...
-وختی فیلم تموم شد،آخرش دختره و پسره هر کاری کردن،ماهم باید همون کارو بکنیم!
کیونگسو با خودش فکر کرد که کاراکتر دختر با توجه به-آنچه خواهید دید قسمت قبل-قراره بمیره.فوقش یه بوسه سادست که میتونه جونگینو بپیچونه.اگه قبول کنه دیگه باهاش قهر نیست و فیلمم کوفتش نمیشه.
-باشه قبوله!
جونگینو رو بالش خرسیش گذاشت اما نیشخند کوچولوشو ندید!
اولِ فیلم علامت-+18- رو دید اما پای مرگ کاراکتر دختر گذاشت.هر چی بیشتر از تایم فیلم میگذشت،کیونگسو معذب تر میشد.چون نه تنها کاراکتر دختر نمرده بود،بلکه بیشتر عاشق هم شده بودن و اوضاع طبق میل کیونگسو پیش نمیرفت!
یهو کاراکتر پسر دختره رو چسبوند به دیوار و با وحشیانه ترین حالت ممکن شروع به بوسیدنش کرد!
چشماش کیونگسو 5 تا شد و هینی کشید،به سرعت سرشو چرخوند تا واکنش جونگینو ببینه اما با چشمای تیز و پوزخند شیطانیش مواجه شد!
جونگین چهار دستوپا به سمت کیونگسو اومد،انگار که یه ببر داره به شکار نرمو سفیدش نزدیک میشه.کیونگسو غرق چشماش بود که یهو به خودش اومد.با سرعت نور کنترلو ورداشت و فورا تلویزیونو خاموش کرد تا بیشتر از این اون صحنه های خاک بر سریو نبینن!
-چرا خاموج کردی؟
-چ...چون ک...که دلم خواست!
با هول و عجله بلند شد:
-توهم زود باش بیا بریم بخوابیم...
-مگه قول نداده بودی که کارای دختره و پسره رو بکنیم؟
با چهره متعجب جوری سرشو برگردوند که مهره های گردنش جابه جا شدن!
-نهههههههه!!!
-چرا خودت گفتی...
چشاشو ریز کرد و با حالت مشکوکی پرسید:
-هی کوچولوی بوگندو،تو از کجا میدونستی که آخرش اینطوری میشه؟
-بکهیون هیونگ خیلی باهام مهربونه!
-یاااااااااااااا من میدونستم کار اونههه...چشم و گوش تورو وا کردههه...
تو همینجوریشم پدر منو دراوردی،
و تو دلش ادامه داد:
-هر دفعه هم با این کارا کل تنو بدنمو میلرزونی جونگین...
کیونگسو خیلی خوش شانس بود.وقتی قضیه جونگینو به بکهیون گفت،با هیچ ریاکشن عجیبی مواجه نشد.وقتی جونگینو نشونش داد بکهیون با کله پرید روش رو شروع به بوسیدنش کرد چون به نظرش خیلی کیوت بود!
رابطه شون ظرف نیم ساعت به بهترین شکل ممکن پیش میرفت،به طوری که یواشکی با هم پشت مبل میشستن و تو گوش هم پچ پچ میکردن و در جواب سوال کیونگسو که میپرسید:
-یه ساعته چی میگید و ریز ریز میخندید؟
میگفتن که خصوصیه و به کسی ربطی نداره!
البته کیونگسو میدونست که دوتا منحرف چه حرفایی با هم میزنن.
جونگین طی این مدت به خوبی میتونست صحبت کنه.البته یه سری کلماتو اشتباه میگفت یا یه سری از حروف سختو نمیتونست تلفظ کنه،اما همین که منظورشو میروسند کافی بود.
بند انگشتی ناامیدی رو که به اهداف شومش نرسیده و لبو لوچه شو آویزون کرده بودو ورداشت و روی شونه اش گذاشت:
-حداقل بزار برم تو جیب شلوارت...
-اونجا که اصلا،همینطوریش تو جیب شلوارم نیستی این وضعته،وای به حالت که بری اونجا!
-پس بذار کنارت بخوابم...
-به هیچ وجه، امروز خیلی اذیتم کردی.سرجات میخوابی، ولی و اما هم نداریم...
به اتاق رسیدن و جونگینو تو جای مخصوصش گذاشت.عادت داشت که موقع خواب تیشرتشو دربیاره.
شلوار خوابش-که خیلیم گشاد بودو رو تنش واینمیساد-رو پوشید.
همه چراغا رو خاموش کرد و بعد ازگفتن شب بخیر به جونگین،زیر پتو چپید.
بند انگشتی از جای خوابش که روی میز کنار عسلی بود بلند شد و رفت رو تخت.دستشو زیر چونش گذاشو موقعیتو تحلیل کرد...
بشکن ریزو و کوچولویی زد و رفت زیر پتویی که کیونگسو روی خودش کشیده بود!
تو دستاش-ها-کرد تا گرم بشن و برخوردشون با پوست کیونگسو بیدارش نکنه!
از پاچه شلوار گشادش وارد شد،چهار دستو پا به زانوش رسیدو از روی رونش رد شد.کیونگسو که تازه چشماش گرم شده بودن،فهمید که یه چیزی روی پوست پای چپش راه میره!
یدفعه یادش افتاد که کار جونگینه و خاطره-به فنا دادن بدن چانیول تو پارتی-باعث شد لبخند ریزی بزنه.اما خبر نداشت که اتفاقی مشابه اون قرار سر خودش بیاد...
مثل مگسی که شیرینی میبینه،دستاشو بهم مالید و به خصوصی ترین بخش بدن کیونگسو از روی شورت مشکی رنگش خیره شد!
میخواست انتقام حرف گوش نکردنای کیونگسو رو ازش بگیره...
یه لحظه جونگینو تو شلوارش حس نکرد!نیم خیز شد و دستشو روی رون چپش کشید اما نبود!
مثل جن زده ها نشست:
-مادر مقدس خودت کمکم کن چیزی که فکر میکنم درست نباشه!
کش شلوارشو گرفتو به سمت مخالف خودش کشیدو و بعله!!!!!
بند انگشتی ناخن انگشت اشاره شو که خیلیم تیز بودو به سمت عضو بیچارش نشونه گرفته بود و در تحدید آمیز ترین حالت ممکن بهش نگاه میکرد...
-یااااااااااااااااااا
-اگه نذاری رو سینت بخوابم،یه کاری میکنم که چشمات اینقدر درشت شه که از بَخَلاش پاره شن!
-ن...نه یعنی ب...باشه ببین اونکارو نکن...
-قول میدی بذاری رو سینت بخوابم؟
-آ...آره...
-بدون لباسااا...
-بدون لباس...اینکارو نکن،من بعدا بهش نیاز دارم...
چشمک مرگباری زد:
-خودمم بهش نیاز دارم سُسکی من.
با لبخند بزرگی از بدنش فاصله گرفت.کیونگسو که یه سکته ناقصو با موفقیت پشت سر گذاشته بود،خوابید و جونگینم رو سینش خوابوند.
اینقدر کوچولو بود که فاصله بین دو سینش براش کافی بود...
دستو پاشو کامل باز کرد و لپشو رو قفسه سینه نرمو گرمش گذاشت.بالاخره به هدفش رسیده بود پس با رضایت لبخند زدو خوابید...
-
عصری برگشت،درحالی که وسایل پخت شیرینی مورد علاقه جونگین
-موچی-رو خریده بود.با شوقو ذوق شروع به درست کردن موچیای صورتی کرد تا بند انگشتی محبوبشو خوشحال کنه.
اول خمیرو آماده و به دایره های متوسط تبدیل کرد.
تو هر کدوم یه دونه توت فرنگی بزرگ با یه تیکه شکلات میذاشت چون جونگین عاشقش بود...
آشپزخونه رو جمعوجور کرد و موچیا آماده شدمن:
-جونگیننننن...بیا برات یه چیز خوشمزه درست کردم.
منتظر گوله نمک کوچولویی بود که با پاهای کوتاهش به سمتش بدوعه ،اما این اتفاق نیوفتاد.
چشماشو ریز کردو دوباره صداش کرد:
-بند انگشتیییییییی...بیا برات موچی پختممممم...
-یاااااااااا
با صدای فریاد جیغ مانندش به سرعت خودشو به اتاق رسوند تا ببینه چه خبره.
جونگین با تدافعی ترین حالت ممکن گوش پاکنو به طرف سوسک بخت برگشته گرفته بود!
-چی شده جونگین؟
-اون یه مُتجابِزه!
یکم جلوتر رفت و سوسکه رو دید.کیونگسو آدم وسواسی و به شدت از حشرات بیزار بود.صورتشو با حالت انزجار جمع کرد:
-تو رو به مسیح بگیرش جونگین...
بند انگشتی که منتظر همین دستور بود،مثل یه گلادیاتور خشمگین فریاد زد .گُرز آهنیش-گوش پاکن-رو بالا گرفت تا دشمن وحشیو و متجاوز-سوسک-رو به قعر جهنم بفرسته...
-یاااااااااااااااااا
تا میخواست با گوش پاکن بزنتش،یهو فرار کرد!
دنبال سوسک میدویید و ناسزا میگفت:
-وایسااااااا بی جرف...
-باید چشماتو ببندیییییی...
کیونگسو که از هیکلش خجالت نمیکشد مثل شاهزاده های نازک نارنجی،گلادیاتور رویاهاشو تشویق میکرد تا دشمن-یه دونه سوسک کوچولو!-رو بگیره...
سوسک بدو جونگین بدو...سوسک بدو جونگین بدو...
رو و زیر تخت،روی دیوار...
-من از کونت نمیگذررممممم...
طی یک پرتاب حرفه ای گوش پاکنو همچون پتکی به سر دشمن رزل کوفت و دنیا رو از لوس وجود اون ظالم پاک کرد!
-آفرینننننننننن...
کیونگسو بقلش کرد و بوسه محکمی رو کل بدنش گذاشت.جونگین با افتخار دست به کمر منتظر حلقه گل و مدال طلایی بود...
-یاااا الان یادم افتاد،تو به سوسکم چشم داری؟
-یعنی چی؟
-داد زدی گفتی من از کونت نمیگذرمممم،چی بود پس؟
-اون قرمزایی که بعضی وقتا از دماغت میانو گفتم...
-اوه...
کیونگسو از افکار مسخرش خجالت زده شد و سعی کرد تا بحثو عوض کنه:
-برات موچی درست کردم...
یه جا آروم نمیگرفت!مدام رو کانتر اینور اونور میپرید و با خوشحالی منتظر موچی های عزیزش بود...
-بده بده بده بده بده...
-صبر کن یه دقه مغزمو تیلیت کردی.
طبق رسم همیشگی رو کانتر نشست و پاهاشو باز کرد،کیونگسو هم موچی عزیزشو صاف گذاش تو بغلش...
سر موچیو بوسید و لیس آرومی بهش زد...آنچنان تو بقلش فشارش میداد که انگار زندگیش به همین کار وابستس...
کیونگسو کاملا قبول داشت که داره به یه دونه شیرینی حسودی میکنه:
-حالمو بهم نزن جونگین،چرا هی لیسش میزنی؟
-خیلی نرمو دیوته...مثل لپای تو...
-ایش، بخور بره دیگه...
-خیلی دوسشون دارم،میخوام باهاشون ازبداج کنم!
-یااااااااااااااا
اخم ریزی کردو بلند شد،جلوتر رفت و دستشو جلوی کیونگسو گرفت.
-خب؟
-بدش به من.
-چیو؟
-زنمو!
-یااااا دارم میخورمش جونگین...
-نخیرمممممم،پسش بدهههه...وختی میخوریش دردش میاد...
-پس تو میخوریشون دردشون نمیاد،من بخورمشون دردشون میاد؟!
-من شوهرشونم!از خداشونه که بخورمشون،ولی زیر دندونای تو دردشون میاد...
با حالت قهر موچیه نصفه رو بهش داد.با اخم به دو سه تا شیرینی حسودی میکرد.
جونگین در نهایت مهربونی دونه دونه شونو تو بشقاب چید و هر کدومشونو جدا بوسید.نازشون میکرد و قربون صدقه شون میرفت:
-خوجگلای من...خانمای من...عشخای من...
کیونگسو با حرص بلند شد و میخواست موقعیتو ترک کنه که با حرف جونگین تمام تلاششو کرد تا سرشو به دیوار نکوبه.
-بیا اینجا منو زنامو ببر اتاق...
با حرص بشقاب حاوی-حرمسرای موچی متعلق به بند انگشتی-رو برداشت و مدام غر میزد:
-آره دیگه...تو پادشاهی،اون شیرینیای نرمو مسخره هم ملکن...منم که خدمتکار بدبختتونم...
رو کاناپه نشسته بودو تلویزیون میدید.یه ساعتی میگذشت و جونگین هنوز در حال عشق بازی با موچیای عزیزش بود.
یدفعه پاچه شلوارش کشیده شد،به جلو خم شد و جونگینو دید که با صورت خوابالو دستاشو به سمتش دراز کرده تا بغلش کنه...
-وقتی با این حالت و موهای به هم ریخته،دور لبا و نوک دماغت از شکلاتو توت فرنگی کثیفن،چرا با چشمای خوابالو ازم بقل میخوای؟ حتما دلت میخواد سکته کنم دیگه...
آروم ورش داشت و روی رون پاش نشوندش.به شکم برامدش خندید:
-به به،میبینم که همه زنانو خوردی.
-اونا از اینکه تو شکم من باشن راضین...
به حالت جنین روی رون کیونگسو خوابیدو و از نوازشای ملایم روی پشتش لذت میبرد.به آرومی با انگشت اشارش،از گردن تا کمر جونگینو نوازش میکرد.حقیقتا اینکار لذت بخش تر از خوردن تمام موچی های دنیا بود!
رو قسمت کناری کابینت با فاصله معین،یه سری چوب کبریت چسبونده بود تا بند انگشتی ازش راحت تر بالا بره.اون روز تصمیم داشت که مرغ شکم پر درست کنه.
-بدو بیا کوچولو میخوام مرغ بپزم.
-آخ جون مُغ!
با کمک نردبون چوب کبریتیش از کابینت بالا رفت و با خوشحالی دستاشو بهم کوبید.کیونگسو با لبخند وسایل مورد نیازو اماده میکرد.
به دونه دونه مواد غذایی روی میز ناخنک میزد.
-هی جونگین به اون دست نزن...
-میخوای همشونو بذاری تو شکمش؟
-آره
-دردش نمیاد؟
لبخندی به مهربونیش زد:
-نه دردش نمیاد.
-پس میتونم شکممو باز کنم و توش توت پلنگی بریزم؟
-یااااااااا،نخیر...یه وقت از اینکارا نکنیاااا...
-باجه!
تقریبا آخرای کارش بود و میخواست شکم مرغو ببنده که یه چیزی یادش افتاد:
-آخخخخ...قارچ یادم رفت.
رفت تا از تو یخچال قارچو ورداره.وقتی برگشت بند انگشتی روی میز نبود!
-جونگییینننن
هم جارو نگاه کرد،رو اپن...کابینتا...حتی تو ظرفشوییم نبود.کم کم داشت نگران میشد.صدای لرزونشو بالا تر برد:
-جونگیننننننن،اذیتم نکننننن...کجاییی؟
یه دفعه یه سر کوچولو از شکم مرغ زد بیرون!
-من اینجام سُسکی من!
-خدای من...
دستشو گرفت تا از شکم مرغ بیرون بیاد.بدن و صورتش کثیف شدن بودن اما هنوز مثل احمقا لبخند میزد.با انگشتش گونه شو نوازش کرد:
-اونجا چیکار میکردی؟
-رفته بودم ببینم تو شکمش چه شکلیه...
-هوفففف...
جونگینو تو ظرفشویی تمیز کرد،شکم مرغو دوخت و گذاشتش تو فر.
حالا مرحله ساییدن مخ کیونگسو شروع شده بود:
-کی میپزه کی میپزه کی میپزه کی میپزه...
با بپر بپر و سر و صداهاش، رو اعصاب کیونگسو دوچرخه سواری میکرد.
بعد از تکمیل پخت،دستکشای مخصوصو پوشید تا مرغو از فر دربیاره.
چشمای ستاره بارون بند انگشتی به مرغا دوخته شده بود...اینقدر خوشحال بود که نمیدونست باید چی کار کنه!
کیونگسو خندید:
-نفس بکن کوچولو،پس میوفتیا.
-اگه بهش دست بزنم،انگشتم گنده میشه؟
-آره،اون دفعه که دست زدی انگشتت سوخت.صبر کن تا خنک شه.
-
یه چند وقتی بود که یکی از دندونای جونگین درد میکرد و این قضیه برای کیونگسو نگران کننده بود.چند تا مغازه رو زیرو رو کرد تا بتونه مسواک کوچولو بخره.بالاخره موفق شد از بین اسباب بازیای کوچولو و فانتزی،یه مسواک یکو نیم سانتی قهوه ای رنگ بخره.کنارش یه ست کوچولوی آینه و شونه خرسی بود که توجه شو جلب کرد.با ذوق فراوون خرید کرد تا جونگینو خوشحال کنه...
لباساشو عوض کردو بند انگشتیو صدا زد:
-بدو بیا جونگین ببین چی خریدم.
از رو کاناپه پرید پایین و دوان دوان خودشو به کیونگسو رسوند.
از رو زمین ورش داشت و با هم به دسشویی رفتن.
جسم کوچولوشو رو جا صابونی کنار آینه گذاشت و مسواک جدیدشو نشونش داد:
-این برای توعه.اگه ازش درست استفاده کنی و به حرفام گوش بدی،دیگه دندونت درد نمیگیره.
-اوه
با تعجب به شی عجیبو غریب نگاه میکرد.کیونگسو هم مسواک خودشو ورداشت و بهش آموزش داد:
-این اسمش خمیر دندونه،برای تو توت فرنگیشو خریدم که دوست داری.
-آق جون قَمیر دون دون توت پلنگی!
کیونگسو با صدای بلند خندید:
-از دست تو.خمیر دون دون نه،خمیر دندون...
-من دوست دارم بگم خمیر دون دون.
کیونگسو میدونست که بحث کردن بی فایدست.یکم از خمیر دندون توت فرنگیو روی مسواکش گذاشت:
-بعد میبری تو دهنت و روی دندونات میمالیش.
جونگین مسواکو برعکس گرفته بود و با قسمت پشتیش مسواک میزد.
-اینطوری نه،از قسمتی که مو داره و خمیر دون دونتو گذاشتم روش،با اونجاش باید دندونتو مسواک کنی.
جونگی اولش احساس غربی یمکرد،اما فقط اولش!
خیلی از مسواک خوشش اومده بود و خار خار مسواک میزد.
آنچنان دستشو تند تند تکون میداد که کیونگسو فکر کرد الان از دهن جونگین دود بلند میشه.
کمکش کرد تا دهنشو بشوره.نیم ساعت بعد دوباره بهونه گرفت که میخواد مسواک بزنه!
-هر چیزی اندازه داره،روزی سه بار کافیه.
-یعنی چی سه بار؟
کیونگسو سه تا از انگشتاشو بالا آورد:
-یک
دو
سه
به همین اندازه باید بزنی.یه بار بعد از اینکه عسل خوردی،یه بار بعد از ناهار،یه بارم بعد از شام قبل اینکه جیش کنی.
-خب الان جیش دارم،برم مسواک بزنم بعد جیش کنم!
-قبل هر بار جیش کردن نه،بعد شام منظورم بود...هوففففف...
-اگه نذاری مسواک بزنم دوباره تو آجبز خونه جیش مینکمااااا...
-یاااااااااااااا
یهو یه چیزی به ذهنش رسید تا هواس جوگینو پرت کنه:
-ببین برات چی خریدمممم...
از تو کولش آینه و شونه خرسیو دراوردو جیغ خوشحال جونگین رفت هوا!
-اعععع از اونااااا
و با انگشتش آینه بزرگ کنار در ورودیو نشون داد.
-آره از همونه.اینطوری آینه رو میگیری دستت و موهاشو شونه میکنی.
-اوه!
کیونگسو آروم آروم موهاشو شونه کرد و جونگین از حالت جدیدی که موهاش به خودش گرفته بود خوشحال شد.
-من هنوزم میخوام مسواک بزنم،فکر نکنی یادم رفتا...
-یاااااااااااااا،توی کپک زده...برو هر کاری دوست داری بکن.
بند انگشتی رفت و بعد از نیم ساعت برگشت.موهاشو خیس کرده بود و باشونه جدیدش مدل-خروسی-داده بود!
با غرور رو به روی کیونگسوی بهت زده وایساد و دستشو به کمرش زد:
-سُسکی شدم؟
-اصلااااااا،موهات شبیه اون ایموجیه-💩-شده.
-ایبوجی چیه؟
-هیچی هیچی...
طی دوساعت اخیر جونگین تقریبا 10 بار مسواک زده بود!کیونگسو به غلط کردم افتاده و دنبال راهی بود تا منصرفش کنه:
-ببین منو جونگین،این همه مسواک زدن ضرر داره ها...
-نه من دوسش دارم.میخوام با مسواک و قَمیر دون دون توت پلنگیم ازبداج کنم.
-تو هم چپو راست میخوای ازدواج کنی.
- من دوست دارم با جیزای دیوت ازبداج کنم.
-هر کاری دلت میخواد بکن،ولی اگه زیاد مسواک بزنی دندونات میریزه هاااا...
جونگین با وحشت رفت اتاقو آینه خرسیشو ورداشت و شروع به شمردن دندوناش کرد تا یوقت کم نشده باشن!
کیونگسو از شدتی کیوتی این صحنه در حال کفو خون قاطی کردن بود!٭٭٭٭٭
برای دریافت انرژی های قشنگتون و بالا رفتن انگیزه ی نویسنده وت و کامنت یادتون نره عزیزانم😙
YOU ARE READING
《 little dutch~2》
Fanfiction ❀... ╔═══ ೋ 🍃🌸 ೋ ═══╗ ღ DUTCH LITTLE ღ ╚═══ ೋ 🌸🍃 ೋ ═══╝ ╔═══════°•❂•°══════╗ ☘نام: کوچولوی هلندی 🌷ژانر: فلاف | رمنس | تخیلی ☘کاپل: کایسو 🌷نویسنده : seohoo ✍📋خلاصه مینی فیک : کیونگسو یه شاگرد گل فروشیه💐یه دسته بزرگ گل رز صورتی هل...