اون روزو مرخصی گرفته بود تا به همراه جونگین برن خرید کریسمس.
همیشه میترسید که کوچولوش سرما بخوره،به خاطر همین انگشت یکی از دستکشاشو از وسط بریده بود تا بتونه ازش به عنوان کلا استفاده کنه.
خودشم یه کلاه پشمیو قهوه ای داشت.وسطشو به شکل یه مربع کوچیک بریده بود.اون مربع حکم پنجره رو داشت.جونگینو رو موهاش میذاشت و کلاهو میپوشید.
اینطوری هر وقت دلش میخواست،میتونست پنجره کامواییشو بازو بیرونو تماشا کنه!
برای اخرین بار موهاشو توسط شونه خرسیش مرتب کرد و کلاه انگشتیشو پوشید.
-خوب شدم؟
-آره،تو همیشه خوبی.زود باش بریم دیر شد.
-یه دقه وایسا.
-چی شده؟
بند انگشتی با کمک نردبون چوب کبریتیش،خودشو به کانتر و رو به روی صورت کیونگسو رسوند.
صورتشو کجو کوله میکرد!به چشماش فشار زیادی میاورد و کیونگسو فهمید که میخواد یه کاری کنه اما نمیتونه.
-میخوای چی کار کنی جونگین؟
دوباره چشماشو کجو کوله کرد اما نمیتونست.
-اَهههه.
-یااااااااااا
-میخواستم جِمشَک بزنم!
-خدایا خودت عاقبت منو با این بخیر کن!
-باید بهم یاد بدیااااا...
-نمیخواد،یاد بگیری پدر منو درمیاری.
-من میخوام سُسکی باشم.
- تو بدون چشمک زدنم سکسی هستی.
جسم کوچولوشو ورداشت و روی موهاش قرار داد.با برخورد پاهاش به موهای نرم کیونگسو دستاشو بهم کوبید و خوشحالی کرد.کلاه پشیمیشو رو سرش گذاشت و از خونه خارج شدن.
جونگین مدام وول میخورد و کاسه صبر کیونگسو لبریز شد:
-تکون نخور.
-نمیخوام.
-اگه حرفمو گوش نکنی،انگشتمو میکنم تو سوراخ باسنت!
-انگشتمو میکنم تو سوراخ باسنت-آنچنان تاثیری روی آروم کردن جونگین داشت،که هیتلر تو جنگ جهانی دوم نداشت!
وارد یه فروشگاه بزرگ شدن.کیونگسو یه چرخ خرید ورداشت و مستقیم به بخش اسباب بازی رفتن رفتن.هر ساله نزدیک به سال جدید همه فروشگاه ها بخش مخصوصیو برای لوازم کریسمس در نظر میگرفتن.
بسته های باربی جدید با لباسای زمستونی توجه شو جلب کردن.دو تا جعبه صورتی ورداشت و تو چرخ خرید گذاشت تا جونگین بتونه از لباساشون استفاده کنه.
قفسه رو به روییش پر از عروسک بود.اینور اونور و نگاه کرد و وقتی دید خبری نیست،بند انگشتیو صدا زد:
-هی جونگین.
پنجره کامواییشو باز کرد و کله گردو کیوتش ظاهر شد.سرشو بلند کرد و تا چشمش به اسباب بازیا خورد، توشون شیرجه زد!
بین عروسکای نرمو بامزه میدویید و بلبلا تو شکمش چه چه میزدن.
یکم اونطرف تر کیونگسو با لبخند بهش نگاه میکرد و مواظب بود تا کسی جونگینو نبینه.یه دفعه صدای خنده بلندش تو فضا پیچید.
کیونگسو جلوتر رفتو خم شد:
-هی کوچولو آروم تر،بگو ببینم چی باعث شده که اینطوری بخندی؟
جونگین داشت ریسه میرفت و با انگشتش یکی از عروسکارو که چشماش به شدت بزرگ بودو نشون داد و چشمای خودشو به تقلید از کیونگسو درشت کرد.اخم کرد و ازش فاصله گرفت:
-اصلنم شبیه من نیست...
-خخخخخخخخ
جونگین لبای عروسک چشم درشتو بوسید و دوباره مشغول بازی شد.
کیونگسو بدنش داغ کرده بود و دستشو رو لبش گذاشت...تصور اینکه یه روزی جونگین اینطوری با صدا و آبدار ببوستش،ضربان قلبشو بالا میبرد.با صدای جونگین از افکارش خارج شد:
-کیونگسووووو
-چیه؟
-اینو برام بخر.
یه خرس عروسکی که یه پنگوئن کوچولو روی پاهاش نشسته بود!
جونگین با انگشتش به پنگوئن و بعد به کیونگسو اشاره کرد.
قلب کیونگسو از این همه شباهت لرزید و عروسکو ورداشت.
-گاددددد خیلی کیوتهههه...
-میخریش؟
-البتههههه!!!!
خرس عروسکیو تو چرخش گذاشت.رو یه پاش پنگوئن کوچولو و روی پای دیگش جونگین کوچولو نشسته بود!
مدام با پنگوئن حرف میزد و لپای پارچه ایشو میکشید.
کیونگسو بعد از خرید توت فرنگی،شکلات،کره بادوم زمینی،عسل،مرغ و چیپس،به سمت بخش کریسمس حرکت کرد.
درختای سال نو از نیم متر تااااا دو متر بودن.انواع وسایل زیبا و تزئینی و کلاه های کوچولوی فانتزی.کیونگسو تا حالا برای کریسمس خرید نکرده بود اما امسال میخواست برای جونگین خرید کنه.
نمیدونست که کدوم درختو انتخاب کنه،پس از جونگین کمک گرفت:
-کدومشو بخرم؟
بند انگشتی داشت یه چیزی تو گوش پنگوئن وز ور میکرد و اصلااا حواسش به کیونگسو نبود!
-خدای من! اولش موچی بعدش مسواک الانم این پنگوئن...مادر مقدس خودت به دادم برس.
یکم صداشو بالاتر برد:
-جووونگینننننن
با اخم از روی پای خرس عروسکی بلند شد و انگشتشو به نشونه سیس روی دماغ کوچولوش گذاشت!
-دقیقا چرا؟
-چونکه خوابیده.
-همین الان داشتی تو گوشش حرف میزدی.
-لالایی میخوندم تا خوابش ببره...
مغز کیونگسو: هولی جیزز کرایزززز،چرا پس برای من لالاییی نمیخونییییی لعنتییییییییییییییی....
اما سعی کرد به خودش مسلط باشه و عین بچه ها رفتار نکنه:
-بگو ببینم کدومشو بخرم؟
نگاهش به درختای کریسمس افتاد و چشماش برق زدن.میخواست بپره که کیونگسو مانع شد:
-یکیشو که خوشت میاد بگو،میذارمش تو چرخ تا باهاش بازی کنی.
چشماشو چرخوند و یه درخت کاج نیم متریو انتخاب کرد که یه عالمه شکلات عصایی و عروسک و جوراب کوچولو روش وصل بود.
کیونگسو هم از انتخابش خوشش اومد.درختو ورداشتو تو چرخ گذاشت.جونگین با ذوف از برگای سوزنیش گرفتو بالا رفت.خودشو به یکی از شکلاتای عصایی رسوند و زبونشو روش کشید.چند بار اینکارو تکرار کرد اما هیچ طعمی نمیداد.کیونگسو مشغول انتخاب وسایل دیگه بود.
-این چا اینجوریه؟
-چه جوریه؟
-شیرین نیس.
-اون پلاستیکیه جونگین.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه مصنوعیه.
-اوه...
داشت با آرامش وسایل دیگه رو نگاه میکرد و بند انگشتیم رو درخت در حال بازی بود،
که ناگهان...
-اوه مای گاش،اوپا چه درخت خوشگلییییی!!!!!
تمام تنش یخ کرد و رنگش به سرعت پرید.جونگینم رو درخت ثابت مونده بود و حتی پلکم نمیزد.
-چه عروسک خوشگلی ازش آویزونهههه،من همه فروشگاهو گشتم اما همچین درختی نبود...
کیونگسو سعی کرد که به خودش مسلط باشه تا جونگین تو خطر نیوفته:
-خ...خ...خب همین یه دونه مونده بود...
-تو خیلی خوش شانسی اوپا...
جلوتر رفت و با انگشتش موهای جونگینو نوازش کرد:
-اوموووو خیلی کیوتهههه...
-ممنونم دختر خانم...
بالاخره دختر سمج رفت و جفتشون نفس راحتی کشیدن.تو چشمای هم نگاه کردنو یهو پقی زدن زیر خنده!
-دختره نادون نفهمیددددد...
چراغ کوچولو و رنگی رنگی با یه سری خورده ریزه خریدن و کیونگسو جونگینو تو جیب شلوارش گذاشت تا خریدارو حساب کنه.
سرشو از جیبش بیرون آورد:
-برام آدامس بخر.
-ابدا،همون دفعه که کل خونه رو به گند کشیدی کافی بود...
با قهر سرشو داخل برد.کیونگسو دونه دونه خریدارو رو میز میذاشت تا خانم فروشنده حساب کنه.
جونگین دلش آدامس میخواست پس هیچ چیزی نمیتونست جلوشو بگیره.به آرومی سرشو از جیبش خارج کرد و خودشو بالا کشید.با دستاش لبه هاشو گرفته و ازش آویزون بود که خانم فروشنده به کیونگسو گفت:
-آقا جاسوئیچیتون داره میوفته!
چشماشو درشت کرد و دستشو رو جیبش گذاشت.
-ا...اوه خ...خیلی ممنونم!
با انگشت اشارش بدن جونگینو به داخل هل داد و دستشو رو گذاشت تا دوباره نیاد بیرون.بند انگشتیم با حرص انگشتشو گاز میگرفت تا یکم خالی شه.
چشماشو تو کاسه چرخوند:
-ببخشید خانم،میشه یه دونه آدامسم بذارین رو خریدا؟
-البته
با شنیدن درخواست کیونگسو لبخند بزرگی زد و انگشتشو که تا همین چند لحظه پیش داشت بگا میدادو بوسید.
خریدارو تو کیسه گذاشت و از فروشگاه بیرون زد.
جونگینو از تو جیبش دراورد و زیر کلاهش گذاشت.
-یه دونه بده یه دونه بده.
بهش یه دونه آدامس داد:
-گند کاری نکنیا...
-باجه.
به خونه رسیدن و خریدارو تو آشپزخونه گذاشت.رو به روی آینه قدی کنار درورودی ایستاد و کلاهشو دراورد...
دراوردی کلاه همانا...جیغ زنونه کیونگسو همانا!!!!!!
-یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
جونگین همه موهای کیونگسو رو آدامسی کرده بود!
قسمت بالایی موهاش کاملا بهم چسبیده و جونگین با چشمای درشت شده روشون وایساده بود...
با وحشت پرید پایین و دویید تا یه گوشه قایم شه.
-دیک کوچولو میبرممممممممممم...
کیونگسو رو مبل نشسته بود و بکهیون شونه هاشو ماساژ میداد.
بند انگشتی از پشت مبل به کیونگسوی عصبانی نگاه میکرد.هر از گاهی با بکهیون چشم تو چشم میشدن و خنده شونو میخوردن.
-حالا اتفاقی نیوفتا...
-اتفاقی نیوفتادهههههه؟اره اتفاقی نیوفتاده فقط موهام به فاک رفته!
-جلوی بچه درست صحبت کن کیونگسو.
-هه!اون منو تورو با هم میکنه بکهیون!
-میدونم اما...
-هی ماست مالی نکن که بیشتر اعصابمو خورد میکنه...
-خب باید بری آرایشگاه و کوتاهشون کنی.
-نهههههه...
کیونگسو با عصبانیت از خونه خارج شد تا موهاشو کوتاه کنه.اما خبر نداشت که:
بکهیون+جونگین=ترکیدن خونه!
بکهیون دونه دونه آدامسارو از کاغذشون خارج میکردو میجویید.بعد همه رو روی هم گذاشت و یه طناب باریک آدامسی درست کرد.به لوستر کوچیک وسط پذیرایی چسبوندش و جونگین با خوشحالی ازش آویزون شد!
موهاشو کاملا کوتاه کردو با ناراحتی به خونه برگشت.کلید انداختو درو باز کرد،اما صحنه مقابلش باور کردین نبود!
بند انگشتی توسط آدامس از لوستر آویزون بود و تاب بازی میکرد.بدتر از همه این بود که بکهیون عین بچه های کوچیک تشویقش میکرد تا اوج گیریشو بیشتر کنه!
دستشو رو سرش گذاشت و موهای نداشتشو کشید:
-از جلو چشام دور شید تا خودمو با همون طناب آدامسی دار نزدم!
ـ
کیونگسو یه کیک خرسی کوچولو و یه دسته رز هلندی سفارش داده بود.امشب کریسمس بود و عمیقا احساس خوشحالی میکرد.
کیکو تو یخچال گذاشت و گلارو تو گلدون قرار داد.یاد اولین دیدارش با جونگین افتاد.از رزای هلندی ممنون بود که فرشته ای مثل جونگینو بهش هدیه داده بودن.
با کمک بند انگشتی درخت کریسمسو حاضر کردن و چراغای رنگیو روش گذاشت.
-بکهیون هیونگ نمیاد؟
-نه
-خب امشب جشنه باید بیاد پیشمون...
-رفته پیش دوست پسرش.
-ازبداج کرده؟
-نخیر،همه مثل تو نیستن که بخوان با تمام موجودات جاندار و بیجان کره خاکی ازدواج کنن.فعلا با هم دوستن.
-نمیشه ما هم دوست بشیم؟
سرشو برگردوند و با بهت به جونگین نگاه کرد.تو لباسای نو و کیوتش عالی به نظر میرسید.مخصوصا کلاه بابا نوئلی که کجکی رو سرش گذاشته بود.
-خ...خب ما هم با هم د...دوستیم دیگه...
با هول جونگینو ورداشت و تو جورابی که از درخت کریسمس آویزون کرده بود گذاشت تا با هم دیگه چند تا عکس بگیرن.
اون موجود قهوه ایو کیوت توی اون جوراب راه راه سیاهو سفید تو خوردنی ترین حالت ممکن قرار داشت.
کیونگسو داشت سلفیای با مزه شونو نگاه میکرد که جونگین صداش زد:
-کیونگسو؟
-بله؟
-با من ازبداج میکنی؟!
سرشو برگردوند و رگ به رگ شدن گردنشو حس کرد.جونگین با یه حلقه توی دستش از توی جوراب درخت کریسمس،ازش درخواست ازدواج کرده بود!
-من قول میدم که مثل قبلیا نخورمت...
-خ...خ...خ...خب...م...م...من...
-قول میدم که بیشتر بوست کنم...
ـ...
-برات لالاییم میخونمااااا...
ـ...
پژمردگیشو حس کرد:
-قول میدمااا...
کیونگسو با نیش باز و چشمای نمدار دست چپشو جلو برد تا جونگین حلقه شو بندازه.
بند انگشتی لبخند بزرگی زد...
با عشق به هم نگاه میکردن...
غرق در نگاه هم بودن...
اما...
جونگین به طرز خجالت آوری نمیتونست حلقه رو تو انگشتش بندازه!
کیونگسو با کلافگی خودش دست به کار شد و حلقهرو تو انگشتش انداخت.
-خیلی خوشگلهههه...
پوزخند شیطانی زد و چشماشو ریز کرد:
-بالاخره مال من شدی سُسکی من!
-یااااااااااااااا
از تو جوراب بیرون اومد و از لباس کیونگسو بالا رفت.لپشو محکم بقل کردو خودشو بهش چسبوند:
-اینا از همه موچیای دنیا نرم ترن.
بوسه کوچولو و خیسی روی لپش گذاشت.
بالاخره کریسمس شد و کیونگسو جونگینو محکم بوسید.داشتن کیک میخوردن که بند انگشتی پیشنهاد داد تا برای بکهیون هم ببرن.
کیونگسو یه تیکه ای که از دست جونگین سالم مونده بودو ورداشتو تو بشقاب گذاشت.جونگینو رو ساعدش گذاشت و به طرف واحد بکهیون رفتن.اما صداهای عجیبی میومد:
-اوه...آهههه...آیییی...چان محکم ترررررر...
گونه های کیونگسو سرخ شد و جونگین با کنجکاوی پرسید:
-چه صداییه؟
-ه...هیچی!
-من میدونم که دارن بچه درست میکنن!
-یااااااااااااااااااااااا توی نیم وجبی از کجا...
-بکهیون هیونگ بهم گفته.
-نخیرم،لک لکا بچه هارو میارن...
جونگین سرشو به نشونه تاسف تکون داد و برای کیونگسو دلسوزی کرد:
-عیب نداره،خودم بهت یاد میدم که چجوریه...
-گادددددد کیل میییییی!!!!!!!
و اما آموزش های پنهانی بکهیون:
-مگه ازش خوشت نمیاد؟
-هوم،میخوام باهاش ازبداج کنم...
لپ جونگینو کشید و ادامه داد:
-برات یه حلقه میخرم،میذاریش تو جوراب کریسمش که از درخت آویزونه.چشماتو مظلوم میکنی و حلقه رو درمیاری.ازش درخواست ازدواج کن مطمئن باش قبول میکنه...
-راست میگی؟
-آره
-اگه نکرد چی؟
-سرتو میندازی پایین و دستاتو تو هم گره میزنی.ترجیحا یکمم چشمات خیس بشن بد نیس...
-اوه،خیلی باتجربه و استادی بکهیون هیونگ...
-من همیشه چشمو گوش بچه هارو باز میکنم تا بیشتر دنیای اطرافشونو بشناسن.راستی یه چیزی بپرسم؟
-آره
-از کیونگسو پرسیدی که بچه ها چطور به وجود میان؟
-آره
-چی جوابتو داد:
-گفت که لک لکا تو میارنشون.
-هولی شعت،لکا لکا نمیارنشون جونگین...
-پس چطور؟
ـ....
ـ
صبح فردا کیونگسو با خجالت زنگ واحد بکهیونو زد تا باهم برن سرکار.چانیول با بالاتنه لخت درو باز کرد:
-اوه کیونگسو
-روز بخیر چان،میشه بگی بکهیون بیاد بریم سرکار؟
-روز تو هم بخیر،اماده شده الان میاد.
صدای بوسه شون از پشت در اومد و کیونگسو بیشتر سرخ شد.
-چطوریییی سو؟
-خوبم...
به دستاش نگاه کرد تا ببینه شاگردش کارشو به خوبی انجام داده یا نه.با دیدن حلقه تو انگشت دست چپ کیونگسو،جیغش کل ساختمونو ورداشت:
-هورااااااااااااااااااااااااااا...ــــــــــــــــــ
سلام وت و کامنت یادتون نره عزیزانم
فصل دوم هم به پایانش رسید 😉 امیدوارم خوشتون اومده باشه 💞
YOU ARE READING
《 little dutch~2》
Fanfiction ❀... ╔═══ ೋ 🍃🌸 ೋ ═══╗ ღ DUTCH LITTLE ღ ╚═══ ೋ 🌸🍃 ೋ ═══╝ ╔═══════°•❂•°══════╗ ☘نام: کوچولوی هلندی 🌷ژانر: فلاف | رمنس | تخیلی ☘کاپل: کایسو 🌷نویسنده : seohoo ✍📋خلاصه مینی فیک : کیونگسو یه شاگرد گل فروشیه💐یه دسته بزرگ گل رز صورتی هل...