مقدمه/فصل اول

1.4K 108 25
                                    

Wasted Blood
By Green Vega

[
-"هیونگ، اگه هیولا ها وجود داشته باشن چی؟"
-"بستگی داره؛ خودشون انتخاب کردن هیولا باشن یا مجبورشون کردن؟"
-"مگه فرقی ام می کنه؟"
-"فرق زمین تا آسمونه جونگکوکی. فرق بین سیاه و سفید و خاکستریه."
-"خاکستریا دیگه کین؟"
-"همه ی هیولا ها و آدمای خوبی که ممکنه هر لحظه جاشونو با هم عوض کنن."
]

فصل اول

جونگکوک با حرکت سریع سر، دسته موهای خرمایی رنگش رو به کنار روند. دسته کُلت نیمه اتوماتیکش رو محکم تر چسبید و تا جایی که میتونست بدون ایجاد صدای پا به جلو رفتن ادامه داد.
دعا می کرد شیره تاج الملوکی که به سر تا پاش مالیده بود تا شکارش رو از حس بویایی بی بهره کنه به نحو احسن کار خودش رو انجام بده. کف دستاش عرق کرده بود و اگه موفق نمی شد بوش رو مخفی کنه دیگه کلاهش پس معرکه بود.
افسانه های زیادی درباره ی تاج الملوک وجود داشت که بیشترشون حول محور گرگنما ها میچرخیدند و البته، درست هم بودند. ولی اون شب نوجوون هجده ساله به دنبال گرگنما ها بیرون نیومده بود.
کارخونه ی متروکه و نیمه خرابه ای که جونگکوک در سایه ستون ها و دیوار هاش پیش میرفت هر لحظه ممکن بود فرو بریزه و از اونجا که توی حاشیه ی شهر قرار داشت، اگر زیر آوار میموند شاید تا روزها کسی خبردار نمیشد.
گرچه در حال حاضر نگرانی ش از بابت فرو ریختن سقف نبود.
قلبش تندتر و بلند تر از حد معمول میتپید و حتی اگر حریفش قادر به تشخیص بوی عرقش نبود، بدون شک میتونست صدای ضربانش رو دنبال کنه.
باید سریع عمل میکرد.
از سالن بعدی صدای تقی مانند افتادن جسم سنگینی به گوشش رسید و جونگکوک مثل فشنگی که در رفته باشه خودش رو پشت در سالن رسوند. از شکاف در نیمه باز به داخل سرک کشید ولی تاریک تر از اون بود که چیزی تشخیص بده. زمانش بود که تصمیم بگیره.
آیا قادر بود در تاریکی موجودی با قدرت و سرعت بیشتر از خودش رو بدون دیده شدن تعقیب کنه؟ بعید به نظر میرسید. مجبور بود توی روشنایی باهاش گلاویز بشه. از اونجایی که قبلاً نقشه کارخونه رو برسی کرده بود میدونست زیاد با دسته کنترل برق اضطراری ساختمون فاصله نداره؛ حدود بیست متر.
اگر طرف مقابلش انسان بود بدون شک به اندازه کافی وقت داشت که بعد از به کار انداختن برق غافلگیرش کنه؛ رفت و برگشت این مسیر شاید فقط پونزده ثانیه براش طول میکشید، ولی حالا اصلاً مطمئن نبود بتونه از این عملیات جون سالم به در ببره.
نفسش رو حبس کرد، کوله سنگینش رو آروم روی زمین گذاشت و پس از طی مسیر، با شدت وزنش رو روی دسته فلزی زنگ زده برق اضطراری انداخت. برای یکی دو ثانیه باهاش کلنجار رفت و در نهایت موفق شد پایین بکشدش.
بالافاصله نور کور کننده ای فضا رو در بر گرفت. لامپ ها قدیمی بودند، حداقل مربوط به دوازده سال پیش. خیلی از مهتابی ها سوخته بودند و چند تایی به محض اتصال جریان برق منفجر شدند.
جونگکوک دستش رو مثل یه سپر جلوی صورتش گرفت و خودش رو داخل سالنی که منشأ سر و صدای پیشین بود انداخت. فکر میکرد با وجود کندی عملش اینکه هنوز مورد حمله قرار نگرفته معجزه ست.
وقتی بالاخره دستش رو کنار زد و سرش رو بالا آورد قلبش برای لحظه ای از تپش ایستاد. به نظر میومد برای نجات مردی که جسدش روی زمین، کنار دریاچه ای از خون خودش افتاده بود خیلی دیر شده؛ اون دیگه قرار نبود زنده بشه. گرچه، چیزی که جونگکوک رو همواره امیدوارانه به جلو میکشید مردی نه کاملاً زنده- بلکه کاملاً سرحال بود که با خونسردی تمام و بدون حرکت بالای سر جسد ایستاده بود.
پشتش به جونگکوک بود و با اینکه کاملاً از حضورش خبردار شده بود انگار قصد برگشتن نداشت. خرمن موهای نقره ای روی پوست بیش از حد سفیدش باعث میشد غیر انسانی به نظر برسه. باید بدون هیچ حرفی، هیچ قصه ای و هیچ فرصتی برای تقاضاهای دروغین بخشش اونو می کشت، ولی نمیتونست. باید اول آثار گناهکار بودن رو توی چهره شکارش میخوند. باید مطمئن میشد. اگر خاله هواسا اینجا بود حتماً از این درنگش ناامید میشد.
-" فکر میکنی اگه روتو برنگردونی پشیمون میشم و دیگه یه گلوله چوبی توی قلبت خالی نمیکنم؟"
پسر مو قهوه ای در حالی که کلتش رو به سمت اون نشونه گرفته بود فقط زمانی متوقف شد که در فاصله یک متری غریبه قرار داشت.
در ابتدا گمان کرد قرار نیست جوابی بشنوه ولی صدایی بی روح و بی تفاوت این سکوت کوتاه مدت رو شکست:" البته که میکنی، ولی در اون صورت طرف اشتباهی رو کشتی."
صدا به قدری آشنا بود که خون توی رگاش منجمد شد. این صدا به مدت دو سال متعلق به شخصیت اصلی همه ی کابوس ها و رویاهای قشنگش بود.
و این، لحظه ای بود که در طی این مدت، از وحشت سر رسیدنش پاهاش سست و دهنش خشک میشد.
دستی که کُلت رو نشونه گرفته بود شروع به لرزیدن کرد و چشم هاش طوری گشاد شده بودند که اگه از حدقه بیرون می افتادند جای تعجب نداشت. کلمه ها توی گلوش گیر کرده بودند و سر جاش خشک شده بود.
شاید این روزی بود که باید بالاخره تاوان میداد.
پسر مو نقره ای بعد از مدتی که پاسخی دریافت نکرد با آرامش چرخید و باهاش رو به رو شد:"سلام جونگکوکی. خیلی وقته همو ندیدیم."
لبخند به ظاهر گرمی روی لبای درشتش بود. صورت سابقاً گوشتآلودش آب رفته بود و در نتیجه استخون های گونه ش بیشتر خودنمایی میکردند. پیراهن یقه اسکی و روی آن کت بلند مشکی رنگی به تن داشت که تضاد رنگش با پوستش زیادی به چشم می اومد. تا به حال فکر نمیکرد چنین چیزی امکان پذیر باشه ولی اون حتی جذاب تر از دو سال پیش به نظر می رسید.
جونگکوک برای چند ثانیه در سکوت چشماش رو بست، انگار که میتونست اینجوری صحنه رو به روش رو محو کنه، سپس حروف رو به سختی بیرون داد:" جـ- جیمین هیونگ."
جیمین با همون لحن ظاهراً دوستانه به گفت و گو ادامه داد، انگار که یه آخر هفته رو جدا از هم گذرونده بودند و حالا داشتند خاطرات سفرشون رو با هم رد و بدل میکردند:" آه کوکی! انتظار استقبال گرم تری ازت داشتم، حتی بغلمم نمیکنی؟" دست هاش رو تمسخر آمیز از هم گشود، طوری که گویا انتظار داشت پسر دیگه در آغوش بکشدش.
جونگکوک سوزش چشم هاش رو احساس می کرد. نگاهش برای لحظه ای از صورت جیمین به سوی جسد رفت و دوباره به نقطه ی قبلی باز گشت. یعنی هیونگش این مرد رو...؟ دست مسلحش رو آروم پایین آورد چون اونقدر میلرزید که در حال حاضر یه شامپانزه احتمالاً بهتر از اون نشونه گیری میکرد:" این...این تقصیر منه. من تو رو تبدیل به یه هیولا کردم."
-"واقعا فکر میکنی تو دنیایی که آدما به خاطر هزار وون سر هم دیگرو میبُرن من یه هیولا حساب میشم؟"
پسر مو نقره ای که صورتش حتی زیر نور زرد رنگ مصنوعی، عاری از زندگی به نظر می اومد یه قدم به جلو برداشت. اثر لبخند به طور کامل از روی چهره ش محو شده بود و چشماش کمی خیس به نظر می رسیدند؛ انگار برای تأیید شدن التماس می کردند.
اگر جونگکوک ذات تاریک همنوعان اون رو نمیشناخت، حتماً فریب تقلید هنرمندانه ش از احساسات انسانی رو میخورد. شاید تفنگش رو زمین میگذاشت و در عوض پیشونی هیونگش رو میبوسید؛ چون حالا از لحاظ قدی ازش پیشی گرفته بود و راحت تر میتونست این کارو انجام بده...-ولی نه! نباید وارد این بازی ذهنی میشد.
جیمینِ اون، دو سال پیش در آگوست 2015 مرده بود. حالا فقط پوسته ای شبیه اون رو به روش ایستاده بود و بازی ش میداد:" فکر میکنی هیچکدوم از حرفات اینکه یه جسد خونی اینجا افتاده رو تغییر میده؟ هیونگ من با کسایی-چیزایی! مثل تو سر و کار داشتم. تو مسئولیت منی! همه اینا تقصیر منه و باید متوقفشون کنم."
در حالی که قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین سر می خورد، دست لرزانی که محکم تنفنگش رو چسبیده بود بالا آورد. برای اینکه لرزشش رو آرام کنه و بهش ثبات بیشتری بده با دست دیگه ش مچ دست هدف گیرنده ش رو چسبید؛ ولی تفاوت چندانی حاصل نشد.
به صورت جیمین که آثار شگفت زدگی، غم، و شاید ذره ای عصبانیت درش به چشم میومد خیره شده بود و احساس میکرد که قلبش از جا کنده میشه. میدونست که حتی اگه به طور معجزه آسایی تیر به هدف بخوره، هرگز خودش رو نخواهد بخشید.
همون دو سال قبل، وقتی روش رو از جیمین برگردوند، در حالی که روی زمین افتاده بود و خون مثل فواره از شاهرگ دریده شده ی گردنش بیرون می جهید، تبدیل به شخص دیگه ای شد. پسر مو نقره ای و جسدی که کنار پاش روی زمین افتاده بود- و خدا میدونه چند تا جسد دیگه!- همگی به خاطر انتخاب بد اون اینجا بودند. چون اون به اندازه کافی قوی نبود.
جیمین یه قدم دیگه به طرفش برداشت. سپس یه قدم دیگه و اونقدر نزدیک شد که حالا سر لوله ی کلت به سینه ش چسبیده بود.
جونگکوک شلیک نکرد. حتی برای محافظت از خودش عقب هم نرفت.
شاید قسمتی از وجودش امیدوار بود که در همین خرابه، کنار لاشه ی سرد غریبه روی زمین چشم هاش رو روی هم بگذاره و هرگز بلند نشه. امیدوار بود جیمین کسی باشه که این کار رو می کنه. شاید چون فکر میکرد لایق این سرنوشته. شاید از خیلی وقت پیش بدون اینکه بدونه منتظرش بود.
گرچه حمله ای در کار نبود. دستای جیمین وقتی دور دستاش حلقه شدند خنک بودند، ولی نه به اندازه ای که انتظار داشت. دستاش رو طوری محکم نگه داشت که دیگه متزلزل نبودند و لوله ی تفنگ رو طوری تنظیم کرد که مستقیماً قلبش رو نشونه بگیره:" پس منتظر چی هستی جونگکوکی؟ من درست اینجا وایستادم، رو به روت. اشتباهتو اصلاح کن، حالا که فرصتشو داری."
جونگکوک برای اولین بار اون شب، و بعد از مدت ها جرئت کرد توی چشمهای اون نگاه کنه. چشمهاش با اشکایی سو سو میزدند که گویا قصد پایین غلطیدن نداشتند و صداش از خشم کمی می لرزید. ولی دستاش محکم بودند و مصر.
دیگه دیر شده بود. پسر مو خرمایی فریبش رو خورده بود. فریب بازتابای انسانیش رو. انسانیتی که شخص رو به روش دیگه بهره ای ازش نداشت.
ولی با وجود دانشش به این موضوع، هنوز نمیتونست ماشه رو بکشه.
نفس عمیقی کشید. اگر قرار بود روزی عذرخواهی کنه -گرچه عذر خواهیش چیزی رو تغییر نمی داد- حالا شاید تنها فرصتش بود:" جیمین... ازت خواهش میکنم... منو ببخش."
-" به خاطر چی عذر خواهی می کنی؟ اینکه منو گذاشتی تا توی خون خودم غلط بزنم و بمیرم؟ یا اینکه منو تبدیل به چیزی که هستم کردی؟ خوب میدونم دار و دسته تو مردن و ترجیح میدن تا تبدیل شدن به چیزی شبیه من!"
به نظر می اومد جیمین دیگه از کوره در رفته. خبری از آرامش سابق توی صداش نبود؛ با این وجود دست هاش همچنان دور دست های پسر قد بلند تر قفل شده بودند. جونگکوک برای لحظه ای با چشمای گشاد شده به فرد رو به روش خیره موند. این همون سوالی بود که ازش میترسید:" اینطوری که فکر میکنی نیست! من برات برگشتم هیونگ. اومدم دنبالت، تا پیدات کنم. ولی دیگه اونجا نبودی."
-"برگشتی که کمکم کنی یا کارمو یه سره کنی؟"
پسر مو قهوه ای لب هاش رو گشود و دوباره بست؛ چون پاسخ سؤال رو نمی دونست. درست مثل حالا که دست هاش اسلحه نشونه گرفته بودند ولی جز عذرخواهی چیزی از بین لباش بیرون نمی اومد.
جیمین انگار که از این سکوت نا امید شده باشه خنده ی خشکی کرد و نگاهش رو از اون بر گرفت. دست هاش رو رها کرد و عقب رفت:" تو ام مثل بقیه شونی. تعصب چشماتو کور کرده و درست جلوتو نمی بینی؛ فقط میخوای کساییو پیدا کنی که برای همه اتفاقای بد جهان سرزنششون کنی، تا بتونی حس بهتری نسبت به خودت داشته باشی. به جسد نگاه کن."
جونگکوک که انتظار چنین درخواستی رو نداشت با تردید نگاهش رو به سمت بدن مرد گرفت. جیمین کنارش زانو زد و سر مرد رو به کناری چرخوند. جای دو بریدگی عمیق و موازی از طرف شریان تا پشت گردنش ادامه پیدا می کرد.
-" کیو میشناسی که دوست داره به دنیا ثابت کنه یه خوناشآمه؟ که دوست داره با سر و صدا کار انجام بده و از عواقبش نمیترسه، جونگکوک؟ کیو میشناسی که دقیقاً اینطوری گردن شکارشو پاره می کنه؟ مطمئنم که امضاشو میشناسی."
پسر مو تیره با چشمهای آهو مانندش که حالا حاوی ترکیبی از خشم و ناباوری بودند امتداد زخم ها رو دنبال کرد؛ دوباره و دوباره. این زخم ها رو میشناخت. آخرین بار روی گردن جیمین دیده بودتشون و اولین بار روی گردن پدر و مادرش، دوازده سال پیش در جنوب بوسان، محله مادوک-دونگ.
از سمت راست گردن، درست دو سانتی متر پایین تر از شاهرگ شروع می شد و به صورت مورب بالا می رفت. احتمالاً پزشکی قانونی چنین برش تمیزی رو کار نوعی تیغه تشخیص می داد؛ ولی جونگکوک خوب میدونست این طور نیست. سؤال اصلی این بود که جیمین اینجا چیکار می کرد؟ احتمالات وحشتناکی در گوشه و کنار مغزش میخزید.
-"جیمین، تو... تو کمکش کردی؟ برای اینه که اینجایی؟"
پسر مُسن تر جا خورد:"چی؟!"
-"اگه الآن زنده ای، و یکی از اونایی، پس اون باید تبدیلگرت باشه."
نفسش به سختی در می اومد. نمیتونست تصور کنه که هیونگش نه تنها تبدیل به یکی از "اونا" شده باشه، بلکه دستش با یه قاتل روانی توی یه کاسه باشه. گرچه اگر از دور به ماجرا نگاه می کردی کاملاً منطقی به نظر می اومد. همنوعان اون -خونآشام ها- در اکثریت مواقع مطیع و وابسته به تبدیلگر خودشون بودند. در واقع جای تعجب داشت که بعد از این همه مدت فکرش رو نکرده بود. خاله هواسا همیشه می گفت که در شغل اون ها احساسی عمل کردن سرشون رو به باد میده و درست می گفت.
شاید هم حقه کار در همین بود. شاید قاتلی که مطبوعات ازش به عنوان "جراح شب" نام می بردند از جیمین استفاده می کرد تا جونگکوک رو به کلکسیون جئون هایی که کشته بود اضافه کنه.
پسر دیگه که تازه متوجه منظورش شده بود مدتی ناباورانه بهش زل زد و سپس تمام قد ایستاد:"خب که چی؟ " صداش بدون حالت بود، انگار هنوز نمیتونست شوک چنین تهمتی رو هضم کنه.
-"میدونم رابطه انواع تو با تبدیلگرتون چه جوریه."
جیمین در جواب پوزخند تحقیر آمیزی حواله ش کرد؛ چیزی که جونگکوک تا اون موقع گمان میکرد غیر ممکنه. هیونگش هرگز به دیده تحقیر نگاهش نکرده بود. برای لحظه ای احساس کوچیک بودن کرد. انگار که دوباره شش ساله بود و دنیا بزرگتر و بی رحم تر از اونکه تو ذهنش بگنجه.
-"هرچی که من الان بگم فایده ای نداره. تو تصمیمتو گرفتی و موضعتو انتخاب کردی، جونگکوک. تو یه متعصبی و من همیشه گفته م، آدمای متعصب خطرناک ترین چیزین که برای دنیا اتفاق می افتن.
کسایی که اسلحه به دست میگیرن و توهم برشون میداره که خدا، کائنات یا هر کوفت دیگه ای انتخابشون کرده تا مأمور عدالت باشن. هیچکس بیشتر از اونا بیگناهارو نمی کُشه."
پسر مو نقره ای پشتش رو به اون کرد:" حالا وقتشه که انتخاب کنی جونگکوک. اگه فکر می کنی من همچین کسی ام منو بکش. ولی اگه زنده از این خرابه بیرون رفتم دیگه حق نداری دنبالم راه بیوفتی و اون لامصبو سمتم نشونه بگیری." بعد از اتمام حجت، با قدمای آروم و کشیده به سمت در حرکت کرد. جونگکوک دو دستی اسلحه رو چسبیده بود و انگشت اشاره ش ماشه رو لمس می کرد. جیمین رو از پشت نشونه گرفته بود و دستش دیگه به اندازه قبل نمی لرزید. آیا ممکن بود که جیمین واقعاً بی گناه باشه؟ یا در دو سالی که ندیده بودتش تبدیل به یه بازیگر خبره شده بود؟
سؤال ها و گمان ها مانند دریایی طوفانی که در آکواریوم مبحوس شده باشد، زیادی برای سرش بزرگ بودند.
خارج شدن جیمین از در دو لنگه ای فلزی که از چند جا تاب برداشته بود رو تماشا کرد؛ ولی ماشه ای کشیده نشد، گلوله ای شلیک نشد و خونی (به جز از جنازه روی زمین) ریخته نشد. جونگکوک گیج و پر از ندامت، عذاب وجدان، تردید و هزاران حس دیگه سر جاش خشک شده بود. دست راستش از شدت بی حرکت موندن بی حس شده بود ولی قادر نبود پایینش بیاره.
در انتها شاید بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با افکار بی نظم و مغشوش، با صدای زنگ گوشی همراهش از جا پرید. گوشی رو از جیب کت چرمش بیرون آورد و نام تماس گیرنده روی صفحه باعث شد برای ثانیه ای دست پاچه بشه:"نامجون هیونگ؟"
-"خدارو شکر که زنده ای، فکر کردم این دفعه ست که دیگه کله ی داغت کار دستت بده."
لحنش عصبانی نبود، ولی جونگکوک میدونست که تو دردسر افتاده. تلاش کرد فضا رو با یه شوخی سبک تر کنه:"هیونگ فکر میکردم به خدا اعتقاد نداری."
وقتی این جمله ش بی جواب موند متوجه وخامت اوضاع شد:"آخه برای چی باید نگران شی؟ بهت گفته بودم کارم یکم طول میکشه. همین الان از کتابخونه اومدم بیرون."
-"جئون جونگکوک، من آی کیو 148 دارم، حداقل سعی کن هوشمندانه تر دروغ بگی."
-"اما هیونگـ-..."
-"همین الان برمیگردی خونه. اونجا با هم حرف میزنیم."
تلفن قطع شد و جونگکوک غرولند کنان گوشی رو به جیب کتش برگردوند.
نامجون یه دوست خانوادگی قدیمی بود که وقتی جونگکوک دو ماه پیش برای دانشگاه به سئول اومد خاله هواسا مسئولیت پسر جوون تر رو به عهده ش گذاشت. حالا هر دوی اونها در آپارتمان ارزانی اطراف محله یونگ دونگ پو-گو زندگی می کردند که اگه در این ساعت درش پرسه میزدی حداقل به دو خفت گیر و عضو زورگیر گانگستر برمیخوردی.
نامجون هم مثل جونگکوک در یک خانواده شکارچی بزرگ شده بود و از همین طریق همدیگه رو میشناختند. اون در برابر پسر جوونتر احساس مسئولیت میکرد و جونگکوک میدونست به محض رسیدن باید جواب پس بده، مخصوصاً که باید تا الان تیتراژ اخبار مربوط به قتل روز پیش رو دیده باشه:" قاتل سریالی، معروف به جراح شب باز میگردد. این بار به شهر شب زنده دار سئول!" جسد توی کارخانه متعلق به دومین مقتول درنده بود و هنوز توسط پلیس کشف نشده بود. در واقع جونگکوک امید داشت که اون شب بتونه جلوی کشته شدنش رو بگیره و شاید تقصیر اون بود که یه نفر دیگه مرده بود. اگه به نامجون و بقیه درباره سرنخی که از یک ماه و نیم پیش دنبال میکرد خبر داده بود شاید کار به اینجا نمیکشید.
احتمالاً به خاطر تک روی ش مورد سرزنش قرار میگرفت ولی خوشبین بود که میتونه با نگاهای مظلومانه هیونگش رو از خبررسانی به خاله ش منصرف کنه. نمی خواست پای خاله ش به سئول و این ماجرا باز بشه، به خصوص که جیمین هم به نحوی در همه چیز درگیر بود و جونگکوک هنوز نمیدونست باید چه فکری درباره ش بکنه.
با ذهنی مشغول راه خونه رو پیش گرفت. به سختی یه تلفن عمومی پیدا کرد که قتل رو گزارش بده و بعد سوار اتوبوس شد. به جز پیرمردی که بیخانمان به نظر میرسید و یه پسر مست هم سن و سال خودش، فضای اتوبوس کاملاً خالی بود و این نشون از دیروقت بودن داشت. ساعت گوشی ش با اعداد دیجیتالی 1:54 صبح رو نشون میداد که بالاخره به مقصد رسید.
نامجون مثل همیشه خونسرد به نظر میرسید؛ ولی اگه کسی به خوبی میشناختش میتونست رگه های عصبانیت رو از نحوه خشکی بدنش یا خراشیدن گوشه میز با ناخنش تشخیص بده.
اون پشت میز ناهار خوری توی آشپزخونه به انتظار نشسته بود و توی لیوان دسته دارش چای مینوشید.
مکثی طولانی به وجود اومد که هر دو نفر در طی ش همدیگه رو با نگاه های حسابگرانه زیر نظر گرفته بودند و نامجون کسی بود که اول تسلیم شد:" تنهایی رفته بودی سراغش؟ آخه چه فکری با خودت می کردی؟!"
جونگکوک سالها پیش به این نتیجه رسیده بود که تلاش برای کتمان حقیقت در برابر نامجون بی فایده ست:"بله هیونگ. نمیدونم چی باید بگم، فقط میتونم به خاطر بی مسئولیتی م معذرت بخوام." گرچه ردی از پشیمونی توی صداش به گوش نمی خورد.
نامجون که حالا بیشتر نگران به نظر می رسید تا عصبانی، نفسش رو به آرومی بیرون داد و چند ثانیه ای چشماش رو بست:" از اینکه سالمی میتونم به این نتیجه برسم که پیداش نکردی، درسته؟"
پسر جوونتر سعی کرد آرامششو حفظ کنه. چرا تا این حد دست کمش میگرفتند؟ اون از هر شکارچی ای توی سن خودش بهتر بود. اینکه کم سن بود براش حتی یه امتیاز محسوب میشد چون چالاک تر و ریسک پذیر تر بود و خلاقانه تر عمل میکرد. با این وجود خاله هواسا فکر میکرد هنوز جوون تر از اونه که تنهایی به عملیات بره و به یه پرستار بچه نیاز داره. جونگکوک بی نهایت برای هیونگش احترام قائل بود و از سن خیلی کم، کمتر از اونکه حتی بدونه شکارچی بودن چه معنی ای میده، همه جا دنبالش می کرد. ولی چیزی که حالا بهش نیاز داشت تأیید و اعتماد بود. گرچه میدونست کار امشبش احمقانه و بچه گونه بود و حداقل در چنین زمانی حق نداشت این افکارشو به زبون بیاره:"نه، دیر رسیدم. گرچه وقتی رسیدم جنازه مقتول هنوز گرم بود. اگه فقط چند دقیقه زودتر رسیده بودم-..."
-"ممکن بود الان مرده باشی!"
جونگکوک از جا پرید. صدای فریاد نامجون به ندرت بلند میشد و این اولین باری بود که خشمش به این صورت رو به پسر مو قهوه ای معطوف بود. احتمالاً نگران تر از اونی بود که تا حالا نشون میداد و دونستن این نکته باعث شد حس شرمساری بهش دست بده. گرچه حقیقت این بود که حتی اگه توانایی برگشتن به عقب رو داشت دوباره و دوباره همین راه رو انتخاب می کرد و حالا هم قصد نداشت عقب بکشه:" درست میگی هیونگ. متأسفم."
نامجون روی میز به جلو خم شد و با لحن آرومتری به حرف زدن ادامه داد:" جونگکوک. جراح کسی نیست که یه بچه هیجده ساله مثل تو بتونه به تنهایی گیرش بندازه. میدونم میخوای انتقام بگیری ولی راهش به کشتن دادن خودت نیست، می فهمی؟"
نه؛ جونگکوک نمی فهمید. تنها چیزی که میدونست این بود که بعد از سالها فرصتشو داره که انتقام بگیره.

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Dec 19, 2019 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

Wasted BloodNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ